رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم
رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم

ما را به کشورتان راه بدهید...

این چند روز که مشغول بودم برای زدن پول برای برادر وسط و بالاخره موفق شدم.

اوضاع جالبی نیست.صربسان برای ورود به کشورش برای ایرانی ها گرفتن ویزا را دوباره در دستور کار قرار داد و به این ترتیب رفتن به حوضه شینگن برای ایرانی ها و کلا کشور های درب و داغان حوزه خاورمیانه از جمله ایران سخت تر و سخت تر شود و این وسط کارچاق کن ها و ادم پرون ها سکه تر شد.

اینکه کشورهای دیگر اینقدر مته به خشخاش میگذارند که مهاجرین کمترو با کیفیت بیشتر به کشورشان برود را میفهمم اما کاش شرایطی بود که میشد گزینش کرد و ادم های بدرد بخور را راحت تر می پذیرفتند.

شاید رسانه ها بتوانند کمک کنند و به اروپا و بقیه کشور های بدرد بخور بفهمانند که کیفیت زندگی در برخی کشور ها اصلا متناسب با لیاقت و تلاش یک عده نیست و شوخی شوخی رو به نابودی هستند...

خبر بد...حال بد...بی حوصلگی...

بی خیال بابا ...کون لق بقیه دنیا وقتی من تو این کشور لعنتی هر روز بیشتر از قبل دارم تحلیل میرم...

اخرین کرگدن سفید زمین

صبح از ساعت 11 شروع شد.

با یک عالمه حرف های بی خود و جر و بحث های بی پایان.دلم میخواست یه اهنگ بزارم و برای خودم قری بدم اما دیدم حوصله اهنگ های قری و ندارم. هم خونه ای هم با اهنگ های مسخره ای که میذاشتم کلافه شد و رفت که یه دوش بگیره و بره تمرین.نهایتا رسیدم به چاووشی.

یه دوست عزیز دارم که قبلنها یه عادت با نمک داشت و اون هم گرفتن فال اهنگ های گوشی بود...چقدر با نمک بود...

متاسفانه ارشیو کردن اهنگ ها این امکان و از ادم میگیره...فولدر چاووشی فقط چاووشی داره یا لارا فابین فقط یه البومه که به زبون فرانسه و زجه های زجری اوری داره الیاس هم که ترکیه و هم خونه کلا با اهنگ های ترکی مشکل داره.علی زند وکیلی هم اونقدر شلخته س که هر کدوم از اهنگ هاش یه جوره مثلا داره یه سنتی با حال میخونه و داری کیفور میشی اما تو ترک بعدی یه دفعه تنبور میره رو مخت و کلافت میکنه...میرم سراغ قمیشی ها...اوندر گوش دادم که اهنگ و ترانه ها رو حفظ شدم و چالش غافلگیر شدن نداره...شادمهر یه عالمه اهنگ بدون شعر و محتوا و فقط شاوغ بازی...همایون شجریان هم که فقط شده موسیقی متن فیلم های نعمت الله...حتی سراغ جواد یساری هم رفتم و یکم خلع رو حوزی گوش دادنم رو ارضا کردم.اومدم سراغ کالکشن قدیمی و هی خاطره اومد تا خاطرم و حالم و بدتر کرد.رفتم سراغ کمتر شنیده شده ها...مثل چاووشی...من عادت بدی دارم هر چیزی میاد و دانلود میکنم و سر سری گوش میدم...مثل همین چاووشی که قدیمیه و خیلی وقت بود که خوب گوش نداده بود...اهنگ های شلوغ که انگار داره زور میزنه و من دارم شعر ها رو گوش میدم یه سورئال واقعی یه حجم از تخیل که این ویژگی چاووشی به شدت به دلم میشینه...

حوصله فیلم دیدم هم ندارم.

حوصله کتاب خوندن

حوصله بیرون رفتن

حوصله هیچی

و همش یه چیزی تو مخم داره رژه میره/این بیت از بهمنی

حرف بزن حرف بزن سال هاست

تشنه ی یک صحبت طولانی ام

دلخوش گرمای کسی نیستم

امده ام تا تو بسوزانی ام

ماهی برگشته ز دریا شدم

تا که بگیری و بمیرانی ام

امده ام با عطش سال ها

تا تو کمی عشق بنوشانی ام

ها به کجا می کشی ام خوب من

ها نکشانی به پشیمانی ام

چند تا بیتش و این وسط یادم رفته فعلا همین و یادمه...

پ.ن:پای چشم هام پف کرده و کبوده از بد خوابی ...موهام بلند شده و قابلیت فر بودن هم بهشون اضافه شده..شلخته و گره خورده ...

لامپ مهتابی وسط حال انگار نصفه شب و تدایی میکنه برای ادم و من فکر میکنم تنها بازمانده ی کرگدن های سفید افریقام که در حال انقراضم و هیچ کس نیست که بفهمه من اخرین کرگدن سفید روی زمینم

چالش های جدید

خیلی ساده لوحانه بود که فکر میکردم با رفتن برادر وسطی تقریبا میتونم بدون دغدغه به کارهام برسم و برای خودم باشم.

تا اینکه برادر وسطی رفت و بلگراد موند و حالا مرز ها که بسته شده و پولی که قرار بود براش بزنم برگشت شد تو حسابم و حالا ده روزی میشه که درگیر گرفتن یورو هستم.تغییرات مداوم ارز و نبودش و یا قیمت خیلی بالا و بلاتکلیفی برادر وسطی موجب شد دوباره دغدغه جدید بیاد سراغم.

بعضی ادم ها در زندگی حکم وزنه رو دارن.هر کاری میکنی نمی تونی از خودت جداشون کنی.همیشه هستن و همیشه هم فقط دردسر دارن.بدی ماجرا وقتی که میدونی اون ادم راهی جز تو نداره.و بقیه به جای اینکه بار از روی دوشت بردارن مدام بهت یاداوری میکنن که فلانی رو بیخ یال نشو...فلانی کسی ونداره...هواشو داشته باش و این حرفا...

مثال یا فور اگزمپل..خاله کوچیکه امروز زنگ زده به من و ازم درخواست کرده که یه وام براش جور کنم.یعنی دراین خاندان عریض و طویل ما هیچکسی نیست که بشه روش حساب کرد و من شدم نقطه اتکا...چهار تا دایی و سه تا خاله که همگی ازش بزرگ ترن و همگی خیر سرشون یک کامیون ده چرخ ادعاشون و نمیکشه کجان؟حد فامیل یعنی شوهر خاله بزرگ که همیشه هست و بقیه کارمند ها و کسبه ها کجان؟چرا همه فکر میکنن من یه سنگرم که میشه بهش پناه برد...

اره این و قبول دارم که من همیشه اونقدر با اعتماد به نفس و محکم با بقیه صحبت میکنم که گاهی ادم 50 ساله فامیل زنگ میزنه و ازم راهکار میخواد ولی واقعا گاهی یه سری توقعات ازارم میده...

یاد پدر خدابیامرزم می افتم که هرکس هر مشکلی داشت اولین نفری که بهش زنگ میزد پدرم بود...

اگر وام میخواست

اگر ضامن میخواست

اگر کار میخواست

اگر سفارشی داشت

اگر نیاز به مراقبت داشت

اگر نیاز که کمک داشت

ولی یه سری فرق ها بود بین من و پدر که هنوزم هست...

پدر بزرگ فامیل بود...پدر اوضاعش خوب بود یا ما اینطوری میدیدم چون وقتی مرد فهمیدیم یه کم که شوخیه تقریبا خیلی زیر صفریم...

اما به کسی نه نمیگفت که خوب من اینطوری نیستم و گاهی خیلی رک و جدی میزنم تو پر بقیه ولی گاهی هم دلسوزی دهنم و سرویس میکنه....

فور اگزمپل بعدی:خاله وسطی زنگ زده و میگه برای حکم تخلیه که از دادگاه برای خونه گرفتن من با شوهرش برم خوب من گفتم نمی تونم برم و به نظرم یکم ناراحت شد.بعد زنگ زد که اگر اشنا داری بزار برای فروش خونه رو و من گفتم که باید زیر قیمت بدی و فکر کنم بازم بهش برخورد...

یادمه اخرین بار توی جمعی که بودیم دختر خالم که شوهرش 15 سالی ازم بزرگتره و خدوش هم حدودا 6 سال و یک بچه هم دارن رو کرد به م و گفت تو دیگه ناله نکن که اوضاع تو از همه ما ها بهتره...من فقط لبخند زدم و به قول یه دوستی بهتره که همه فکر کنن تو ادم موفقی هستی تا اینکه فکر کنن بد بخت و بیچاره ای ولی قیمت این دیدگاه گاهی خیلی زیاده و ازار دهنده...

جالبه که وقتی بهم کاری و میگن جدیدا ، برام وقت هم تعیین میکنن

فور اگزمپل وام میخوام تا تاریخ فلان.

فلان کار و بکن تا فلان روز

فلان چیز و بخر بیار تا اخر هفته

اقا کجا دارین میرین؟

چه خبرتونه

چه ه ه ه خبررررررتوووونه؟

به لحن احمدی نژادی بخونیدش

اخر هفته س و من تمام هفته قبل و درگیر مشکلات بقیه بودم و نفهمیدم چطور گذشت.

اخر هفته ست و هیچ برنامه ای ندارم

اخر هفته ست و من خیلی انرژیم پایینه چون تقریبا هیچ کار مفیدی تو این هفته انجام ندادم

پ.ن:دوست عزیزی که میای اینجا سر میزنی و مطالب و میخوانی ولی وبلاگ خودت و نوشته هات و نظراتت رمز داره دقیقا هدفت از وبلاگ نویسی چیه؟

یا پابلیک کن بقیه ببینن یا رمز بده منم بخونم مردم از فضولی(اسمایل/چشمک)

هنر برای هنر/ عشق برای عشق/وگاهی سیاست

Liberal Arts 2012

وای

وای

وای

این فیلم چقدر بی نظیره..

توی این چند روز که دارم ارشیو فیلم های ندیدم رو مرتب میکنم همش میترسیدم برم سراغ قسمتی که جدا کردم و فیلم های عاشقانه رو توش گذاشتم...

راستش میترسم...شایدم یه جور فرار از خودمه.میترسم که یاد خاطره هام بی افتم و ازار ببینم.

واقعا نمیشه فیلم رو توصیف کنم.از اون دسته فیلم هایی که میتونم بگی فلان فیلم رو دیدی ؟اگر ندیدی نصف عمرت بر فناست.

ذوق دارم از دیدنش.حال خوب دارم .سرشارم از جوونی سرشار از روز های پیش رو.

و چیز دیگه نمی تونم بگم...

یه فیلم هم دیشب دیدم..البته سه تا دیدم که یکیش 

V for Vendetta(2006)

بود.در مورد حاکمان و مردمان...این رو هم نمیشه تعریف کرد.اصلا فیلم خوب رو نمیشه تعریف کرد فقط باید دید.زدم تو کار فیلم های ارشیوم و چقدر فیلم خوب ندیده دارم...چقدر زیاد...

بهترین کاری که میتونم در این روزهای مسخره انجام بدم همینه...داستان بخونم...فیلم ببینم...و اینجا بنویسم...

ادم های زیادی اینجا نمی ان و خوبی خلوت بودن اینجا همینه که خیلی طرفدار نداره...

دلم یه سفر بلند میخواد و یه کلبه تو دل جنگل...پولش باشه بدم نمی اد برم...وقتی پولش نیست حوصلشم نیست پس ارزون ترین دلخوشی هام و بهش میرسم که گفتم...بزارین برم با حال خوشم تنها باشم،من فقط از دنیا همین حال خوش رو میخوام...


فرضیه افتادن اتفاق های خوب

بگو چی شد ؟

پریروز از یک دوست مجازی دعوت به همکاری شدم برای نوشتن نقد تاتر و قرار شد هفته ای یک کار رو برم ببین و نقد بنویسم و در یک خبرگزاری اینترنتی  کار بشه.

اول فکر کردم خوب شاید خیلی نمیشه جدی گرفت.این همه منتقد و فارق التحصیل تاتر چرا من.پس احتمال اینکه من بتونم توی این کارزار موفق بشم خیلی کمه.دیروز صبح اما وقتی بیدار شدم با پیام های زیاد از دوست مجازی مواجه شدم که بدو بدو به کار امشب برسی تماس گرفتم کار رو قطعی کردم و رفتم دیدم از ذوق این اتفاق تا نیمه های شب نشستم و نقد کار را نوشتم و حال منتظرم که توی صفحه هنر و فرهنگ کار بشه.

واقعا سال ها بود منتظر این بودم که بتونم هفته ای یک کاررو حداقل برم واز نزدیک ببینم و خوب میسر نمی شد تا اینکه...

اتفاق های کوچک خب هرچند شاید خیلی به چشم نیاید اما حال ادم را عجیب خوب میکند و حالم الان خیلی خوب است.

از امروز بی صبرانه منتظر هفته ی اینده و کار بعدی هستم.

فضایی ها

خوب امشب یه فیلم دیدم به اسم ufo

یه دیالوگ جالب داست که ذهنم و مشغول خودش کرده

"سه تا سوال اساسی در دنیا وجود داره

آیا خدا وجود داره؟

وقتی می میریم چه اتفاقی برامون می افته

ایا ما در هستی تنهاییم؟

کافیه بتونی جواب یکی ش و پیدا کنی"

برای من به شخصه سوال اول دوم خیلی اهمیت نداره ولی به شدت علاقمندم که بدونم ایا ما در جهان هستی تنها هستیم یا تمدن هایی پیش تر یا جلوتر از ما هم وجود دارند...؟

برای اینکه موقع خواب کسخول نشم مجبور یه فیلم دیگه ببینم که شاید اون فیلم درگیرم کنه پس میرم برای فیلم بعدی.

امروز یه کار مفید انجام دادم و حالم کمی بهتر شد.یه روزی میشه که ما سراغ خدمات در برابر خدمات یا کالا در برابر کالا میریم شاید اون روز امروز بوده.برای صافکار ماشینم یه دراور تعمیر کردم به جای صافکاری در و الان خیر سرم خوشحالم که 200 هزار تومن از جیبم نرفت.

برادر وسط امشب خاک صرب رو ترک میکنه و میره که از ایتالیا سر در بیاره.چقدر دلم میخواست این ماجراجویی سهم من بود.اگر به سلامت برسه من یه نفس راحت میکشم.

خواهش میکنم نمیر و به سلامت برس هلند یا هر قبرستون دیگه ای و اروم بگیر و زندگی لعنتی جدیدت رو بساز و ما رو از نگرانی در بیار.

خواهش میکنم برای یک بار توی زندگیت مردونگی کن و از این استرس دائم خلاصمون کن

خواهش میکنم

خواهش میکنم

خواهش میکنم

صبح زود

امروز از تقریبا بیست دقیقه پیش شروع شد.

تا ساعت نه که ماشین رو باید برای صافکاری ببرم کار دیگه ای ندارم و شاید برم یه چرت نصفه ای بزنم ولی حالا هیچ.صدای خروس سرماخورده ای هم از ان دورها می اید.

یک تاریخ خاص

امروز 7 / 7/ 1397

یک عالمه هفت که جزو اعداد محبوب من و خیلی های دیگر است.

هنوز که اتفاق خاصی نافتاده ...امروز هم برنامه خاصی ندارم.

کتاب های زبان رو اوردم دم دست که اگر حالش باشه شروع کنم برای خواندن و عمل کردن.فعلا که حوصله ای نیست ...

ولی قطعا شروعش میکنم

می خوام تا 8 / 8 / 1398 میخوام یک کار خاص انجام بدم ...اگر تا اون روز زنده باشم میام و میگم برای همتون...خوش و خرم باشین

به علاوه ی چیز هایی که ندارم

خانه را که فروختم یک مغازه خریدم.تقریبا سه سال پیش.از روزی که خریدمش همینطور افتاده.قبلش فکر میکردم که چه کارهایی میشود درش انجام داد و هی امروز وفردا کردم و حالا گذاشتمش برای فروش و هیچ انگیزه ای برای انجام دادن کاری در ان ندارم.

همیشه همینطور بودم یک قله میساختم از چیز هایی که میخواستم به انها برسم بعد که میرسیدم انگار قله خیلی هم بلند نبود پس دنبال قله ی بعدی بودم ...

در کل ادم خوش شانسی هستم.گاهی غر میزنم که فلان و بهمان ولی در واقعیت از درون اعتقاد دارم چیزی که امروز دارم حتی روزی در خواب هم نمی دیدم.روز هایی بود که برای خرید یک نخ سیگار باید یک هفته صبر میکردم و تقریبا هر هفته یک نخ میتوانستم سیگار بگیرم.تمام پولم برای بدهی های ریز و درشت خرج میشد و همان اول ماه تقریبا چیز زیادی نمی ماند.حسرت داشتن یک موبایل که بشود اهنگی از جیپ سیکینگ یا کنی جی و حتی یانی رویش بریزم و دلم به صدای زنگش خوش باشد برای ارزو بود.حتی قبل ترش داشتن یک خط تلفن و حتی گوشی تلفن.یادم است وقتی بعد از سقوط و به حضیض رفتن شکل گرفت.کلا من دوران فراز و فرود زیادی داشتم.

بعد از فوت پدر خیلی زود کار پیدا کردم و کارمند اداره برق شدم توی بیست سالگی مثل ادم های 40 ساله رفتار میکردم و خرج میکردم تا یک بنده خدایی کلاهی گشاد سرمان گذاشت و با بدهی و بی کاری و بی ابرویی رهایمان کرد.

4 سال سخت را پشت سر گذاشتم تا کمی روبراه شوم ...روز هایی میشد که از کنار ساندویچی ها با حسرت عبور میکردم.و خیلی چیز های دیگر که امروز مرورشان میکنم تا یادم بماند که از کجا به کجا رسیدم.

امروز اگر خواسته هایم زیاد است چون درون ذهنم تغییرات زیادی کردم و سقف ارزو هایم بلند تر شده اگر از خودم راضی نیستم به خاطر این است که توانایی های خودم را محک زدم و میدانم این تمام توانم برای رسیدن به هدف نیست.

دیروز ماشین رو تحویل گرفتم.البته هنوز زه کنار در نخورده.ماشین را توی پارکینگ گذاشتمو رفتم که چرت بعد از ظهر را اقدام و عمل کنم که حمید خان از رفقای عزیز زنگ زد و چرتمان را بدجور پاره کرد.یک ماه پیش ماشین خریده بود و دیروز تصادف کرد و ماشین اهن پاره شد.حمید همان یود که برای نفقه شاهدش بودم و حالا محکوم شده ماهی یک سکه بپردازد و حضانت بچه را هم گرفته توی چهره اش یک دنیا غم بود.

دقیقا دو سال قبل که با هم یک سفر رفتیم با خودم فکر میکردم حمید ادم موفقی است نزدیک به یک میلیارد سرمایه پس انداز دارد زن و بچه اش محیاست کار خوب با درامد بالا دارد و من به سن او که برسم قطعا اینطور نخواهد بود.

خانه را که سال قبل عوض کردند و زنش خواست که به نام او بزنند ورق برگشت زنش طلاق خواست و خانه را بالا کشید مهریه اش را اجرا گذاشت و حسابش را مسدود کرد و دهنش رو صاف کرد وحالا حمید مانده و بدهی و بی کس و کاری و بلاتکلیفی از اینده مردی در استانه 50 سالگی که حالا تقریبا زیر صفر است.این چیز ها ادم را کلافه میکند ادم را نابود میکند.

حالم امروز خوب است بابت این روز های نصفه و نیمه خوب کائنات را شکر میکنم.از اینکه اعتباری دارم و برای خیلی ها قابل احترامم خوشحالم.از اینکه می توانم به ارزوهایم فکر کنم شکر گذار هستم.قطعا میتوانست بدتر از این باشد و نیست پس من خیلی باید حالم خوب باشد.این وسط حسرت هایی هم هست حسرت ادم هایی که از دستشان دادم حسرت خاطره های خوبی که میتوانست دوام بیشتری داشته باشد.حسرت مهربانی هایی که میتوانست بادوام تر باشد.ولی اینده را هیچ کس نمیداند.شاید در استانه 50 سالگی حالم بهتر باشد روزگارم گرم تر و سر خوش تر باشم.که قطعا خواهم بود چون من ادم خوش شانسی هستم برای همین میزان شانسی که دارم هم شکرگذارم کائناتم.

بعد از ظهر چند کار نصفه و نیمه دارم و چند چالش که شاید خیلی پولش ارزش نداشته باشد اما یاد گرفتم همه ی کار ها را با پول معیار نکنم و دلم را طور دیگری صاف کنم باشد که رستگار شوم.که میشوم چون میخواهم...


مرزهایی که ما بوجود می اوریم

محدودیت ها و مرز ها زاییده افکار ما هستند و در واقعیت وجود ندارند...

این و باید روزی صد بار با خودم تکرار کنم تا فرار کنم از همه ی قید و بند هایی که نمیزاره من اونی باشم که میخوام...