رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم

نه به چیز های اجباری مثلا حجاب

کمپین دختران انقلاب بیشتر از چیزی که فکرش را میکردیم دیده شد و این را به فال نیک میگیرم.به هر حال ما پسران انقلاب نشسته ایم یک گوشه و نان ماستمان را میخوریم.روزهایی که گوی قبولی در کنکور را از ما میرباییدند روزهایی که بازار کار  را گرفتند روزهایی که هم همسر بودند هم مادر بودند هم زن بودند انها را جدی نگرفتیم و حالا انها هستند که امید ما برای این انقلاب هستند انها هستند که چهار شنبه های سفید را رقم میزنند انها هستند که لچکشان را سر چوب میکنند و روی سکو های شهر قیام میکنند.واقعا ما پسران و مردان این مرز پر گوهر چه چیزی داریم که با ان قیام کنیم؟ نه پیشبند چرمی آهنگری داریم که سر نیزه بزنیم نه ردای چوپانی نه حتی یک دستار ساده.برای ما مذکر های جامعه ایرانی تقریبا چیز خاصی باقی نمانده که نمادش کنیم.انقدر در روزمرگی های این جو مسموم درگیر شدیم که برگشتن از این مسیر کار اراده ای فرا زمینی شده.انروز ها که با افتخار از مرد دین دار و خواص اسلام از حمایت مرد ها خرسند بودیم یادمان رفت که زنهای کنار دستمان گرچه ساکتند اما غرورشان یک روز کار دستمان میدهد.پر کردیم در همه جا از کلیپ ها و مثل ها و متلک ها و فکاهی ها که "دختر است دیگر...گاهی دلش فلان میخواهد..."و حالا باید اقتدا کنیم به نسوان و سر خم کنیم به عزت این اجسام ظریف و لطیف.

هر وقت از پارک دوبلشان ایراد گرفتیم انها با راه بند دیگری تحجرمان را به مبارزه طلبیدند. هر وقت از عمل های زیبایی شان گفتیم آس دیگری رو کردند.انقدر از دربه دری برای شوهر پیدا کردنشان شعر و موسیقی و فیلم ساختیم که رفتند و روح خشن جامعه مرد سالار ما را برای خودمان رها کردند.هر جا کم اوردیم به انها تکیه دادیم اما انها را ندیدیم هر جا پا پس کشیدیم پاهای انان را چند قدم جلو تر ازخودمان دیدیم.امروز باید قبول کنیم زنها جامعه زن ستیز ما چند قدم از تمام دنیا جلو ترند انها سرخورده از تمام قرن هایی هستند که مردان چون کالایی زینتی  را معاوضه میکردن یا با ظلت زنده گورشان کردند یا حبس  اتاق های سرد خانه شدند که غیرت اقا بالاسر هایشان لک برندارد...با مهریه ها ، شیر بهاها، زیر لفظی ها و هزار چیز دیگر خواستیم خرید و فروششان بکنیم ولی انها دیگر نمیخواهند هیچ چیز اجباری به روحشان اسیب بزند.

در دوره ادبیات جدیدی از زن بودن به سر میبریم.زن هایی را میشناسم که به راحتی مرد قدر نشناسشان را رها میکنند و با اعتماد به نفس زندگی خودشان را می سازند زنهایی را میشناسم که دیگر کمیتشان لنگ هیچ مردی نیست نه شوهر نه پدر نه برادر نه  هیچ پیامبر و معصومی .

انها روی پاهای خودشان ایستاده اند تا به ما مرد ها بگویند زن بودن انقدر ها هم کار راحتی نیست بر عکس مرد بودن.

اهای زن مسلمونی که فکر میکنی این دختران و زنان خلاف عفتت عمل میکنند، از ان تک کتاب فانتزی تخیلی ات فاصله بگیر کمی جهان را از بالا نگاه کن به هیچ اجباری تن نده ماشین بقای نسل برای هیچ مردی نباش برای دل مردت تن به هیچ سکوتی نده کمی فریاد بزن کمی طغیان کن از کتاب اسمانی ات درس بگیر پیامبرت از دامان خدیجه به معراج رفت که چه بسا اگر ثروت و محبت او نبود این دینی که امروز پرچم دارش هستی هیچوقت ثمر نمیگرفت موسی در دامان زن فرعون به نبوت رسید علی از دامان فاطمه .

نه اصلا برو درسطر های شاهنامه بخوان از تهمینه بخوان ازرودابه بخوان از منیژه بخوان از گلشید از مه آفرید.

کدام مکتب را سراغ دارید که زن ها منفعل ترینشان باشند مثل روز های پیش از این بعد از انقلاب.در پستو ها قایمت کردند به اسم غیرت در اشپزخانه ها اسیرت کردند ، بلند شد و نگذار که سنگرت را عقب تر ببرند از ما مرد ها ابی گرم نمیشود ما مدت هاست خموش خفقان ها تهمت ها و سرخوردگی ها هستیم.باتوم خوردیم و رنج دیدیم و ستاره دار شدیم و سر به دار شدیم بس که فکر کردیم تنهاییم...

باور کن اگر تو به هیچ چیز اجباری تن ندهی و اجبار های زندگی خاکستری ات را بشناسی لحظه ای تاب نمی اوری بلند شو و خودت را بشناس قد علم کن و بخواه که دیده بشوی و شنیده نیز هم ...

شاید رهبر اصلاحات بعدی تو باشی شاید منجی موعودی که قولش  را همه افسانه ها داده اند تو باشی شاید ققنوس این ویرانه ی بی مرز تو باشی پر بگشا تا زیر سایبان تو جهان سر خم کند به اراده ی بی نظیرت و تعظیم کند به روح بلندت.


پ.ن:دلم میخواست خیلی حماسی باشه.دلم میخواست بیشتر باشه حتی.در فهم ادبیاتم شاید بیشتر از این نبود.واقعا وقتی تصویر دخترانی رو میبینم که روسری ها و شال هایشان پرچم قیام علیه ظلمیست که میپندارند از سر ذوق غم هایم را فراموش میکنم.و من مدت هاست که ارزو میکنم کاش کمی جسور تر و بی پروا تر بودم شاید میشد از نگاهشان دنیا را دید افسوس که حصار های پوسیده ی مرد بودن برای برچیده شدن نیاز به زمان دارد نیاز به تفکر و تعقل بیشتر بیشتر  و بیشتر

#نه_به_حجاب_اجباری

یاد داشت های کوتاه برای روزهای کوتاه

چند روز مونده تا امسال تموم بشه؟

چند روز مونده تا کلا تموم بشه؟

این کشور از حجم حسرت های ما هر روز پر تر میشه اما سر ریز نمیشه...کتاب محمد جان طلوعی رو در دست دارم و میخونم رفیق جان خودمان است بخش اول کتاب برایم بسیار خوش فرم بود پیرمردی که دنبال کسی است که او را بکشد و از زندگی خلاصش کند.

بعضی وقت ها فکر میکنم چرا ادم نمیتونه خودش رو خلاص کنه این ترحم وهم انگیز از کجا میاد؟

ما ها به شکل فرا  زمینی به دنبال ابدیت هستیم.از فیلم هامون از کتاب هامون از افکارمون فقط همین و میشه استنباط کرد.اما یه جایی از عمرمون مثل رژیم لاغری و چاقی میشه یعنی ثابت میمونی نه بهت اضافه میشه نه ازت چیزی کم میشه.اینجاست که ابدیت رنگ میبازه و به فانی بودن ایمان میاریم.

دارم بازم فلسفیش میکنم.اما دلیل نوشتن امروزم اینه که گاهی یه "که چی بشه" مبهمی در تمام گفتارهامون هست.گاهی خودمون و قانع میکنیم که بچه م سرو سامون بگیره.یا وضع مالیم خوب بشه.پیشرفت شغلی بگیرم اما وقتی ته همه اینها رو ببینی باز میگی خوب که چی بشه؟البته من یکی دیقیقا میدونم چرا اینطوریم شاید برمیگرده به 17 سال پیش اون روزهایی که پاییز مثل الانا نبود یه روز اوایل اسفندی پدر در 42 سالگی دیده از جهان  فرو بست بطور کاملا ناخواسته و بر اثر تصادف و بعد از اون جهان من یه طور دیگه شد.مردی جلوی روم به عدم پیوست که یک عمر تلاش کرد از نوجوانی وهرگز انگار خسته نمیشد.و اوضاع وقتی برام بغرنج تر میشه که هرچی مرور میکنم خاطرات با نمک مشترک یا حتی شیرین یا حتی تلخ خاصی ازش برام نمونده.همیشه کار بود و کار بود و کار.تلاش و تلاش وتلاشخیلی سخت از چیزی لذت میبرد.مدام سرش توی روزنامه و کتاب و حساب کتاب بود.وقتی یه کتاب و تموم میکرد یا یه مطلب جالبی توی روزنامه میخوند میزاشت رو میز اتاقم و تاکید میکرد که حتما بخونش و من بعضی وقت ها گوش میداد و همیشه میگفتم خوندم خیلی خوب بود.یادمه وقتی از فیلم هایی که بچه ها میدیدن براش تعریف کردم رفت و یه ویدئو خرید و من اینطوری فیلم باز شدم اون روزا پیدا کردن فیلم های خوب کار اسونی نبود.وقتی میرفتم کلوپ فیلم کرایه کنم قدم به پیشخون نمیرسید و عموما پدر باهام میومد از بیرون مغازه میگفت ببین چی میخواد بهش بده و من چشمم دو دو میزد تو قفسه ها و اخرش میگفتم هالیوودی بده و دست صاحب مغازه از زیر پیشخوان یه فیلم میذاشت مشما مشکی و میگفت سانسور نشده زبان اصلی.خیلی از فیلم ها حتی زیر نویس هم ندشت یا زیر نویس انگلیسی بد فرمی داشت.اما اصل قضیه این بود که مامان همیشه اول فیلما رو میدی و میگفت این ات و اشغاله چیه میزاری بگیره مهدی؟و پدر از بالای روزنامه یه اخمی میکرد که یعنی الان نبین و همین شد که دنیای یواشکی های من شکل گرفت.وقتی مامان میرفت خونه همسایه دنیای یواشکی هام شکل گرفت و فیلم ها یکی پس از دیگری دیده شدن.پدر برام خیلی بزرگ بود حتی این اواخر که هم قد شده بودیم یه کاریزمای خاصی داشت دست های پهن و زمخت نگاه عمیق و جذبه تمام نشدنی.همه اینها بود و انگار چیز های دیگر.وقتی که جایش خالی شد در دنیای من یک سیاه چاله عظیم به وجود اومد درست مثل روزی رفسنجانی مرد.فکر میکنی بعضی ها قرار نیست هرگز بمیرن فکر میکنی دیکتاتوری ها همیشه خواهند بود اما نابودی و عدم تمام معادلات ادم را به هم میریزه.بعد از مرگ پدر تمام فکر های من اخرش به "که چی بشه " ختم شد.وقتی پدر پدر را در نود سالگی میبینم و تلا هایش برای کمی بیشتر زندگی کردن را تعجب میکنم تمام عمرش انگار یک صندلی بوده جلوی اژانسی که حالا به تعداد انگشتان دست هم مسافر ندارد راننده هایش یک عده باز نشسته بی حوصله اند که مدام از پسران و دختران و عروس ها و داماد ها شاکی اند.

هر طور که زندگی کنیم اگر از جریانش لذت نبریم کلش را قمار کرده ایم.یعنی الان که خوشم غنیمته الان که وقتم ازاده غنیمته الان که میتونم کاتب بخونم و فیلم ببینم و بنویسم غنیمته الان که میشه نوشید غنیمته الان که میشه لذت برد غنیمته کی میدونه ده سال دیگه میتونی از پس اندازت استفاده کنی یا یه طور دیگه باشه؟هیچ کس.به جرات میتونم بگم پدر از زندگیش لذت نبرد.همیشه یک به اینده موکول کردنی در رفتارش بود که نمیگذاشت لذت ببرد و اخرش،اخرش که غم انگیز ترین اتفاق است برای او که هیچ چیز باقی نماند.

تنها ارثس که برایم به یادگار گذاشت دم را غنیمت دانستن بود.حاصل عمری تلاش کردن و کار کردن گاهی یک شبه جوری از بین میرود که فکر میکنی چطور یه ادم میتونه اینقدر راحت همه چیز رو نابود کنه...زندگی پدرم یه تلاش روی تردمیل بود که فکر میکرد ته این قصه نفر اول ماراتن میشه.که نشد که نتونست که حاصل اون جیزی نشد که میخواست و حالا حتی برای ما خاطره ای هم نمونده.دقیقا در مورد ما هم این اتفاق می افته .وقتی به عدم میرسیم فراموش میشیم .

خوبم.نه انطوری که در ادبیات بقیه معنی پیدا میکنه اونطوری که خودم حسش میکنم.یک شور و شیرینی خاصی که برای هر کسی یه جور مزه داره.

خوشحالم.نه انطوری که تمام دندون هام و بشه شمرد.نه اونطوری که بریک دنس بزنم یه طور دلنشینی که حالم و جا میاره.

سرخوشم.بی خیالم.سر به هوام.کودک درون من هرگز بزرگ نخواهد شد چون من بهش اجازه نمیدم.اجازه نمیدم خودش و بگیره و گول شناسنامه شو بخوره اجازه نمیدم متوفع باشه و فکر کنه از دماغ فیل افتاده اجازه نمیدم بهش وقتی توی مهمونی میگن بیا وسط خودش وچس کنه و بگه حالا بزار دو دقیقه بگذره میفرستمش بره وسط و صحنه رو دست بگیره و ولو بشه برای خودش و هر کاری دلش خواست بکنه.اجازه نمیدم ژست بگیره اجازه نمیدم گول زرق و برق و بخوره کودک درونم تنها سرمایه ای که دارم و اگر یه روز نباشه نابود میشم.بزار گولم بزنن بزار سرم کلاه بزارن بزار فکر کنن که دورم زدن و از اعتمادم سواستفاده کردن بزار فکر کن اونا بردن من که میدونم توی این دور تسلسل هرچی بیشتر تلاش کنی که ببری بیشتر از بقیه میبازی.من بهش ایمان دارم چون یه روزی جلوی چشم های خودم یه مرد قوی و تنومد و با هزار حسرت کردن زیر خاک .تمام تلاش ها و ارزو هاش مدت هاست پوسیده و دیگه هیچکاری ازش بر نمیاد.

پ.ن:مدت هاست که خواب پدر رو نمیبینم.چند باری هم که دیدم انگار هنوز نوجون بودم و مدام در حال "یکه بدو" کردن.بعد شروع کردم به اینکه نخوام خوابش رو ببینم و این شد که خیلی ساله که خوابش رو نمیبینم.

پ.ن پریم : تنها تشکرم از پدرم برای مرگشه که این ادمی و ساخت که امروز هست . اگر بود قطعا من این نمیشدم که هستم.


سرما و برف

بالاخره برف امد و تمام صفحات مجازی را سفید پوش کرد.

ما که در این نقطه برزخی فقط تماشاگر این حال و هوای برفی هستیم و فقط سوزش میزنه این وری.خیلی دلم میخواد بنویسم اما وقتی روی داستانی کار میکنم نوشتن های شلخته انگیزم و ازم میگیره و به نوعی تخلیه میشم پس به همین بسنده میکنم...مواظب هوای برفی و غیر برفی باشید ادم ها خیلی ساده سر میخورن فرقی نداره رو زمین یک متر برف باشه یا چمن یا سنگ لاخ یا حتی اسفالت ...

30 کتاب

بالاخره خرید اینترنتی کتاب انجام دادم...شاید این یه مرحله از پیری باشه که دیگه حال گشت زدن توی کتاب فروشی ها رو ندارم...در هر حال قرار شد بفرستنش.میدونم مثل همیشه تا همشون و بخونم کلی زمان میبره ولی بالاخره که میخونمشون...

هر سال داره بدتر میشه ...فقط دوماه تا اخر سال مونده و الان تقریبا 2 ماهی میشه که کار ردست و حسابی و درخور توجهی نداشتم...فکر کنم وقتش رسیده پنیرم و عوض کنم ...

باز هم همشهری جوان،بی محتوا و نا امید کننده

بعد از دیدن تمارض چند روز پیش توی صفحه اش دیدم که عکسی از همشهری جوان گذاشته که نشان از مصاحبه اخیرش داشت.امروز بعد از قرار کاری که داشتم سراغ یک دکه فروش جراید رفتم.(دکه ها جذاب ترین جاهای دنیا هستند برای من.)بعد از 6 سال همشهری جوان خریدم قیمتش شده بو سه هزار تومان امیدوار بودم حالا که این هفته "کرگدن" روی پیشخوان نیست لااقل همشهری جوان کمی این هفته ام را از رخوت جدا کند اما نشد انچه باید میشد!!!گفتگو با عبد ابست بسیار سطحی و معمولی و کم رمق بود.صفحه فیلم های جشنواره کمی نظرم رو جلب کرد که اون هم بدون هیچ خلاقیتی مانند همان سال ها کلیشه ای و معمولی به فیلم ها پرداخته بود.

خلاصه که هفته تمام شد.از اولش هم معلوم بود این هفته رمق ندارد و قرار نیست اتفاق اعجاب انگیزی بی افتد امیدم به فردا و پس فرداست شاید اتفاق ویژه ای بی افتد و مرا از رخوت اخر دی رها کند...

پ.ن:در خلال نوشتن این متن یه سوژه تکراری اما با یه زاویه جدید به ذهنم خطور کرد که تمرکزم روی این متن رو گرفت و از ادامه اش باز میمانم

پ.ن:نفتکش سانچی/غم/اندوه/تکرار بی کفایتی/حجم بسیار زیاد مجهولات در حوادثی که ایران یک پای ثابت ان است/و چیز های دیگر...

تسلیت ...ایرانی بودن کی تمام میشود،برای ما؟؟؟

هر روز در اتش میسوزیم

انگار همین دیروز بود که در اتش اختلافات سیاسی سال 57 ملتی سوختند.اتش جنگ 8 ساله که شروع شد همه برای خاموش کردن رفتند اما قرار نبود این اتش به این زودی ها خاموش شود کافیست سری به شهر های جنوب بزنید تا ببینید هنوز بوی گوشت سوخته و اجر های ذوب شده را میشود حس کرد.اتش اما انگارقرار نبود خاموش شود.

اتش سال هاست که در کنار ما زندگی میکند اما نه برای گرم کردن زندگی مان فقط برای سوزاندن ارزو ها و امید هایمان.

اتش قتل های زنجیره ای اتش روز دانشجو اتش جنگ هایی که ما مستقیما در ان ها دخالت کردیم از افغانستان و پاکستان و یمن بگیر تا سوریه و عراق و لبنان و فلسطین.

اتش اعتراضات 88 اتش اعتراضات 96 .گاهی هم اتش هایی بودند که در نگاه اول حکومت به صورت مستقیم در ان ها دخالت نداشت اما زمان که گذشت بیش از پیش دست حکومت را در ان دیدیدم .شاید اولینشان سینما رکس ابادان بود و اخرینشان کشتی نفتکش سانچی.

یک روز وقتی فهمیدیم که نبود تجزات جان عزیزانمان  زحمت کشانمان را گرفته منقلب تر شدیم و پلاسکو را مقابل دیدگانمان دیدیم که سوخت و فرو ریخت و مدام از امید زنده بودنشان گفتیم اما هیچکس احمال و سستی حکومت را ندید جایی که بودجه های سر سام اور برای چادر و حجاب و مذهب به باد فنا رفت و توسعه خدماتی از حد اقل ها رنج برد و جایی عدم دیپلماسی و وجود تحریم های خود خواسته حکومتی شعله های اتش کشتی را توی قلب هایمان شعله ور تر کرد.همسر کاپیتان کشتی از بی تدبیری دولت تدبیر گفت چون شاید گفتن از عدم مشروعیت حکومت در دنیا کمی سنگین بود شاید چون اگر میگفت رهبر این حکومت هیچ محبوبیتی در دنیا که هیچ در کشور خود نیز ندارد اما بودجه های کلان میگیرد نگاه دنیا را سیاسی جلوه میداد رهبری که هیچ خاصیتی در این مواقع ندارد البته اگر در قید حیات باشد و میر طاهر بر مسند نشسته باشد.براستی رهبری و دولت چه باید میکردند؟

دنیا را مدام به توطئه گری متهم میکنیم دائما شعار مرگ بر دنیا صادر میکنیم ژست خود بهتر بودن میگیریم چگونه از دنیا طلب کمک بکنیم؟؟؟فقط نشسته ایم که مصیبی حاصل بشود و یک نامه تسلیت بزنیم و اخرش یک " و من الله توفیق"بنویسیم و در بخش های خبری در بوق و کرنا کنیم ؟؟؟از رهبری که به تازگی متوجه شدیم هنوز هم به صورت موقت بر مسند قدرت نشسته است و حتی مشروعیت مذهبی هم ندارد واقعا کار بیشتری بر نمی اید ؟؟؟پس این بودجه های میلیاردی برای چه از جیب ملت پرداخت میشود.برای کدام کشور برای کدام راه فرار برای کدام روز مبادا؟؟؟

ما "آشغال"های دوست داشتنی این مرز  و بوم هستیم که هر روز در اتش رافت اسلامی میسوزیم و پیامبر مهربانی ها از دنیایی که وجودش محل تفکر است به ما میخندد.ما حیوانات ناطقی هستیم که فقط برای چرخاندن چرخ مملکتی که هیچ سهمی در ان نداریم جان میکنیم.

ما را برای قربانی کردن در این طویله ی عریض و طویل نگه میدارند تا در روز مبادا جلیقه ضد ترکش دینداران بی خاصیت باشیم.

.

.

.

پلاسکو هنوز هم ویران است.کشتی سانچو در غربت و بی خبری و بی مسولیتی زیر اب رفت و مردمی که داغ دیدند و همسرانی که حتی جنازه ای برای سوگواری نخواهند داشت.پدرانی که در بهت فرو رفته اند و مادرانی که دلشان خون است و چشمشان نمناک.

سهم ما از تاریخ کهن فقط اتش بر افروخته ای بود که جگرمان را میسوزاند و خدایی که فقط ما را نگاه میکرد...

#دیپلماسی

#رهبری

#دولت

#حکومت

#نفکش_سانچی

#پلاسکو

#اعتراضات_سراسری

#مردم

#آتش

حق مطلب

امروز رفتم و تمارض رو دیدم.این روزا یک داستان یا یک فیلم یا هر چیزی که حاوی یک روایت باشه وقتی دستش برام رو میشه از ارزش و اعتبار برام ساقت میشه.در مورد تمارض هم همین اتفاق افتاد تقریبا.از یه جاهایی به بعد وقتی دست نویسنده برام رو شد دیگه ذوق اوایل و نداشتم.منتظر شدم که باز غافل گیر بشم که خوب نشدم حتی در اخر فیلم هیچ اتفاق خاصی نافتاد.

همشهری داستان این ماه رو که میخوندم یه چیزی ذهنم و به شدت مشغول خودش کرد.موضوع این ماه در مورد اشپزی و طعم ها و مزه ها بود.اینکه وقتی خودم رو مرور میکنم اینده گان از من چگونه یاد میکنند؟در واقع هیچی.من هیچی نیستم و نبودم.همین شکل ساده و معمولی که هستم.برای ماندگاری در تاریخ هیچکاری نکردم.واقعا در گردش روزگار از ما چی میمونه؟صد سال اینده یا حتی هزار سال اینده؟حتی در کاری که فکر میکنم بلدم هم هیچکاری نمیکنم.یه حس پوچی مزخرفی گرفتم/یه اخرش که چی غمگین/واقعا اخرش که چی/

خسته ام و خواب سیرم نمیکند.چیزی جز یک سردر گمی درد ناک در خیالم نیست.

این چند روز اینقدر پیاده روی کردم پا درد و گردن درد کلافه ام کرده.

یه مدته تصمیم گرفتم تمام برنامه های اینترنتی گوشیم و حذف کنم.میخوام برم به عصر اس ام اس.میخوام هیچ چیزی مانع از تمرکزم نشه.باید قبل از اینکه دیر بشه یه فکری برای خودم بکنم وگرنه ...نمی دونم چی میشه ولی چیز خوبی ازش در نمیاد...

موهبت فیلترینگ

شنیدین که گاهی میگن "عدو شود سبب خیر"

تلگرام  و اینستاگرام وفیلتر کردن.برای مردمی که عادت کردن کپی ،پیست بکنن تولید اثر کار سختیه برای همین همه جا پر شده از خبرهای جعلی پر از شایعه پر از نقل قول های الکی .فلان دانشمند گفته فلان چیز برای حاقظه یا بلند شدن قد خوبه.فلان خبرگذاری گفته در سال جدید دلار فلان و بهمان میشود.اگر میخوای ارو م بخوابی شبا قبل از خواب کوفت و زقنبود و با هم قاطی کن بخور.محققان گفتن برای کم شدن استرس فلافل بخورین.اخه جان جدتون یکم فکر کنین یکم مطالعه کنین.افیون کشور شده بی سوادی شده سطحی نگری باز تلگرام و حجم خبر های دری وریش و یه جوری میشه حضم کرد اینستاگرام که نوبره...دیگه نگم براتون ...

من که میام اینجا و کمی قلم میزنم اگر اینجا هم نشد میرم توی دفترم به هر حال یادم نمیره که یه روز سرم تو همین دفتر بود و از همون جا شروع کردم.کتاب میخونم و لذت وافر میبرم.

کشور شلوغ شده...نمیشه از این اتفاقات ساده گذشت...صدا و سیما مثل همیشه سرش و کرده تو برف و خبرا ها رو میبره سمت بی کفایتی دولت ...حرکت های اعتراضی این روز ها قطعابا حجمی کمتر از سال 88 اتفاق افتاده اما اینکه نهاد های امنیتی اینقدر داره شل عمل میکنه برام جای سواله نه اینکه موافق باشم با بگیر و ببند ها ولی فکر مکینم پشت این همه شلوغه یک ارامشی نزد نهاد های امنیتی و اطلاعاتی هست که میدونن دارن چی کار میکنن در واقع کسانی که دارن بی برنامه و شلخته اعتراض میکنن دارن پای نهال حکومت ابیاری میکنن بدون اینکه بدونن ...

همینطور که داشتم توی ذهنم تحلیل میکردم و توییترم رو چک میکردم یه مطلبی باعث شد برم و دوباره چند تا مطلب از گاندی بخونم ...فوق العادست بی نظیره در وصف نمیگنجه.جناب گاندی بنیان گذار اعتراض بدون خشونت بودن.کسی که هرگز خشونت رو برای تغییر پیشنهاد نکرد ادم با سوادی که از دانشگاه حقوق لندن فارق التحصیل شده بود و با انگلیس در کشورش جنگید اما نه با چوب و چماق و اتش بازی بلکه با ارامش و تفکر.اول باید باور کنیم تغییر با رویکرد انقلاب هیچ پیامد خوبی نداره ولی تغییر با اصلاح ساختار بهترین حالته که قطعا زمان بره و نیاز به اگاهی داره و اگاهی فقط با مطالعه منابع واقعی بدست میاد نه توی تلگرام نه توی اینستاگرام.من سال هاست برای هدیه تحت هر عنوانی کتاب هدیه میدم مهم نیست بقیه چه فکری بکنن و تیکه بندازن ولی من کار خودم و میکنم و شاید تنها اتفاق خوبی که برام افتاده اینه که اون هاییکه با من در ارتباط هستن و میشناسن من و به مناسبت های مختلف برام کتاب میارن تنوع دیدگاهشون برام خیلی جالبه دوسش دارم.در هر حال تا تغییرات در خود ما بوجود نیاد هیچ انقلاب مفیدی شکل نخواهد گرفت.

کتاب بخونیم و به هم کتاب هدیه بدیم ...بهم دیگه تفکر هدیه بدیم...باشد که رستگار شویم

پروین اعتصامی علیه و رحمه

محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست

گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی

گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست

گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم

گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست

گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم

گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست

گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب

گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان

گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست

گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم

گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه

گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست

گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی

گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست

گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را

گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست

روزهای سینمایی

این چند روز بیکاری باعث شد بشینم فیلم هام رو مرتب کنم و ببینم ...

کمنر خبر بخونم و کمتر حرص بخورم.

گاهی چنان در انها غرق میشوم که انگار من جای یکی از شخصیت ها هستم ...

امروز وقت کردم و یخورده خونه رو هم مرتب کردم حقیقتا دیگه داشتم جا کم میاوردم وقتی خونه نظم پیدا مکینه مغزم انگار ری استارت میشه بزرگترین مشکلش اینجاست که همشون شیفت میشن تو اتاق و خوب وقتی اتاق خیلی شلوغ بشه برمیگردن به پذیرایی.این پروسه ادامه داره و انگار تمومی ندارن.مثل گرم شدن خونه و باز کردن پنچره ها و سرد شدن خونه و بستن پنجره ها.

دارم فکر میکنم اگر 80 سال بتونم زنده بمونم و یا هرچی تقریبا نصفش و رفتم کمتر از نصفش و البته اما بیشتر فکر میکنم قسمت های سختش و  گذروندم و الان قسمت های راحتشه تا دوباره به قسمت های سختش برسم.سوغات ارمنستان کم کم داره ازار دهنده میشه گردن درد گردن درد گردن درد.وای از پیری با این گردن درد.

فردا اگر اتفاقی رخ نده میرم وتمارض و میبینم پس بهتره امشب زود بخوابم که بتونم تمرکز داشته باشم میدونی فیلم های هنر وتجربه رو باید با دقت دید.چند هفته پیش رفتم فیلم شهرام مکری و دیدم .یه ماهی و گربه دیگه نمی دونم چرا علاقه داره به ساختن فیلم هایی که انگار توی مارپیچ گیر کردن ادما.نمی دونم خوشم اومد یا نه ولی تجربه خوبی بود .

این روزا میشینم و سریال سایبان و از شبکه دو میبینم کل این سریال فقط اونجاییش برام جالبه که دو تا برادرن که خیلی به من و مسعود شبیه هستن یکی دائم تو خودش میریزه و دیگری دائم بروز میده به هر شکلی .بعد از فوت پدر ما همیشه مثل کارد و پنیر بودیم مدام جدل مدام مشاجره دعوا زد و خورد ...حتی این روزا هم که از هم جداییم و گاهی با هم کار میکنیم حرف هم و نمیفهمیم...

این روزها عجیب احساس تنهایی مزخرفی دارم ...یه چیزهایی رو هیچ وقت وهیچ جایی و پیش هیچ کسی نمیشه به زبون اورد مثل یه مغز پسته ی لال میمونه نمیدونی واقعا چیزی توش هست یا نه نمی دونی ارزشش و داره بشکنی با دندون یا پوچه و احتمال داره دندونت بشکنه ویا حد اقل دندون درد نصیبت میشه یعنی یه درد اضافی .

از این درد اضافی همیشه فرار کردم و این پسته لال رو غورت دادم...