رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم
رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم

خستگی و اتفاق های خوب

چند پینهاد کاری دنباله دار...خستگی و بدو بدو کردن های این روزها و بازاری که هر روز یه مسخره بازی در میاره . دیگه خسته شدم از بس گفتم به این و اون...

یه پیشنهاد قشنگ داشتم که فعلا قبول کردم ولی نمی دونم تو این حجم از کار ها بتونم برسم بهش یا نه...

بعد از کار بازنویسی نمایشنامه که برای حمید رضا انجام دادم.برای جشنواره امسال یه پیشنهاد ویژه داده بهم.اول قرار شد طراحی دکور و صحنه رو داشته باشم بعد از اینکه با کارگردان کار صحبت کردم در مورد متن و ایده های دکور حمید و نگاه کرد و گفت این و ولش نمیکنی ها تا قبول نکرده نره بیرون حتما...

بعد قرار شد دستیار کارگردان رو هم قبول کنم و بعد از مدت ها برم رو صحنه و یک نقش کوچولو هم بازی کنم ...

میدونم که اگر برای علاقه هام وقت نگذارم یه روزی پشیمون میشم پس هر طور شده باید وقت بزارم براش...


پرانتز باز سکوت پرانتز بسته

زندگی مشترک از یک جاهایی به بعد فقط طی میشود.وقتی بچه در کار نباشد اوضاع فرق میکند.مثلا وقتی از سر کار خسته و کوفته به خانه می آیی راحت دراز میکشی و کارهای دلخواهت را انجام میدهی کتاب میخوانی و فیلم میبینی.وقتی عصبانی هستی راحت فحش میدهی و نگران نیستی فرزندت یاد بگیرد توی خانه با شرت قدم میزنی و سیگار میکشی و کسی نیست که نگرانش باشی از تو الگو بردارد.وقتی فرزندی نیست مدل زندگی مشترک فرق میکند...ادم ها کامل نمی شوند و پیر میشوند.در واقع انسان با فرزند اوری نابود میشود البته اگر به نحو درست در تربیت فرزند عمل کند وگرنه که حیوانات هم بچه دار شدن را خوب بلدند.به طرز عجیبی بچه ها به وجدم نمی اورند.به طرز عجیبی از نداشتن فرزند خوشحالم.از اینکه نسلی از من باقی بماند که در این کشور بی هویت و بی فرهنگ رشد کند روانی میشوم...وقتی به سختی و مرارت های خودم فکر میکنم دلم به حال فرزندی میسوزد که می خواهم برای لذت های کور خودخواهانه به دنیا بیاورمش.و اگر روزی نا خواسته صاحبش بشوم حق میدهم روزی هرچه فریاد دارد بر سرم بزند که پدر چرا؟؟؟

کاش چند سال جوان تر بودم و مصمم تر به رفتن از این کشور فکر میکردم و عمل میکردم...امان از کاش هایی که شب ها خواب را بر ادم حرام میکند...امان

خاطره بازی

پارسال این موقع ها داشتیم اماده میشدیم بریم ارمنستان...

یک سال گذشت تقریبا..یک سال سخت...برای من سال ها حد فاصل خاطره های خوب هستند...

باید خاطره های بد رو فراموش کرد...

یه تیکه کلام این روزا افتاده رو زبونم که میگم...وقتی کسی بهم میگه ببخشید با شوخی میگم میبخشم ولی فراموش نمیکنم...

ولی گاهی وقتا نه میبخشم نه فراموش میکنم و حتی به همه ی ادم هایی که در قبال من نه میبخشن و نه فراموش میکنن هم حق میدم چون واقعا کار سختیه...

و یه شعری هست که این روزا خیلی ورد زبونمه...

اهای تو که این همه دوری از من...

میشه یه روزی بیاد که در اوج ارامش بمیرم؟؟؟

کی میاد؟قطعا این روز ها نیست...قطعا به این زودی ها نیست ولی قطعا مرگ وقتی میاد که انتظارش و ندارم یه روزی مثل این روزا...

رستگاری با کمترین امکانات

بدون شک ما موجودات سخت جان هستیم.در بدترین شرایط اقتصادی و زیست محیطی و روانی روزمان را شب میکنیم و باز هم به اینده امیدواریم.اصلا مگر میشود بدون امید نفس کشید.ما ادم های لجبازی هستیم به  زمین و زمان لج میکنیم به خودمان و ارزوهایمان به هرچیزی که دم دست مان باشد.یعنی اگر همین امروز به ما بگویند یک هفته فرصت داری و بعد می میری حاظر نیستیم به اشتباهاتمان اعتراف کنیم و دل هایی را که ازردیم به دست بیاوریم.که البته این هم به جان سختی مان بر میگردد به امیدواریمان.

نشستم دارم چرند مینویسم..هیچ مخاطب خاصی این متن ها رو نمی خونه.یا در واقع برای مخاطب خاصی نوشته نمیشه.روزای اول وبلاگ نویسیم حدود 15 سال پیش همه ی دل خوشیم نوشتن و دنبال کردن و مخاطب جمع کردن بود ...بعد یواش یواش اوضاع فرق کرد.امروز قطعا مینویسم چون تنها راه برای سالم موندن افکارم اینه که ثبت بشن.دوست های واقعی انگشت شماری دارم و یا حداقل من اینطور فکر میکنم که دارم و بعضی روز ها که لنگ میشم و بخوام از کسی کمک بگیرم در واقع میفهمم که هیچ دوست صمیمی و واقعی ندارم.یه جور تنهایی ملیح ازار دهنده .از اولش هم اعتقاد داشتم نمیشه رو ادم ها حساب کرد حتی ادم حسابی هاشون.ادم ها جور ترسناک بدرد نخورن.جور مزخرفی قضاوت کننده ان.جور غمگینی نخواستنی ان.خوب البته من هم ادمم.من هم از این قاعده جدا نیستم.اما من میدونم که چی هستم ماهیتم رو پذیرفتم.اما خیلی ها فکر میکنن متفاوتن ولی نیستن.دقیقا مشکل از اونجایی شروع میشه که گروه دانایان به ماهیت درونی با گروه جاهلان تنش پیدا میکنه.

میدونم دارم چرت میگم به هر حال من روانشناس نیستم جامعه شناس نیستم من یه کارشناسی معماری دارم که حقیقتا اون رو هم کشکی گرفتم.ولی یه کابینت کار خوبم یه دکوراتور خلاقم یه نویسنده داستان کوتاه علاقمندم که خیلی وقته دلش میخواد یه داستان محشر بنویسه اما نمی تونه.در واقع همه ی این ها که مینویسم برای اینه که تم نوشتنم رو فراموش نکنم.پس خیلی جدی نگیرین.

یه روز فکر کردم و خواستم که داستان زندگیم رو بنویسم ولی با یک عالمه سانسور مواجه شدم.مثلا نمی دونستم داستان دوستی های سطحیم و بنویسم یا نه.یا وقتی از یه ادمی خیلی خوشم اومد اما یه دفعه رهاش کردم و باید بنویسم یا نه یا وقتی میدونستم دارم اشتباه میکنم اما انجامش دادم باید بگم یا نه.معمولا بقیه وقتی قصه هاشون رو مینویسن همینطوری ان.یعنی از زاویه دید خودشون قضایا رو میبینن.کوتاهی های خودشون رو یادشون میره اشتباهات خودشون رو فراموش میکنن و همیشه ته داستان هم میخوان باور کنی که اونها رستگار میشن.

یه بار تو مشاجره با مامان بهش گفتم اگر پدر بهت کم محلی میکرد تقصیر خودت بود شاید خودش دلش نمیخواست باور کنه اما گاهی یه واقعیت های ازار دهنده ای هست که بعد ها ادم بهش پی میبره.

یا مثلا  برای کلاس  موسیقی بچه ش استادی رو میگیره که به دلار دست مزد میگیره چرا باید از بد بخت بودن و بی فرهنگ بودن مردم داد بزنه خودش یکی از مردمی که به این بدبختی دامن میزنه.

ما دلمون نمیخواد باور کنیم که میتونیم ادم بدی باشیم ...در واقع هستیم.

چند روز پیش یکی از همکار های متاهلم بهم گفت دنبال خونه میگرده برای "عشق وحال" و من بهش گفتم الان دیگه وقت این کارا نیست بچسب به زندگیت بهم گفت تا جوونم و توانش و دارم دلم میخواد "حال"کنم پیر شدم میچسبم به زندگیم.

و بعد من داشتم بهش فکر میکردم که ایا منم اگر اوضاع مالیم خوب بشه چنین ادمی میشم.همیشه از اینکه چنین ادمی بشم میترسم از اولش هم میترسیدم اما فکر میکنم همه ی مرد ها مستعد هستند که اگر اوضاع مالیشون خوب بشه هر هنجار شکنی بکنن به خاطر همین هیچ وقت دنبال پول قلمبه و پولدار شدن نیستم همیشه از اون روح خبیث درونم میترسم.

گاهی میشه که توی کار ها با ادم هایی سرو کار پیدا میکنم که دنبال چالش های هنجار شکنن.انگار حسم این ها رو میفهمه و برای اینکه درگیر نشم زود ازشون فرار میکنم.میدونم اون خانم شوهر داری که مخصوصا هر بارکه من و میبینه طوری لباس تنش میکنه که جلب توجه کنه برام خطر محسوب میشه پس سعی میکنم پام و عقب بکشم چون میترسم .مثلا وقتی یه دوست دختر سال های دور بعد از مدت ها میاد بهم پیام میده که میخواد من و ببینه میترسم که باهاش مواجه بشم.مهم نیست اگر هرچی بقیه بگن مثلا اینکه سست عنصرم یا هر چی من معنی لغزیدن رو خوب میفهمم.من معنی از خود بی خود شدن رو میفهمم من معنی هنجار شکنی و درک میکنم.

یادم چند وقت پیش قرار بود برای دختر خاله یکی از همکلاسی های دانشگاه یه کار بزنم.چند بار مجبورم کرد که برم خونه و راجع به کارحرف بزنیم به بهانه ی اینکه بیرون گرم یا حوصله نداره یا طرحی که میخواد رو باید حتما توی خونه بهم نشون بده.هر بار با پوشش بدتر از قبل باهام مواجه شد و وقتی بعد از بار سوم از رفتن امتناع کردم بهم گفت اگر نیای کار و میدم یکی دیگه و من خیلی هم استقبال کردم.وقتی موضوع رو به اون همکارم گفتم خیلی تمسخر شدم.به قول همکار محترم "هم حالت و میکردی هم پولت و میگرفتی" تازه به قول همکار "این ادما خودشون تو دست و بالشون ادم دارن پاست میدن به یکی دیگه هم سرت شلوغ میشه هم..."این تفکر و دوست ندارم.نه اینکه ادای تنگا رو در بیارم اما میترسم.نه از بی ابرویی و چیزایی از این دست.از عذاب وجدان بعدش از اینکه میدونم کار اشتباهی و اگر بهش بها بدم ممکنه توش گرفتار بشم.از بدهکار شدن به خودم میترسم.این راه به رستگاری ختم نمیشه و این ترسناک ترین حسی که باهاش مواجه میشم.

کی میگه ترس بده.یه جا خوندم که میگفت ادم شجاع ،ادم نترس نیست.ادمی که میترسه ولی عاقلانه عمل میکنه.ادم نترس فقط یه احمق.

من حماقت زیاد کردم.من یه روز هایی وقتی میدونستم حماقت کردم و منتظر بازخور متفاوتی بودم که خوب قطعا شکل نمی گرفت.

دلم میخواد برم سفر.نه یه سفر چند روزه یه سفر برای تمام عمرم.دلم میخواد هرچی دیگه از عمرم باقی مونده رو برم دور دنیا رو بگردم.از اینکه یکجا ساکنم خسته شدم.به هر حال باید همیشه دغدغه پول رو داشت پس میشه رفت و به زبان های مختلف و با فرهنگ های متفاوت طعم بی پولی و چشید بعد هم یه گوشه دنیا مرد.مگه فرقی میکنه کجا میمیریم؟مگه فرقی میکنه موقع مرگ چقدر اندوخته داشته باشی یا کاملا فقیر باشی؟تجربه بهم ثابت کرده مرگ وقتی میرسه هیچ چیز دیگه ارزش سابق رو نداره اما اگر حالت خوب باشه مرگ برات شیرین ترین اتفاق دنیاست.میخوام حالم خوب باشه و الان حالم خوب نیست.از اینکه تو این کشور دارم با ریز و درشت مسائلی سر و کله میزنم که گاهی به ستوه میام حالم خوب نیست.

از مرد های دور و برم از زن های دور و برم.از نگاه مریض جنسی جامعه که واقعا ازار دهندس.واقعا خنده داره که یه مرد این حرف و بزنه اصلا مگه مردی پیدا میشه که از رابطه جنسی فرار کنه ؟ مگه مردی میشه که لگد بزنه به بخت های درشت و باریک؟ اره توی این کشور اینطوریه.مریضیم خسته ایم کلافه ایم و برای فرار از این ها دست به هر کاری میزنیم و اگر بخوایم متفاوت باشیم ازار میبینیم.حالمون بد میشه.

به جرات میتونم بگم تمام ادم های این کشور حداقل یکبار در معترض مخاطرات جنسی بودن.گاهی فکر میکنیم حالمون بهم میخوره که همه چیز به این مسائل ختم میشه اما وقتی فجایع رو میبینیم تازه متوجه میشیم اونقدر ها که باید در موردش حرف نزدیم اموزش ندادیم همش خجالت کشیدیم.

یکی از دوستام مشاور دادگاه میگفت خانمی اومده و توی مشاوره برای متارکه اعلام کرده که شوهرش تمایل به رابطه باهاش نداره ولی دوست دختر داره و بعد معلوم شد خودش هم دوست پسر داره...اقا به خدا مخم نمی کشه.به اون خدایی که مطمئنم به شکلی که مذهب میگه وجود خارجی نداره این مدل زندگی اشتباه.

تو این چند وقت اتفاقاتی افتاد که خیلی بهم فشار اورد.چند تا کار رو با دلایل مسخره از دست دادم و فشار مالی اونقدر ازارم میده که میترسم مجبور بشم روشم و عوض کنم میترسم اونی بشم که دلم نمی خواد اونی که انگار خیلی ها دوست دارن.لامصب من هر روز خودم و زشت تر از روز قبل میکنم ولی انگار این خودش جذابیت داره اخه مگه داریم؟مگه میشه همه مرد ها رو شبیه دستگاه تناسلی دید یا همه ی زن ها رو حتی.هر روز هم بدتر میشه ...یه روزی باب شده بود میگفتن زن ها و مردهای  مطلقه فلان و بهمانن چون الن و بلن.زنای شوهردار و مرد های زن دار چرا؟

انگار این وسط هیچ کس هم بدش نمیاد یه ناخنک بزنه انگار همه معطلن انگار این اپیدمی شده که باید داخل بازی باشی وگرنه یکی دیگه جات و میگیره.از این بازی ها خسته شدم.از این مدل زندگی تو این کشور ضله شدم.

دلم پره دیگه و به هیچ کس هم نمیشه گفت.اگر بگم توی یک ماه سه تا کار رو همینجوری از دست دادم و چیزی در حدود 20 میلیون رو که میتونستم داشته باشم ندارم و الان به چه کنم چه کنم قسط ها و اجاره و هزار کوفت و مرز دیگه افتادم چی میگین؟مسخره س میدونم ولی وجود داره.در کنار همه ی مشکلات ریز و درشت این کشور این چیزها هم بیشتر ادم رو ازار میده.دلم میخواد بخوابم و فردا طور دیگه ای بشه.طوری که اینقدر درگیر نباشم اینقدر خسته نباشم اینقدر عصبی نباشم.و باز هم امید و باز هم امید و باز هم امید...


بیرانوند های روزگار

این پسر یکی از کسانی بود که کلا ازش خوشم نمی اومد.کلا از کسایی که فکر میکنن اگر سختی کشیدن کار مهمی انجام دادن خوشم نمی اومد و نمیاد ولی دلیل نمیشه بهش افرین نگم برای بازی خوبش برای تلاشش و برای مهار ضربه رونالدو که از ابتدای پیداشش ازش خوشم نمی اومد.من کلا اینطوری ام که بصورت دیفالت از بقیه خوشم نمیاد وقتی هم از کسی خوشم بیاد اینطوری نیست که باز هر کاری دلش خواست میتونه انجام بده و من کماکان ازش خوشم بیاد.بی رحمانه ازش کنار میکشم.کلا توی این 18 سال بعد از مرگ پدر من قدر یه کهکشان تغییر کردم.

بریم سر بیرانوند...

سختی کشیده خیلی ها هم هستن که سختی کشیدن اما باور کنیم برای ایجاد شرایط پیشرفت باید شرایطش باشه...روزی که خونه رو ترک کردم که مستقل بشم همه گفتن نکن ...همه گفتن نرو...همه گفتن نمیتونی...نمیشه...میتونستم اگر احساساتی نمیشدم.اگر دلم برای برادر هام و مادرم نمیسوخت و بر نمیگشتم.اما یک روز عطای پیشرفت رو به لغایش بخشیدم و برگشتم.همه جوره سگ دو زدم هنوز برای علاقه ام تلاش میکنم اما واقعا نمی تونم بی محابا پیش برم چون گاهی ادم فدا میشه تا دیگران رو هم به سر انجام برسونه ولی میشه خودخواه بود و به پیشرفت فکر و وقتی رفتی اون بالا خودخواهی هات و دیگه کسی نمیبینه فراموش میکنن مثل حالا که فداکاری ها رو نمیبینن.ما کلا عادت داریم که از دیگران بت بسازیم ولی من همیشه میگم هر چقدر هم تلاش کنی کار خاصی نکردی چون تلاش همیشه نتیجه میده اما به چه قیمتی؟؟؟قیمت بعضی ها بالاست گاهی حتی نمیشه نزدیکشون شد و قیمت بعضی ها به اندازه ی خواخواهیشون کمه.یادم نمیره وقتی همین جوون با شارلاتان بازی قیمت خودش رو تو لیگ بالا برد و خیلی ها ازش خرده گرفتن شاید بقیه یادشون بره ولی من یادم نمیره .قرار نیست موفقیت انسانیت رو نابود کنه.و تو جامعه ی ما همه از این ادم بد ها خوششون میاد چون به ذات خودشون بر میگرده وقتی ته ذهنمون یه علی بیرانوند باشه که برای پول هر کاری بکنه به این ادم ها افتخار میکنیم.

کسی از نسرین ستوده حرفی نمیزنه از سلطانی ها نمیگن از دانشجو های در بند حرفی نمیزنن چون ذاتشون با حق طلبی همخونی نداره...

ادم هایی که فکر میکنن اگر کسی بهشون کم محلی کنه ادم مهمیه و باید بیشتر بهش احترام بزارن.فرقی نمیکنه کجای دنیا باشی و تو چه مکتبی رشد کنی وقتی ذاتت خورده شیشه داشته باشه وقتی پر از عقده باشی یه جا ورم میکنه اینها و سمبلت میشه علی بیرانوند...

شما فکر کن من حسودم شما فکر کن من بدبینم شما فکر کن من حقیرم ولی ما این بیرانوند ها رو بوجود اوردیم و شدیم ملتی که الان هست.ما کیرووش باکلاس رو تحویل گرفتیم و کیرووش پر حاشیه تحویل دادیم مایی که سرشار از کمبود هایی هستیم ما که بیماری جنسی داریم مایی که افسرده ایم مایی که یک روز نابود خواهیم شد.مایی که دنیا از تفکر و بی شعوری و بی فرهنگی مان به ستوه امده...

دوستی دارم که در یک کشور خاور دور دکتری میخونه.در سه سال گذشته حتی با همکلاسی های ایرانیش فارسی حرف نمیزنه و کلا از هرگونه برخورد با اونها خود داری میکنه وقتی میگم چرا میگه خودمون میدونی چه گهی هستیم پس بهتر یه ادم های جدیدی رو برای هم نشینی انتخاب کنیم...و از انتخابش به شدت راضی و من هم بهش حق میدم...

اقا بهتون بر نخوره یکم واقع بین باشین بد نیست ...

برم /بیام /شاید بازم نوشتم

کدام ملیت کدام هویت کدام بذر؟؟؟

در تمام دنیا "ما"وقتی از دهن یک سیاست مدار خارج میشه منظور مردم اون کشور نیستن اما اختلاف کشور ها در همین "ما" خلاصه میشه و هرچی تعبیر این ما به واقعیت نزدیک باشه پیشرفت در کشور بیشتر حاصل میشن و هستن کشورهایی که سیاستمارانش می گویند "من"...

میگویند کوتاهی از "من" بوده عذر می خواهم و استعفا میدهم...

حالا نه اینکه مثلا روحانی استعفا بده کار درست میشه ...طرف سی ساله بر مسند قدرت نشسته و تمام مشکلات کشور از زیر لحاف پک و پهنش میزنه بیرون ولی ککش هم نمیگزه و حتی تا الان یک بار بابت بی خردی ها و تصمیم های نادرستش عذر که نخواسته هیچ طلبکار هم بوده...

اما در کل ما ادم های متوقعی هستیم.خوب به خاطر دارم وقتی دلار 3800 همه میگفتن قیمت دلار واقعی نیست و به سال نکشیده فلان و بهمان میشه.خوب شما که پیش بینی میکردی چرا الان معترضی؟باور کنیم تا قیمت ها به واقعیت نزدیک نشه عمق فاجعه درک نمیشه.

ایران 40 ساله در جنگ به سر میبره که قدرت اول منطقه باشه که قطعا تا 40 سال دیگر حتی به شرط حیات این امکان بوجود نمی اد.فقط یه عده این وسط از این اب گل الود ماهی های بزرگی صید میکنن.

کشور عملا به یک زندان بزرگ تبدیل شده که هیچ راه فراری نیست .کسی فکر بحران ها نیست.همه ی دغدغه شده کشور های عربی و بی خاصیت منطقه برای جهان گشایی و جاه طلبی ...این ها هم مثل پیش بینی دلار یک روز به واقعیت تبدیل میشود اما ان روز به چه کسی اعتراض کنیم؟ما هستیم که در صف خرید خودرو پر پر میزنیم ما هستیم که برای خرید دلار به هر قیمتی و بی دلیل ساعت ها خیابان ها را گز میکنیم ما هستیم که طلا فروش ها را مجبور میکنیم که به ما طلا بدهند و سکه ثبت نام میکنیم حتی اگر عده ی کمی هم باشند ولی وجود دارند و حکومتی که تمام زمامدارنش دلال هستند خرسند از اشفتگی بازار است.

از "ما"دیکری چیزی باقی نمانده هر چه هست عقده و از  انزجار و غم.

هر چه هست بد بختی و سیاهی و فلاکت.حال شما بیایید برای سیاه نمایی حرم بتراشید ولی چیزی از واقعیت نخ نمای کشور کم نمیکنید...

برای یک بار هم که شده جای خودتان حرف بزنید خودتان به جنگ بروید خودتان کشته شوید خودتان خرج خودتان را در بیاورید با پایه حقوق اداره کار و یا مستمری بیمه .برای یک بار هم که شده بر مردم حکومت نکنید برای مردم خدمت کنید.

انروز اگر مردید من شما را شهید خطاب میکنم و دینتان را ستایش میکنم و تا ان روز از شما و دین تان گریزان و منزجرم...

یک ملت با مردمش "ما " میشود نه با حاکمانش...

ما خیلی وقت است که بریدیم شما را نمی دانم...

دلار خو کن به تنهایی ...

این روزها استرس هی شب امتحان نهایی میاد سراغم...تپش قلب میگیرم...حالت طهوع...گاهی فراموش میکنم کارهای روزانه رو...مسیر خونه رو گاهی اشتباه میرم.وال میرم خونه قبلی بعد میاد خونه فعلی که تازه اساس کشی کردیم.

من نه دلار انباشته دارم نه سکه ثبت نام کردم و دارم نه طلا نه هیچ کوفت و درد دیگه ای.پس انداز بسیار اندک اون هم برای مریضی و مبادا که نهایتا بشه دو یا سه میلیون .هر روز از این جهش های ناگهانی تمام اینده نگری هام نابود میشن باز میشینم و یه فکر جدید میکنم باز میریزه بهم.مدام دنبال راه حل میگردم.اما نتیجه ای نداره و باز بر میگردم سر خونه اول.

دلم میخواد یه عالمه بد و بیراه به زمین و زمان بدم اما میدونم فایده ای نداره.با خودم میگم باید همون 7 سال پیش که میشد زندگی و دلار کنم و برم میرفتم اما حالا که هفت سال گذشته فقط حسرت میخورم.

میدونم این روزها تموم میشن میدونم روز های بهتری هم از راه می رسن اما کی؟وقتی من 50 ساله شدم؟اون روز واقعا چقدر بدردم میخوره؟

باورش سخته اما شب ها فقط خودم رو مجبور میکنم بخوابم تا فقط کمی از نگرانی هام در رویا های مسخره ام کاهش پیدا کنه...

و اخر میرسیم به حرف که "زندگی منشوریست در حرکت دوار"