رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم
رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم

بعد از سفر و دلپیچه

تجربه سفر این سری یکم سخت میگذره.دل پیچه ای که بود بد تر شد.حالا میگن گویا دلم یا معدم یا هر چی سرما خورده.باید گرم نگه داری و من که عادت دارم تو خونه زیاد پوشیده رفتار نمیکنم خیلی سخته.

راستش دیگه از مدل سفر های برنامه ریزی شده خسته شدم.اینکه بدونیم کجا میریم و طوری بریم که جا بگیریم و اطراق کنیم و همون جا به عاشقی بپردازیم و لبی تر کنیم و قلیونی چاق و بعد و بعد و بعد ...یکم کسل کننده شده برام.

اما کنکاش که میکنم میبینم به خاطر فرار از اتفاقات پیش بینی نشده مجبور میشم همه چیز و برنامه ریزی کنم.بحث اول هزینه کردنه مثلا اگر بریم جنگل و پلس ماشین بترکه و مجبور شم ان تومن خرج کنم و این توی هزینه ها حساب نشده و خوب اگر بدتر باشه چی و هی ملاحضه میکنم و این میشه که انگار روز به روز دارم ترسو تر میشم.به قول یی از بچه ادم تو سفر اگر به گا نره انگار اصلا سفر نرفته و من از این بگا رفتنه مدام میترسم.

کلا انگار دارم روز به روز ترسو تر و بی خاصیت تر میشم.اینده نگری بی خود و بی جهتی که میدونم هیچ فایده ای نداره ولی کو گوش شنوا؟

امشب یه دوست جدید پیدا کردم.پیمان شوهر ریحانه از دوستای قدیمی ...ادم اهل مطالعه و کتاب خون و من چقدر از مصاحبت با این ادم ها حالم خوب میشه و انرژی میگیرم ولی خوب یک ساعت هیچ روز ها رو سپری کردن با این ادم ها هم کمه.گاهی وقتی دارم خودم رو شماتت و سرزنش میکنم چقدر بدم چقدر بی سوادم پقدر هیچی نمی دونم چقدر کم میدونم این جور وقت ها انگار کائنات میخواد بهم حالی کنه که هی پسر خودت و دست کم نگیر و ادم باش و این ادم ها بهت حس خوبی میدن که بفهمی هنوز خیلی حرف ها برای گفتن داری هنوز میتونی دیگران رو جذب کلامت کنی ...

و اخر شب پیمان حرف قشنگی زد  و گفت بیشتر معاشرت بکنیم چون تو این روزگار ادمهایی که حرف های تلخ بزنن که ادم خوشش بیاد کم پیدا میشه خوشحالم که حرف هم و میفهمیم...

راستش اصلا انگار من زاده شدم که حرف های تلخ بزنم.زاده شدم که بگم هیچ امیدی به اصلاح جهان نیست و با محکم ترین دلایل بهت ثابت کنم حرف هایی که شاید خیلی ها می دونن ولی میترسن که به خودشون هم بگن.ولی من تنها جایی که ازش ترسی ندارم گفتگو کردنه.البته عموما نه مورد مسائل شخصی که کلا پرهیز دارم از بیانشون و ترجیه میدم حرف هایی بزنم که به خودم ربطی نداشته باشه.

چقدر دلم  میخواد امشب بنویسم اما تجربه دوم از سفر کمر درد که داره زجرم میده.نشستن پشت سیستم برام سخته و واقعا الان نیاز به یه ماساژ حسابی دارم.نمی دونم اگر بگم الان یه ماساژ بادی تو بادی دلم خواست با اونکه اصلا نمی دونم روش کار دقیقا چه شکلیه ،مسئله جنسی محسوب میشه یا نه ولی خوب دلم خواست دیگه.

این هفته که میاد قراره خیلی تخمی باشه و من از امروز دارم برنامه میریزم که خوب دقیقا شب برنامه ریزی باید سیگار تموم کنم و بهونه داشته باشم که تا فردا حداقل برنامه نریزم و راحت برم دراز به دراز ول شم و هیچ کاری نکنم تا فردا ....


نظرات 2 + ارسال نظر
پریسا مامان امیرارسلان و مهرسام سه‌شنبه 29 آبان 1397 ساعت 11:43

دمش گرم پیمان...واقعا خیلی تلخی آقای امین...خیلی تلخ...آدم تو این روزا دلش یه روزنه میخواد که ازش هوای خنک و نمدار وتازه بخوره به صورتش ....چیه این هوای هرم آلود و داغ وخفقان آور که شما داری باهاش حال میکنی آخه

یکم مطلب قدیمیه ولی خوب من همینم دیگه...من کلا با نیمه دوم سال حال نمی کنم.شهریوری ام دیگه

مارال جمعه 30 شهریور 1397 ساعت 03:14 http://mypersonalnotes.blogsky.com/

خوش باشی منم یه سفر به ایران در پیش دارم و راه خسته کننده ایه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد