رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم
رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم

مادر شبیه پدر یا یک موجود دوگانه شدیدا تنها

مادر من یک ادم متفاوت از ادم های دیگه ست.با تمام مادرهایی که دیدم فرق میکنه.در نوع خودش منحصر به فرده.وقتی پدرم مرد 36 سالش بو.یادم میاد چهلم پدر که تموم شد یه روز که برادرا مدرسه بودن بهم گفت میخوای چی کار کنی.اون سال کنکور داده بودم و پتروشیمی اصفهان قبول شده بودم و شدیدا سر دو راهی که چه کار کنم.بهش گفتم میخوای چی کار کنم گفت اگر بری دانشگاه برای خرج خونه به مشکل میخورم.بیمه پدرت تکلیفش معلوم نیست و پدربزرگت و عموت هم عین خیالشون نیست و کارخونه هم که فعلا تا دادگاه رای بده کاری نمیشه کرد تازه هزینه عمل عصب دست و فیزیوتراپی و این ها هم هست.ولی اگر میخوای بری یه کاریش میکنم.بهش گفتم اگر برم ناراحت میشی؟گفت نه واقعا ناراحت نمیشم ولی همه توقع دارن تو الان جای پدرت و  پر کنی.خیلی جدی بهش گفتم چرا ازدواج نمیکنی؟گفت همون بابات برای هفت پشتم کافیه...گفتم من کاری بلد نیستم باید برم کارگری ولی اگر تو بخوای میرم پیش فلانی سر ساختمون.بهم گفت کار عار نیست مادر جان و این شد که من رفتم سر کار با روزی دو هزار تومن...از 7 صبح تا 5 بعد از ظهر.کارگر ساختمون.

به سیمان و خاک حساسیت داشتم و وقتی می اومدم خونه تمام بدن کهیر میزد و چشام قرمز میشد.تازه بعد از کار میرفتم تمرین تاتر بعضی روزها هم میرفتم انجمن داستان نویسی و شعر.سعی کرده بودم خیلی با قبل فرق نکنه.

عمده ی نصیحت و صحبت هاش باهام بعد از اون روز فقط این بود که نمازت قضا نشه.پول فلان چیز و بهمان چیز و باید بدیم.فلان روز برادر کوچیکه مدرسه نمیره ببرش خونه فلان کسک و اینها.

کم کم وقتی نسبت به مذهب گارد گرفتم دیگه حتی همون رو هم نمیگفت.بچه ها که بزرگ تر شدن خیلی حرفی برای زدن نداشتیم.گاهی سفر میرفتم و چیزی نمیگفتم و وقتی بر میگشتم نه پرسشی بود و نه سوالی.یه مدت که زیاد سیگار میکشیدم و شبا تا دیر وقت مینوشتم فکر کرده بود که نکنه معتاد شده باشم.دایی کوچیک رو مامور کرده بود که باهام حرف بزنه و مثلا امار بگیره که ببینه خبری هست یا نه.اخه دایی کوچیکه خودش یه زمانی اخرت خلاف بود و چند سالی بود که ترک کرده بود و به اصطلاح پاکی بالا محسوب میشد.

کلا رابطه صمیمیت بین ما مدلش فرق داره.گاهی که بعد از مثلا یک ماه میرم ببینمش طبق عادت این چند سال محکم و با مکش طولانی بغلش میکنم و چند باری هم توی اغوشم گریه کرده البته وقتی کسی خونه نبوده و تنها بودیم و بهم گفته دلم برات تنگ شده.

الان 53 سالش شده.موهاش تقریبا تو این سالها کاملا سفید شده.و هر بار که بهش گیر میدم که موهات رنگ کن دفعه بعد میبینم رنگ کرده.این چند سال اخیر از مدل ریش و سیبیل و موهام شاکیه.اعتقاد داره باید موهام باید کاملا کوتاه باشه و شیش تیغ باشم چون هرطور دیگه ای باشم بهم نمیاد و زشت میشم .والبته من هر بار یه مدلی ام و باب مسخره کردنم.احساس میکنم هرچی داره سنش بالاتر میره خواستنی تر میشه و دلنشین تر.

مادر من شبیه مادر هیچکدوم از همکلاسی ها ودوستام نیست.شبیه مادرایی که میبینم و دائم دلشون شور میزنه یا درحال غر زدنن نیست.لااقل برای من نبوده.انگار از اول توقع داشته من مثل یه ادم 30 ساله باشم یا حتی 40 ساله.شاید امروز اگر با هم سن و سالای خودم کمی فرق دارم یا دیوونه ترم به خاطر اینه که اون هیچوقت برای تربیت من روش خاصی نداشت و اجازه داد خودم تجربه کنم و خوب البته بهتر بگم من اجازه ندادم تربیتم کنه.

اولین بار که جایزه داستان نویسی گرفتم از شب بعدش دیگه در اتاقم و نزد که مثلا بخواب دیر وقته.کتابم که چاپ شد کلی پز نویسنده بودن من و داد به این و اون.وقتی مدرک کارشناسیم و گرفتم برای اولین بار بهم توصیه کرد بخونم ارشد بگیرم و من گفتم دیگه پیر شدم مادر ولش کن و گفت حیفه هرچی درس بخونی کمه.

الانم گیر داده ته تغاری بره ارشد بگیره و پسرک فعلا تکلیفش معلوم نیست که مثل وسطی بخواد بره یا بمونه.این هفته که اومده بود پیشم میگفت اگر تو بری منم میام.گفتم اگر قبل عید برم چی؟گفت اگر پول کم داشتی بگو ماشین و میفروشم بعدا بهم پس بده.کلا این اخری از اون وسطی بدرد بخور تره.

گاهی دلم میخواسته مادرم طور دیگه میبود ولی با خودم میگم اگر اون یه جور دیگه بود شاید منم الان یه جور دیگه بودم و اینی که هستم نبودم.و ترجیح میدم همینی که بود و هست باقی بمونه.

پرونده کارخونه بعد از این همه سال بالاخره امسال حل شد و فکر میکنم با فروشش یکم اروم شده و میتونم لبخند واقعی و تو صورتش ببینم.شاید از امسال به بعد بتونه یکم برای خودش زندگی کنه و خوشحال تر از قبل باشه.و از همه مهمتر دیگه من و تهتغاری میتونیم با خیال راحت بریم و زندگی کنیم و اگر خواست ببریمش پیش خودمون.

.

.

.

امشب خیلی خسته ام.دیشب دیر خوابیدم.ولی باز قفلی زدم رو یه اهنگ که داره مخم و به گا میده.این سکوت و تنهایی گاهی در حد ویران کننده ای من و بی رمق میکنه.

حوالی هوای افتابی

امروز بعد از دو روز باران مدام یک افتاب بی رمق اسمان را روشن کرده بود. کم کم که هوای رو به تیره گی شب میرفت سرمای استخوان سوز کویر رخ نمایان کرد.داشتم زیر نور افتاب کم رمق قدم میزدم ،یک جایی و منتظر یک کسی بودم که شفاف بودن اسمان عجیب فکرم را درگیر کرد.

باید ابری بشی بعد بباری مدتش مهم نیست شاید روز ها شاید هفته ها شاید ماه ها طول بکشه ابری بودن و بارانی بودن.اما بعدش انگار روز اول خلقت را شاهدیم.همه چیز نو میشود همه چیز شفاف میشود.اما دیگر گرم نیست سرما استخوان میترکاند.شاید خیلی فانتزی شد اما به این فکر کردم خیلی زیاد فکر کردم.به سرمایی که به شکل غم انگیز سیگار میچسبید در ان.به باران شدید روزهای قبل.به هوای ابری و دلگیر روزهای گذشته.

....

یه چالش بود که قرار بود عکس ده ساله رو بزاریم.رفتم گشتم تو عکسام و چقدر دلم برای خودم تنگ شده.منی که دیگر شبیه ده سال پیش نیست.

دارم به عکس های ده سال بعد فکر میکنم.اگر زنده باشم اگر نفس بکشم.امیدوارم ده سال بعد دلم برای این روزها تنگ نشود.امیدوارم این روزها زود تر تموم بشن و افتاب گرم دوباره پوستم رو لمس کنه...

مستی و ویژگی های منحصر به فردش

خوب امشب هم حال خوب و مدیون وحید هستم بعد از مدت ها.این اهنگ رضا صادقی هم مثل این چند وقت اخیر رفته رو مخم.مستم و منقلب و مضطرب.

اگر اتفاق خاصی نیافته عید امسال رو ایران نیستم.هم دلهره دارم هم نگرانم هم خوشحالم.

دارم یه لیست تهیه میکنم از چیز هایی که میخوام ببرم با خودم.قطعا مهمترینش همین لبتاب که خیلی شب ها رو باهاش صب کردم.

چند تا کتاب که هنوز تصمیم نگرفتم کدومش و ببرم اما قطعا پرسه در مه رو حتما میبرم.خیلی فکر نکنین که چی هست یه کتاب در زمینه داستان نویسی ورمان مدرن که خیلی دوسش دارم و هنوز تمومش نکردم والا خوندن کتاب 800 صغحه ای کار هر کسی نیست.

پاس جدید امروز دستم رسید.یه حس عجیبی دارم.دل کندن از یه سری چیز ها و فکر اینکه واقعا قراره برم که برنگردم یا برم که برگردم.دلم میخواد هیچ قت پام و نزارم توی این کشور.به هزار و یک دلیل و دلم میخواد هی برم رو به جلو.امیدوارم که بتونم.

برای یه مرد توی 35 سالگی خیلی خیال پردازی کار سهلی نیست ولی دلم میخواد نیمه ی دوم زندگیم و جوری زندگی کنم که تا الان اونطوری نبوده.

واقعا نوشتن تو مستی بهترین کار دنیاست.بی تهد و سبک بی انکه فکر کنی برای چه و چرا.

دارم فکر میکنم واقعا میشه ...؟؟؟

...

.

...

.

.

.

.

....

.

.......

.....

.

.....

..

..

.......

........................

...

.

موجودات تربیت پذیر

انسان ها تربیت پذیر ترین موجودات روی زمین هستند.

هر چیزی که یادشان بدهی همان را پس میدهند فقط باید دقت کنیم که از چه روش برای یاد تربیت کردن استفاده میکنیم.

مثلا برای وفا داری و عشق باید واقعا روش های درست رو رفت وگرنه نتیجه مطلوب در تربیت حاصل نمیشه.

این نظری بود که مدت ها تو ذهنم بود و فقط میخواستم بنویسمش

اهنگ های غمگین

اوضاع خونه فضای سنگین اهنگ های تخمی و تخیلی که حال دلم میخواد.یه مشت اهنگ زجه موره و غمگین.از قمر و گلپاتا چاووشی و یگانه و بمانی و یه مشت بند تمون و این گروه مروه های دوزاری.

سرماخوردگی هم که مزید بر علت شده و حال من این روز ها با یک کلمه قابل توصیفه..."گریز"

از همه چیز و همه کس.از جمع ها از تکی ها از خوشی ها از هرچیز که به من مربوط نمیشه فراری ام...

تمارض بی تمارض

بعد از مدت هافیلمی که منتظرش بودم اومد.

تمارض عبد آبست.فیلم یک داستان مارپیچ گونه است.تعلیق و هیجان و غافلگیری را با هم دارد.خیلی نمیشود گفت بازی ها فوق العادست ولی یکدست و باور پذیر است.موسیقی شاهکار از یک ادمی که شخصیتا خیلی ادم بدرد بخوری نیست(شما بگذارید پای اینکه در دنیای واقعی طور دیگری دیدمش).فضای فانتزی و جالب صحنه ها که اصطلاحا بلک باکس میگویند و طراحی لباس ها و اکسسوری تامل برانگیز.زیاده گویی من چیزی به فیلم اضافه نمیکند فقط برید و ببینید و حالش وببرید.

مدت هاست که عکسی که توی سینما از پرده ی ابی که کلمه تمارض رویش نوشته پس زمینه صفحه توییترم شده.دوباره نشستیم و دیدیم و و ذوق کردیم.

تمارض عجب کلمه ی عجیبی است در واژه یاب تعریفش این میشود :

خودرامریض وانمودکردن، خودراناخوش نشان دادن

( مصدر ) بیماری نمودن خود را به بیماری زدن . جمع : تمارضات .
[malingering] [روان شناسی] تولید عمدی علائم یا نشانه های جسمی یا روانی دروغین یا اغراق آمیز با انگیزۀ بیرونی نظیر نفع مادی یا شانه خالی کردن از مسئولیت های قانونی متـد بیمارنمایی

انگار ما هر روز با تمارض بیدار میشویم.یک طوری که دلمان پرستاری بخواهد یا همدرد البته بدون لباس پرستاری و خلبانی و ملوانی.دلمان میخواهد طوری خودمان را نشان بدهیم که انگار از همه درمان عمیق تر و صعب العلاج تر است.

حفره های درونی ما به راحتی پر نمیشود فقط گاهی با بعضی تصمیم ها مسیرمان از کنارش میگذرد و قطعا یک روز برمیگردیم و میبینیم حرفه ها چقدر عمیق تر شده اند.

شاید هم هیچ وقت دیگر پر نشوند.و تمارض بزرگ ترین حفره ی درون ادم هاست که همه چیز در خودش دارد.ادم مریض درمان میشود اما وقتی خودت را به رمیضی میزنی کم کم مریض میشوی اما نه از نوعی که قابل درمان باشد از نوعی که هرگز درمان نمیشوی و فقط مریض تر میشوی.

.

.

.

سر صبح که بلند شدم دقیقا 4.55 دقیقه بود رفتم بیرون  کارم را انجام دادم و برگشتم.پر از فکر و خیال خوابیدم هر بار به فاصله نیم ساعت خوابیدم و یک عالمه از ترس هام و خواب دیدم و از خواب پریدم و با خودم گفتم اگر اینطوری بشه باید چه بکنم و باز خوابیدم و ترس بدتری و خواب دیدم.وقتی بیدار شدم لبریز از بغض و اشک بودم و تنهایی.قفلی زدم رو یه اهنگ رضا صادقی و با صدای ملایم گوش میدم و برای خودم گریه میکنم.برای سرخوشی و ولنگاری های جوانی ام دلتنگم.برای روزهای بی دغدغه ام.برای روزهایی که به معنی واقعی کلمه تنها بودم و عاشق تنهایی .برای روزهایی که هر روز مینوشتم و شعر میگفتم و کتاب میخوندم و شعر میخوندم برای روزهایی که ادم بهتری بودم.زلال تر بودم.شوخ تر بودم.لاغر!تر بودم زیاد.کاش بتونم بازم اون حس ها رو تجربه کنم و بعد بمیرم.اونقدر خسته ام که قابل درک نیست حتی برای خودم .حتی گاهی اینقدر این حس ها متناقض میشن که نمیدونم واقعا همینطوری ان یا دارم تمارض میکنم . اونقدر که همیشه جوری رفتار که حسم تو اون لحظه اونطوری نبوده ،انگار مرض تمارض به همه رفتارم سنجاق شده.

خیلی خوابم میاد...کاش میشد بخوابم و دیگه سر بر ندارم از روی بالش ...

فیلم بازی دی ماه

The.Bachelors.2017

یک درام بی هیجان و ارام .از انها که بعد از چند دقیقه میدانی فقط باید دیاوگ ها را بخوانی و منتظر یک سری اتفاقات باشی.فیلمی که دیدنش خیلی خوب است اما ندیدنش هم چیزی را از شماکم نمیکند.بازی های تقریبا روان و یک دست بدون اغراق.

داستان در مورد مردیست که بعد از 33 سال زندگی مشترک همسرش را از دست میدهد.فقدان همسر و عدم سوگواری مرد ایجاد بحران میکند و رفته رفته شما را همراه با خودش در باتلاق افسردگی خود فرو میبرد و وقتی مثل ققنوس بر میگردد انگار خود شما هستید که ظفرمندادنه از یک جنگ با خودتان برگشته اید.

روابط روابط روابط اینکه ادم های فیلم های درام اینقدر منطقی و بدون بزرگنمایی با هم ارتباط بر قرار میکنند من یکی را دیوانه میکند.

نکته بعدی این است که ما هیچوقت افسردگی را اینقدر جدی نمیگیریم که انها میگیرند.و اینکه در بدترین حالت افسردگی تنها کسی که بیشترین کمک را میتواند به شما بکند خودتان هستید ولا غیر...

امشب اگر بشه میخوام یه فیلم خوب دیگه ببینم.بعد از گلدن گلوب یه سری لیست مونده رو دستم که باید دانلود کنم و ببینم.حالم خیلی فرقی نکرده مجبورم خودم و سرگرم کنم و چند تا ایده که دارم پردازش کنم که بتونم بنویسم و یه داستان ازش در بیارم.

چند دقیقه قبل تصویری با برادر وسطی حرف زدم در ینگه دنیا.تصویر جنگ های پر از برف که من مدت هاست چنین برفی ندیدم و سرمایی که از نوک دماغش مشخص بود.فعلا که توی کمپ است و هیچکاری نمیتواند بکند تا هوا گرم تر شود و بشود از جنگل رفت و رسید یک جای درست و درمان.

و این یکهفته اخیر قفلی زدم رو البوم "روزبه بمانی"و قطعا اخرش کارم به تیمارستان میرسد

ممنون اقای جمالزاده

خبر کوتاه بود و عجیب:

"فرهیخته گرامی سلام،داستان شما با موفقیت به بخش مسابقه نخستین جایزه ملی جمالزاده راه یافت..."

اصلا فکرش را نمیکردم که بین 1000 نفر جزو 70 نفر اول باشم یعنی نه اینکه کار ضعیف بود بیشتر خیلی امیدوار به شرکت نبود و حوصله اش را هم نداشتم .

خیلی وقت پیش حتی برای جایزه ها و بردنش برنامه میریختم ولی حالا اصلا برایم مهم نیست .بین دوراهی نویسنده بودن و هیچ چیز نبودن مانده ام.وقتی هر چیزی هستی جز نویسنده یعنی هیچ چیز نیستی این و هر روز صد بار به خودم میگم.

چند سال پیش برای یک اقای دکور مغازه زدم ...در خلال حرف زدن ها و گپ ها خیلی جدی بهم گفت پسر جان تو مال این کار نیستی برو دنبال نویسندگی .از ان روز به بعد هر روز صبح که بیدار میشوم بی اغراق صدایش را میشنوم که من مال هیچکاری جز نوشتن نیستم.ولی فعلا همین است که هست.

این اقای جمالزاده نویسنده عجیبی است شاید بشود گفت پدر داستان نویسی ایران است.همیشه به اینکه او تقریبا اولین بوده حسودی ام میشد.من قطعا نمیتوانم اولین باشم ولی همیشه با خودم فکر میکنم میتوانم بهترین باشم.بهتر از ادم هایی که داستان هایشان را میخوانم؟

این ترس از نویسنده ی معمولی بودن ادم را ازار میدهد.

حال بد این روزها همچنان ادامه دارد.ترس دلهره و تشویش مثل سایه دنبالم می اید و مدام پوز خند میزند.

چرا تموم نمیشه این روزای لعنتی؟

هر که دلارام دید از دلش ارام رفت

چشم ندارد خلاص هر که در این راه رفت

این شعر و امروز رادیو اوا دوباره شنیدم.این اخرین پیام از یک دوستی قدیمی بود که گاهی بهش فکر میکنم.انگار بعد از یک دلارامی دیگر دلت ارام نمیگیرد حتی اگر وصلی هم باشد ارامی نیست.و چقدر این حس لعنتی زجر اور است

خانه ای که جک ساختThe House That Jack Built

The House That Jack Built 2018

یکی از ژانر های مورد علاقه ی من ژانر های جنایی و فیلم هایی که میخوام سر از راز درون این ادم ها در بیارم.

اگر دنبال یه فیلم پر از دیالوگ های دیوانه کننده و فلسفی وخودشناسی هستی حتما این فیلم و ببین.

انگار همه ی ما درونمون یه قاتل سریالی داریم و البته جز کشتن فرصت ها کار دیگه ای ازش بر نمیاد.

کلا و عموما خیلی کمی دچار درگیری فیزیکی میشم بیشتر دعواهای فیزیکی عمرم رو هم با بردار وسطی داشتم .ته تغاری از ابتداهم اهل دعوا و تو روی من وایسادن نبود.کلا دو بار ازم سیلی خورده.یه بار وقتی بچه بود و تکالیفش رو انجام نداده بود سیلی ارومی بهش زدم.اون روز ها خیلی نقش پدر ها رو بازی میکردم.اتفاقا بعد از اون سیلی علاقه ش بهم بیشتر هم شد.انگار حس کرد برادر بزرگ تری هست که وقت لذوم بزنه زیر گوشش و بهش یاد اوری کنه که راهش و درست بره.چیزی که من دقیقا خیلی وقت ها لازم داشتم یه سیلی با محبت و دلسوزانه و البته پدر جان مرحوم عنایت داشتند مثل نقل و نبات سیلی میزدند و دقیقا شب از فوتش حسابی از خجالتم در اومد و برای اولین و اخرین بار دست به یقه شدیم که داستانش مفصله.

بار دوم وقتی بود که دبیرستان میرفت سال اول بود و خیلی ناسازگاری میکرد و مدام مادر و سر چیز های بی خود اذیت میکرد اوردمش کنار کمدش و ازش خواستم که کمدش و مرتب کنه مچش و گرفتم و گفتم تا مرتب نکنی نمیزارم از اتاق بری بیرون اولش یکم غر زد که الان نه و اینا و بعد یک دفعه گفت دلم نمیخواد مرتب کنم و اون وقت بود که سیلی دوم رو خورد.یه قایت محکم و فکر مکینم کاملا پدرانه.توی چشماش اشک جمع شد و نشست کمدش و مرتب کرد.نقطه دوم عطف علاقمون هم از سیلی دوم شروع شد.

ولی برادر وسطی حکایت دیگری داشت که واقعا حتی حوصله ی فکر کردن بهش و ندارم.یک جور گره خوردگی با هم داشتیم انگار یه کپی بی کیفیت از من بود.هر کاری و که من گند میزدم اون دقیقا با شدت توان چندین برابر و به بدترین شکل ممکن انجام میداد.تا اواخر دبیرستان مدام مشاجرات فیزیکی داشتیم و بیشتر دعواهای تینیجری بود صدمه ها خیلی جدی نبود کم کم که بزرگ تر شدیم بیشتر مشاجره بود و این حرف ها و اخرین باری که درگیری فیزیکی نا جور داشتیم با کار اشپزخونه زدمش .وحشتناک ترین  اتفاقی بود که توی عمرم تجربه کردم.تا مدت ها وقتی بهش فکر میکردم گریه ام میگرفت.البته از اونجا که من خدواندگار شانس اوردن های خرکی هستم ضربه چاقی 99 درصد احتمال داشت که سفید رونش بخوره و یک درصد جای دیگه که البته به سفید رون اصابت نکرد و بعد از ادامه حیات در سال های بعد الان توی بوسنی داره عشق و حال میکنه.همین امشب برام چند تا عمس از اتیش بازی کریسمس فرستاد و چند تا عکس از خودش کنار یه رودخونه که یه شهر مرزی نزدیک کرواسی.

حالا چرا اینا رو میگم.همه چیز مثل برق و باد اتفاق می افته در یک لحظه در یک جرقه بعد از اون اتفاق یاد گرفتم همه ی مشاجره ها رو با خودم تمرین کنم و عصبانیتم رو خالی کنم و وقتی در بدترین شرایط بحث با کسی قرار گرفتم مدل بیانم رو تغییر بدم تا روند رو به سمت تنش زدایی ببرم.بعد از اون اتفاق بود که فهمیدم من قادر نیستم به کسی صدمه بزنم.خیلی از گند های زندگیم رو هم دقیقا به همین خاطر زدم چون فکر میکردم اگر مثلا به لبخند فلان دختر اهمیت ندم بهش صدمه زدم و وقتی کار بیخ پیدا میکردم من بودم حس خریتی که هیچ فایده ای نداشت.البته این مثال رابطه ای فقط برای ملموس بودن قضیه بیان شد و در واقع ضرر های روحی فراوانی بود که اون ها غالبا به خاطر ترس از صدمه زدن به دیگران به سمت خودم برگشت.

امروز با سجاد نشستیم و به قول خودمون کمی معاشرت کردیم.یک هفته بود که گیر میداد بشینیم معاشرت کنیم و من امتنا میکردم اولش بهش گفتم ببین من حالم بده خرابت میکنم ولی زیر بار تخته بازی کردن نرفت و من و مجبور کرد حرف بزنم .وقتی حرف میزنم دقت کردن و مستمع بودنش و دوست دارم.یه جور مظلومانه ای لال میشه مثل ادمای محصور شده فقط گوش میشه و من بد شدن حالش و توی چشماش میخونم.خلاصه که بعد از دو ساعت حرف زدن و متکلم وحده بودن پا شدیم که بریم و بی اختیار گفت بغلم کن .از اون بغل ها بود که انگار انتظارش و نداری و حتی برای یک لحظه حالت و خوب میکنه.از اون بغل ها که انگار حسرت 7 ساله ش قراره 70 ساله بشه .از اون بغل ها که نگم برات.و رفتیم دنبال کارمون.

توی راه رفتم مثل یه قاتل خونسرد سفارش یه سوپر دبل همبرگر دادم و اومدم خونه و مثل هی خرس گرسنه همش و خوردم.و این فیلم و دیدم.تقریبا یک ماهی میشه که خواب شب ها برام سخت شده مخصوصا وقتی خونه تنهام.برقا رو که خاموش میکنم وهم میاد سراغم و بدجور ازارم میده .این روز ها که دارم جدی به رفتن فکر میکنم و قصد کردم که حتما انجامش بدم هر روز حالم بدتره .مدام خودم رو از ادم های صمیمی دور نگه میدارم .بدترین چیز واسه یه مسافر سست شدن و دید و بازدیدشون من وسست میکنه.

الان دقیقا ساعت 3.11 دقیقه ست.خوابم نمیاد ولی مجبورم که برم بخوابم بلکه فردا زودتر بیاد و یه کاری برای انجام دادن برای خودم جور کنم که رخوت این روزهای مونده رو کم کنم.توی سرم به اندازه چند ساعت حرف زدن کلمه تلنبار شده ولی انگار توان بیانش دیگه نیست.

من یه روزی که خیلی دور نیست از این کشور میرم و یه لایف استایل جدید رو شروع میکنم با همون خاطره های قدیمی و سعی میکنم از خوباش بیشتر حض ببرم و از بداش هیچی خاطرم نمونه.قول دادم به خودم که ادم بهتری بشم برای خودم.همونی بشم که سال هاست میخوام.من خیلی به خودم و ارزو هام بدهکارم وقتش دیینم و به خودم ادا کنم تا دیر نشده ...

دلم میخواد خونه ی خودم و بسازم .................................................

کشور بازنده ها...

امروز یه چیزی به نظرم رسید و اون اینکه چرا توی این کشور همه دلشون میخواد برنده باشن.

بهت راه ندن که خودشون اول راه بگیرن.

توی صف ها با حقه بازی برن جلو تر تا حتی اگر شده از یه نفر هم جلو بزنن

پول بقیه رو بالا بکشن و حد اقل چند میلیونی از بقیه ادما جلو تر باشن

اینجا کشور بازنده هاست

دائم در حال باختنیم.

حکومت بزرگ ترین برنده ست و البته اخرین بازنده بزرگ.

قرار بود مذهب برای همه برنده برنده بازی کنه ولی هم خودش باخت هم مردم و سر قمار خرافه .

خوب که دقت میکنم همیشه در هر جایی اخرش باختم.

 رفاقت جامعه ارامش امنیت هنر کار و از همه مهمتر زندگی.

خیلی سخته بعد از 35 سال قبول کنی که باختی