رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم
رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم

من نفرت انگیز

بعد از پیوستن به

گروه کارگردانی به عنوان دستیار اول قرار شد طراحی و اجرا دکور رو هم انجام بدم یکم که پیش رفتیم قرار شد بازیگردانی رو هم به عهده بگیرم.حالا از چند روز پیش کارگردان زمزمه این رو اومده که با بچه های فرم هم کار کن...

یه چیزی درونم هست که وقتی اسم تاتر میاد وسط من لال میشم.میون این همه شلوغه حتی دلم نمی خواد بگم که به جان جدم من وقت این همه کار رو ندارم.مجبورم به خودم فشار بیارم تا کاری و که دوست دارم انجام بدم.برای خیلی از چیز هایی که دوست داشتم تاوان های سنگین تر هم دادم تاتر و داستان و موسیقی که جای خود دارد.

در هر حال تقریبا بعد از حضور من 80 درصد تیم بازیگر ها عوض شد.نمی دونم چرا دختر ها فکر میکنم وقتی باهاشون داری جدی حرف میزنی و توقعاتت رو از بازی شون میگی میتونم با عشوه و لوندی نظرت و عوض کنن.و خیلی بده که همین ها دارن مثل غارچ در فضای هنر زیاد میشن.مثلا یک روز یکی از دخترها لباس خیلی بد فرمی پوشیده بود بند های سوتینش معلوم بود و لباس خیلی چسبونی پوشیده بود ازش خواستم که لباس ازاد تری بپوشه و کم تر ارایش کنه تا بقیه روش زوم نکنن اولش فکر کردم ممکنه بهش بر بخوره برای همین بهش گفتم من اصلا با فرم پوشش در بیرون از پلاتو کار ندارم اما توی پلاتو فقط بازیگر میخوام ولا غیر.این رفتار رو خیلی جا دیدم برای همین فکر میکنم کار بدی نکردم ...چند بار صحبت و حتی یکی دوبار در مورد بیان و ادای کلمات تذکر سفت و سخت جواب ندادوقتی به واسطه مدیر پروژه عذرش رو خواستم اومد توی پی وی و گفت "چون بهت پا ندادم من و خط زدی اگر مشکلت این بود میگفتی یه جوری باهات کنار می اومدم"وقتی توضیحاتم قانعش نکرد در اخر گفت شما هنری ها همتون دنبال سکس هستین و تا یه نفر داف میبینید فکر میکنید باید بزنیدش زمین"بهش گفتن با تفکر اصلا ادامه نده چون هنر ذاتش کثیف نمیشه ولی تو قطعا به سر انجام خوبی نمیرسی بعد یه عالمه دری وری سر هم کرد و بلاک کرد...خوب من اگر می خواستم با تصور کار کنم قطعا جاهای دیگه هم میشه و قطعا فرصت های بهتر و بی دردسر تری هم هست ولی واقعا چرا اینقدر ما تصور جنسی پیدا کردیم از هر چیزی؟

خلاصه که چند نفری اومدن و کست رو تقریبا بستیم...اما هنوز نقش اول مرد کمی مشکل داره قبلا بدن سازی کار کرده و حرکات بدنش در نمیاد به روابط عمومی سپردم که چند نفری و برای تست بیاره هنوز جواب نداده.ذهنم خیلی خسته اس کمی بی اعصاب وبی حوصله ام تمرین قبل چند باری با عصبانیت کار و کات کردم و کارگردان انگار خوشش اومده باشه یواشکی گفت بابا اینقدر هم سفت نگیره بزار یواش یواش درست میشه.بهش میگم اقای "پ" کار و داری برای جشنواره میبندی به جون جفتمون از انتها بهمون میخندن لبخند معنی داری زد و گفت جشنوارهم همچین اش دهن سوزی نیست خیلی جدی نگیر.حالا موندم که واقعا جدی نگیرم و یا اینکه کلا بی خیال بشم ...میون این همه شلوغی واقعا مخم نمیکشه ...

هفته قبل رفتیم جند تا سالن دیدیم برای اجرا خیلی جالبه که رفتار جنسی حتی به مدیریت سالن ها هم رسوخ پیدا کرده عموما از افراد خود داف پندار استفاده میکنن که سعی دارن با لوندی و لوس بازی اجرا رو برای سالن خودشون بگیرن.وقتی با سوال های متعدد از جمله نحوه قرار داد و تایم ازاد سالن و همکاری مجموعه سوال میکنی متوجه میشی گزینه های دیگه ای هم روی میزنه و تنها کاری که نمیکنی بالا نیاوردن روی میز بعضی هاست.یک عده هم که از دماغ فیل افتاده اول از تعداد پرسناژهای زن میپرسن بعد رزومه میخوان بعد قرارداد ترکمن چای رو میکنن...فضای هنر قراره تهش چی بشه؟

گاهی فکر میکنم همه ی اینها تصورات منه و دارم خیال بافی میکنم به خودم نهیب میزنم که فلانی اشتباه فکر نکن اینقدر ها که تو تصور میکنی قضیه مسموم نیست ولی هنوز این نهیب زدن ها تموم نشده یه برهان خلف رو میشه که باز همه چیز رو میریزه به هم.

برای چند روز اینده میرم دنبال گرفتاری ها و نیستم.وقتی برگردم قطعا یه ادم دیگه ام چون اونقدر سخت باید تلاش کنم تا از این همه سختی ها بیرون بیام که نگو...شاید اخر هفته برنامه مسافرت بریزم و بزنم به دل کوه و چند روز خلوت کنم با خودم شاید به این نتیجه برسم که زندگی هنوز خوشگلی هاش و داره ...مطمئنم چیزی که از همه بیشتر در این روز ها بهش نیاز دارم سفر رفتنه.یه سفر چادری به یه سری جای ناشناخته و ندیده...قطعا حالم و بهتر خواهد کرد...اگر فرصتی پیش بیاد از دستش نخواهم داد...

آن سفر کرده

برادر وسطی رفت.

فرودگاه امام.قسمت گیت فرودگاه و حسی که خیلی برام عجیبه.

انگار همین دیروز بود.

هم بازی کودکیم.

کم دستم نزدیک به ده سال.

یک عالمه درد سر ریز ودرشت.

حالا من موندم و یک عالمه دغدغه

من موندم و انگار بخشی از ذهن و دلم که ازم کنده شده

من موندم و یک دنیا غم و غصه که حتی جرات گریه کردن و ناله کردن ندارم مبادا کسی ته دلش خالی بشه

نمی دونم چرا امروز همش به این نمایشنامه فکر میکنم"فریدون سه پسر داشت"

فردا باید برگردم سر کار،تنها،با یک کوله بار درد و حسرت و فکر و خیال...

ته دلم روشنه برای اینده

این بچه باید حقش رو از دنیا بگیره این بچه حقش بیشتر از این ها ست ...

دلم براش تنگ میشه و نمی دونم کی و کجا دوباره میتونم در اغوش بگیرمش...

لعنت به روزگار و ادم های لعنتی و منفعت طلبش لعنت...


در حال طی شدن

خیلی خسته ام و چرک سینوس ها که اود میکنه ادم رو روانی میکنه ...

سردرد دارم چه سر دردی...

خبر اول اینکه هنوز در ماشین و درست نکردم یعنی اصلا وقت نکردم...

خبر دوم برادر وسطی داره طلاق میگیره ...

از بد قولی همکار ها هم فعلا اعصابم خورده

چند تیکه لوازمی  که میخواستم رو هم گیر نیاوردم

اجرا کار هم افتاد برای اواسط مهر و من هنوز نتونستم سر تمرین ها برم...

اینقدر وقت کم دارم و نمی دونم چه کار بکنم که سر دردم بدتر شده.

میدونم دو ماه دیگه اینطوری نیست اما همه ناراحتیم از اینه که چرا وقتی باید خوب باشه نیست و هی بد و بدتر میشه...

خیلی خوابم میاد در حد مرگ و حالا باید یه مصافت 150 کیلومتری رو هم رانندگی کنم و این از همه بدتره...

دری که زانتیا رفته توش خوب بسته نمیشه و مدام بوق میزنه حین رانندگی اگر اتفاق خاصی نیافته احتمالا توی هفته اینده برم برای درست کردن درب سمت شاگرد قسمت عقب...

کلا کار روزگار اینطوری که صبر میکنه تو برنامه ریزی کنی و بعد مدام برینه وسط برنامه هات و تو عملا هیچ گهی نمیتونی بخوری تازه اگرم بخوری چیز عجیبی نخوردی نهایت گوه خوردی...در حد زندگی شیرینه الان برام...


افت های اجتماعی

جامعه ایرانی بدترین مدل از جامعه در حال رشد که به شکل غم انگیز در حال فروپاشی بنیاد های اخلاقی.

دلم میخواست بیشتر بنویسم ولی امشب اصلا حسش نیست

صبحانه کاری

از سر صبح که بلند شدم و خواستم برم دنبال در سمند که هر چی گشتم کیف پولم رو پیدا نکردم ...چند بار جاهایی رو که یادم اومد مرور کردم اخرین بار خونه علی آقاشون کنار مبل دیدمش.

از خونه زدم بیرون و چند تا کار مزخرف رو رسیدگی کردم به نمایندگی مرکزی #بیمه_سینا زنگ زدم و یه چلنج یک ساعته داشتم و به نتیجه نرسیدم.اصولا در این کشور همه چیز تا زمانی که به مشکل بر نخورید سر جاشه و وقتی به مشکل بر میخورید هیچ ساز و کار سالم و سر راستی وجود نداره.فقط فرسایش روانی به دنبال داره...

چند تا نمایندگی هم زنگ زدم و گفتن رنگ و مدل ماشین شما خاصه و گیر نمیاد.#مزخرفات...

همیشه وقتی فکر میکنم یکم دارم می افتم روی روال باید اعصابم بریزه به هم...

شروع کردم بد و بیراه گفتن به زمین و زمان و نق زدن.اومدم خونه و کیف رو پیدا کردم ...همیشه شاکی بودن جواب میده همیشه باید از کائنات طلبکار بود .وقتی مظلوم نمایی میکنی یا مثبت اندیشی میکنی بیشتر میکنه تو پاچه ت...

تا همین الان مشغول پیدا کردن در سمند بودم و وقتی نتیجه نداد بی خیال شدم...رفتم یه دوری بزنم توی اینترنت که با خبر فوت "کسلر" بازیگر سریال "ارتش سری" مواجه شدم.

نا خداگاه رفتم به دو دهه قبل.کچل کردن زنان نازی موندگار ترین صحنه ای بود که یادم بود و اون ریل قطار در تیتراژ سریال.همیشه از کچل کردن متنفر بودم از کچل شدن که الان تقریبا گرفتارش شدم.

بعد به نظام های دیکتاتور فعلی فکر کردم به اینکه ما چرا در این مقطع از تاریخ باید در کشوری جنگ طلب و مستبد باشیم.چرا تا وقتی حال و روز دنیا خوبه باید در تقریبا بدترین مکان ممکن باشیم ؟

اینا کلافه م میکنه خسته میشم.سر در گم میشم.چند وقت قبل یک نفر رو گیر اوردم که ویزای شینگن میده به شرط.حدودا 10 هزار دلار.برای هر نفر یعنی من حد اقل برای رفتن چیزی در حدود 200 میلیون تومن  پول میخوام و این یعنی خیلی خیلی خیلی سخت.

راه حل بعدی که به ذهنم رسید مهاجرت از طرق سفر کردن بود که اونم مشکلات خاص خودش رو داره ولی به هر حال از اینجا موندن بهتره در نهایت یک سال تا به امادگی سفر خارج از ایران وقت دارم تصمیم دارم بصورت جدی زبان بخونم و یه سری مهارت ها رو هم در کنارش یاد بگیرم البته از نشیمنگاه منبسط من ابی گرم نخواهد شد ولی اگر تلاش نکنم دهه 4 زندگیم رو باید با حسرت ها شروع کنم.

دلم میخواد برم بخوابم دلم یه سری چیز های دیگه هم میخواد ...

دلتنگی وقت نشناس ترین احساس ادمیزاد است.

وقتی خوشحالی سراغت می آید

وقتی ناراحتی هم

وقتی پر از ذوق و هیجانی

وقتی احساس پوچی میکنی

دلتنگی وقتی به ادم وصله میشود

هیچ وقت کنده نخواهد شد

ناگوار ها

این روز ها اصلا شرایط خوبی برام سپری نمیشه...

هفته پیش انگار بهم الهام شده بود و نتونستم به مهمونی که مادر زن بردار کوچکتر ترتیب داده بود برم و ماجرا به خوبی پیش نرفت. دعوا و زد و خورد و بعد تبعات اون که شکایت طرفین از هم نتیجه اش بود ...

و امروز تصادف در شلوغ ترین روز هام...راننده زانتیا بدون اینکه من و ببینه کوبید توی در سمت شاگرد و یه طرف ماشین رو نوازش کرد...اونم کجا ...سمنان ساعت دو ظهر در گرما و شلوغی...فردا باید باز برم سمنان ...لعنت به این گوشی بازی پشت فرمون که ازش متنفرم و فقط مخصوص ما ایرانی های مزخرفه...

گاهی هیچ کس نمی تونه حال ادم رو خوب کنه گاهی در بد ترین شرایط دلت میخواد بری سفر و همه چیز رو فراموش کنی...

دیگه میدونم که این روز ها تموم میشه و باز هم روز های یکنواخت و مزخرف میاد پس حال بدم رو به فال نیک میگیرم...

فقط خیلی خسته ام خیلی

خستگی های دوست داشتنی

بعد از یک هفته بر گشتیم به خونه...

اتفاقات عجیب روز های کاری عجیب تر در گرما و گاهی بی برقی.

فضای هنر و تاتر که سال ها بود ارزوی تکرارش رو داشتم.پینهاد برای کار در سینمای هنر و تجربه و ...

گاهی به این حرف چاپلین خیلی فکر میکنم "همیشه اخرش خوب تموم میشه اگر الان خوب نیست پس حتما اخرش نیست...

تمام این ها هم دلیل نمیشه من به رفتن فکر نکنم میرم و سعی میکنم خود و زندگیم رو عوض کنم اما قول میدم مثل خیلی ها که میشناسم یا بعد ها شناختم "عوضی " نشم...

من همیشه همین ادم سر خوش و سر راست باقی خواهم موند ...

نمایشنامه برداشتی ازاد از هملت...نوشته مهدی میرباقری...باهاش گپ زدم و خیلی ترغیبم کرد به نوشتم نمایشنامه به عنوان دستیار کارگردان تو دو تا تمرین اول کاریزمایی نشون دادم که کارگردان جیک نمیزد بعد از تمرین همه ازم تشکر کردن که چقدر تونستم در پیدا کردن لحن ها و نقش هاشون بهشون کمک کنم.گاهی با اونکه میدونم توانایی انجام کارها بزرگ رو دارم اما باز هم میترسم.این ترس لعنتی بزرگ ترین و مزخرق ترین میراث پدر برای من بوده...

از فردا صبح باز ماراتن بعدی برای کار بعدی شروع میشه با این تفاوت که باید سر پلاتو هم حاظر بشم و میزان سن ها رو بگیریم...از اون دوندگی ها که دوسشون دارم...