رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم
رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم

به علاوه ی چیز هایی که ندارم

خانه را که فروختم یک مغازه خریدم.تقریبا سه سال پیش.از روزی که خریدمش همینطور افتاده.قبلش فکر میکردم که چه کارهایی میشود درش انجام داد و هی امروز وفردا کردم و حالا گذاشتمش برای فروش و هیچ انگیزه ای برای انجام دادن کاری در ان ندارم.

همیشه همینطور بودم یک قله میساختم از چیز هایی که میخواستم به انها برسم بعد که میرسیدم انگار قله خیلی هم بلند نبود پس دنبال قله ی بعدی بودم ...

در کل ادم خوش شانسی هستم.گاهی غر میزنم که فلان و بهمان ولی در واقعیت از درون اعتقاد دارم چیزی که امروز دارم حتی روزی در خواب هم نمی دیدم.روز هایی بود که برای خرید یک نخ سیگار باید یک هفته صبر میکردم و تقریبا هر هفته یک نخ میتوانستم سیگار بگیرم.تمام پولم برای بدهی های ریز و درشت خرج میشد و همان اول ماه تقریبا چیز زیادی نمی ماند.حسرت داشتن یک موبایل که بشود اهنگی از جیپ سیکینگ یا کنی جی و حتی یانی رویش بریزم و دلم به صدای زنگش خوش باشد برای ارزو بود.حتی قبل ترش داشتن یک خط تلفن و حتی گوشی تلفن.یادم است وقتی بعد از سقوط و به حضیض رفتن شکل گرفت.کلا من دوران فراز و فرود زیادی داشتم.

بعد از فوت پدر خیلی زود کار پیدا کردم و کارمند اداره برق شدم توی بیست سالگی مثل ادم های 40 ساله رفتار میکردم و خرج میکردم تا یک بنده خدایی کلاهی گشاد سرمان گذاشت و با بدهی و بی کاری و بی ابرویی رهایمان کرد.

4 سال سخت را پشت سر گذاشتم تا کمی روبراه شوم ...روز هایی میشد که از کنار ساندویچی ها با حسرت عبور میکردم.و خیلی چیز های دیگر که امروز مرورشان میکنم تا یادم بماند که از کجا به کجا رسیدم.

امروز اگر خواسته هایم زیاد است چون درون ذهنم تغییرات زیادی کردم و سقف ارزو هایم بلند تر شده اگر از خودم راضی نیستم به خاطر این است که توانایی های خودم را محک زدم و میدانم این تمام توانم برای رسیدن به هدف نیست.

دیروز ماشین رو تحویل گرفتم.البته هنوز زه کنار در نخورده.ماشین را توی پارکینگ گذاشتمو رفتم که چرت بعد از ظهر را اقدام و عمل کنم که حمید خان از رفقای عزیز زنگ زد و چرتمان را بدجور پاره کرد.یک ماه پیش ماشین خریده بود و دیروز تصادف کرد و ماشین اهن پاره شد.حمید همان یود که برای نفقه شاهدش بودم و حالا محکوم شده ماهی یک سکه بپردازد و حضانت بچه را هم گرفته توی چهره اش یک دنیا غم بود.

دقیقا دو سال قبل که با هم یک سفر رفتیم با خودم فکر میکردم حمید ادم موفقی است نزدیک به یک میلیارد سرمایه پس انداز دارد زن و بچه اش محیاست کار خوب با درامد بالا دارد و من به سن او که برسم قطعا اینطور نخواهد بود.

خانه را که سال قبل عوض کردند و زنش خواست که به نام او بزنند ورق برگشت زنش طلاق خواست و خانه را بالا کشید مهریه اش را اجرا گذاشت و حسابش را مسدود کرد و دهنش رو صاف کرد وحالا حمید مانده و بدهی و بی کس و کاری و بلاتکلیفی از اینده مردی در استانه 50 سالگی که حالا تقریبا زیر صفر است.این چیز ها ادم را کلافه میکند ادم را نابود میکند.

حالم امروز خوب است بابت این روز های نصفه و نیمه خوب کائنات را شکر میکنم.از اینکه اعتباری دارم و برای خیلی ها قابل احترامم خوشحالم.از اینکه می توانم به ارزوهایم فکر کنم شکر گذار هستم.قطعا میتوانست بدتر از این باشد و نیست پس من خیلی باید حالم خوب باشد.این وسط حسرت هایی هم هست حسرت ادم هایی که از دستشان دادم حسرت خاطره های خوبی که میتوانست دوام بیشتری داشته باشد.حسرت مهربانی هایی که میتوانست بادوام تر باشد.ولی اینده را هیچ کس نمیداند.شاید در استانه 50 سالگی حالم بهتر باشد روزگارم گرم تر و سر خوش تر باشم.که قطعا خواهم بود چون من ادم خوش شانسی هستم برای همین میزان شانسی که دارم هم شکرگذارم کائناتم.

بعد از ظهر چند کار نصفه و نیمه دارم و چند چالش که شاید خیلی پولش ارزش نداشته باشد اما یاد گرفتم همه ی کار ها را با پول معیار نکنم و دلم را طور دیگری صاف کنم باشد که رستگار شوم.که میشوم چون میخواهم...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد