رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم
رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم

مادر شبیه پدر یا یک موجود دوگانه شدیدا تنها

مادر من یک ادم متفاوت از ادم های دیگه ست.با تمام مادرهایی که دیدم فرق میکنه.در نوع خودش منحصر به فرده.وقتی پدرم مرد 36 سالش بو.یادم میاد چهلم پدر که تموم شد یه روز که برادرا مدرسه بودن بهم گفت میخوای چی کار کنی.اون سال کنکور داده بودم و پتروشیمی اصفهان قبول شده بودم و شدیدا سر دو راهی که چه کار کنم.بهش گفتم میخوای چی کار کنم گفت اگر بری دانشگاه برای خرج خونه به مشکل میخورم.بیمه پدرت تکلیفش معلوم نیست و پدربزرگت و عموت هم عین خیالشون نیست و کارخونه هم که فعلا تا دادگاه رای بده کاری نمیشه کرد تازه هزینه عمل عصب دست و فیزیوتراپی و این ها هم هست.ولی اگر میخوای بری یه کاریش میکنم.بهش گفتم اگر برم ناراحت میشی؟گفت نه واقعا ناراحت نمیشم ولی همه توقع دارن تو الان جای پدرت و  پر کنی.خیلی جدی بهش گفتم چرا ازدواج نمیکنی؟گفت همون بابات برای هفت پشتم کافیه...گفتم من کاری بلد نیستم باید برم کارگری ولی اگر تو بخوای میرم پیش فلانی سر ساختمون.بهم گفت کار عار نیست مادر جان و این شد که من رفتم سر کار با روزی دو هزار تومن...از 7 صبح تا 5 بعد از ظهر.کارگر ساختمون.

به سیمان و خاک حساسیت داشتم و وقتی می اومدم خونه تمام بدن کهیر میزد و چشام قرمز میشد.تازه بعد از کار میرفتم تمرین تاتر بعضی روزها هم میرفتم انجمن داستان نویسی و شعر.سعی کرده بودم خیلی با قبل فرق نکنه.

عمده ی نصیحت و صحبت هاش باهام بعد از اون روز فقط این بود که نمازت قضا نشه.پول فلان چیز و بهمان چیز و باید بدیم.فلان روز برادر کوچیکه مدرسه نمیره ببرش خونه فلان کسک و اینها.

کم کم وقتی نسبت به مذهب گارد گرفتم دیگه حتی همون رو هم نمیگفت.بچه ها که بزرگ تر شدن خیلی حرفی برای زدن نداشتیم.گاهی سفر میرفتم و چیزی نمیگفتم و وقتی بر میگشتم نه پرسشی بود و نه سوالی.یه مدت که زیاد سیگار میکشیدم و شبا تا دیر وقت مینوشتم فکر کرده بود که نکنه معتاد شده باشم.دایی کوچیک رو مامور کرده بود که باهام حرف بزنه و مثلا امار بگیره که ببینه خبری هست یا نه.اخه دایی کوچیکه خودش یه زمانی اخرت خلاف بود و چند سالی بود که ترک کرده بود و به اصطلاح پاکی بالا محسوب میشد.

کلا رابطه صمیمیت بین ما مدلش فرق داره.گاهی که بعد از مثلا یک ماه میرم ببینمش طبق عادت این چند سال محکم و با مکش طولانی بغلش میکنم و چند باری هم توی اغوشم گریه کرده البته وقتی کسی خونه نبوده و تنها بودیم و بهم گفته دلم برات تنگ شده.

الان 53 سالش شده.موهاش تقریبا تو این سالها کاملا سفید شده.و هر بار که بهش گیر میدم که موهات رنگ کن دفعه بعد میبینم رنگ کرده.این چند سال اخیر از مدل ریش و سیبیل و موهام شاکیه.اعتقاد داره باید موهام باید کاملا کوتاه باشه و شیش تیغ باشم چون هرطور دیگه ای باشم بهم نمیاد و زشت میشم .والبته من هر بار یه مدلی ام و باب مسخره کردنم.احساس میکنم هرچی داره سنش بالاتر میره خواستنی تر میشه و دلنشین تر.

مادر من شبیه مادر هیچکدوم از همکلاسی ها ودوستام نیست.شبیه مادرایی که میبینم و دائم دلشون شور میزنه یا درحال غر زدنن نیست.لااقل برای من نبوده.انگار از اول توقع داشته من مثل یه ادم 30 ساله باشم یا حتی 40 ساله.شاید امروز اگر با هم سن و سالای خودم کمی فرق دارم یا دیوونه ترم به خاطر اینه که اون هیچوقت برای تربیت من روش خاصی نداشت و اجازه داد خودم تجربه کنم و خوب البته بهتر بگم من اجازه ندادم تربیتم کنه.

اولین بار که جایزه داستان نویسی گرفتم از شب بعدش دیگه در اتاقم و نزد که مثلا بخواب دیر وقته.کتابم که چاپ شد کلی پز نویسنده بودن من و داد به این و اون.وقتی مدرک کارشناسیم و گرفتم برای اولین بار بهم توصیه کرد بخونم ارشد بگیرم و من گفتم دیگه پیر شدم مادر ولش کن و گفت حیفه هرچی درس بخونی کمه.

الانم گیر داده ته تغاری بره ارشد بگیره و پسرک فعلا تکلیفش معلوم نیست که مثل وسطی بخواد بره یا بمونه.این هفته که اومده بود پیشم میگفت اگر تو بری منم میام.گفتم اگر قبل عید برم چی؟گفت اگر پول کم داشتی بگو ماشین و میفروشم بعدا بهم پس بده.کلا این اخری از اون وسطی بدرد بخور تره.

گاهی دلم میخواسته مادرم طور دیگه میبود ولی با خودم میگم اگر اون یه جور دیگه بود شاید منم الان یه جور دیگه بودم و اینی که هستم نبودم.و ترجیح میدم همینی که بود و هست باقی بمونه.

پرونده کارخونه بعد از این همه سال بالاخره امسال حل شد و فکر میکنم با فروشش یکم اروم شده و میتونم لبخند واقعی و تو صورتش ببینم.شاید از امسال به بعد بتونه یکم برای خودش زندگی کنه و خوشحال تر از قبل باشه.و از همه مهمتر دیگه من و تهتغاری میتونیم با خیال راحت بریم و زندگی کنیم و اگر خواست ببریمش پیش خودمون.

.

.

.

امشب خیلی خسته ام.دیشب دیر خوابیدم.ولی باز قفلی زدم رو یه اهنگ که داره مخم و به گا میده.این سکوت و تنهایی گاهی در حد ویران کننده ای من و بی رمق میکنه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد