رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم
رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم

و همین که میگم

اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست...

این فقط یه شعاره و همه چیز به من نزدیک تر از دوریه توعه که انگار داره اونقدر کمرنگ میشه که دیگه حتی اهمیت هم نداره...

وقتی داری دیگران رو را فراموش میکنم ابتدا به ساکن خودت و رو به محوطه فراموشی دیگران هل میدی...

قل یا اخی یا به روایتی بگو ای برادر

من ادم کون گشادی هستم اما حقیقتا نه از ان مدلش که دلش لش کردن بخواهد از ان مدلش که یه کودک درون میانسال دارد که همیشه در انتهای من لش کرده و به سمت لش کردن هل میدهد مرا...

در واقع تمام به سر انجام نرسیدن های من را عاملش است.همیشه وقتی قرار است اخرین کلنگ را بزنم و گنج بیرون بزند می ایستم چون کودک کون گشاد درونم از اولین کلنگ مدام در گوشم میخواند که اینجا گنجی وجود ندارد و بی خودت را خسته نکن...

با احتساب امسال ابان ماه دقیقا 17 سال است که مشغول زمزمه است.در واقع از فردای روز مرگ پدراوایل کم حرف و منزوی بود و کم کم شروع به بدون توقف حرف زدن کرد الان حتی شبها هم در من راه میرود و حرف میزند...با احتساب دیشب تقریبا از اذر امسال یک شب خواب ادمیزاد نداشتم...این روزها در کنار کودک میانسال کون گشاد درونم یک گلام افسرده ی با صدای همیشه بغض الود هم اضافه شده که مدام میگوید من میدونم من میدونم و همیشه هم اخر جمله اش را تمام نمیکند و اینقدر به ادم ازای میدهد که خودت بگویی که من میدونم ...مثلا اخرش بدبخت میشم...فرتوت میشم...زمین گیر میشم...هیچ پخی نمیشم...

البته گاهی فکر میکنم اضافه وزنم به خاطر وجود اینهاست.همیشه گرسنه اند و مدام گولم میزنند که فلان چیز را بخور بهمان چیز را بخور حتی وقتی تا خرخره سیرم باز هم اینها سیرمونی ندارند و هی میگویند یه لقمه ی دیگه جا داری و با این حساب میتوانند تماام لقمه های عالم را توی معده ی من جا بدهند.

این روزها از فضای واقعی کمی فاصله گرفته ام و باز هم شروع کردم به معاشرت های مجازی ...ادم هایی که نمیشناسمشان و انها من را...

اجازه میدهم شخصیت های درونم با انها حرف بزند ...پته ی خودم را میریزند روی دایره و هرچی میخواهند میگویند و دیگر مثل سابق نیست که بتوانم جلویشان را بگیرم یا فقط یک نفر باشد که همه چیز را میداند دلم میخواهد همه بدانند چقدر احمق و تن لش و بی مصرفم...انگار همه همینطورند و چیز جدیدی نیست که بگویی در واقع همه مثل همیم...یک عالمه حماقت داریم یک عالمه ...

مثلا دختری است که دو بار طلاق گرفته و توی کرج خانه ی مجردی دارد و خانه اش شده مکان پارتی های شبانه ی رفقای مجازی اش...البته اینکه چقدر راست یا دروغ است را نمیدانم او دلش میخواهد اینطور باشد لابد و به  من هم ربطی ندارد...

دلش یک عشق فرازمینی میخواهد...دلش میخواهد وزن کم کند یا بتواند شغلش را عوش کند یا از رابطه ی جنسی با دوست پسر جدیدش لذت نمیبرد اما خوب فعلا گزینه ی بهتری ندارد پس به همین اکتفا کرده

یا زنی چهل و چند ساله است که پدرش را تازگی از دست داده و افسردگی گرفته بچه ی 10 ساله اش با شوهرش زندگی میکند و هنوز طلاق نکرفته اند و قصدش را هم ندارند فعلا خانه ی پدری زندگی میکند و خیلی به نظرات فالوئرهایش اهمیت میدهد...توی خانه اش چند تا گربه و یک سگ دارد...از مرد ها متنفر است و سال هاست هیچ رابطه ی جنسی برقرار نکرده...کسی چه میداند که واقعا همین هاست که میگوید؟؟؟برای کسی اهمیت ندارد ...بقیه فقط میخواهند یک ادم متفاوت ببیند...

مثلا پسری است که خود زنی کرده ان هم دوبار...خیلی هم به ظاهر سر زنده و باحال است عاشق پیپ کشیدن است و از حیوانات فراری یک مرغ عشق دارد توی خانه که مدت هاست رفته ی توی لک...اصلا معلومو نیست برای چه خود زنی کرده انگار دلش میخواسته و به بقیه هم ربطی ندارد...

من انجا چگونه ام...؟

من خودمم ...همین تکه پاره نوشتن های روزمره...همین الکی نویسی ها...از دلتنگی مینویسم و وقتی کسی می اید در خصوصی و حرفی میزند یک عالمه خیال برایش میبافم انقدر حرف میزنم و غر میزنم که دمش را میگذارد روی کولش و دیگر پیدا نمیشود

همین چند وقت پیش لاله صبوری امده بود دایرکتم و کلی از شعر هام تعریف کرد بعد یک عالمه حرف زدم و فردایش دیدم بلاکم کرده...یعنی اگر بخواهیم سلبریتی ها را شماره بزاریم لاله صبوری همان است که  شماره اش میشود شارژ دو تومنی ایرانسل ...حالا فکر کن این بشر من را بلاک کرده...

زندگی توی فضای تنگ و ترش مجازی حالب نیست فقط وقت تلف کردن است...هیچکدام از قلب هایی که بعد از جمله ات میگذارند واقعی نیست ...قربان صدقه رفتن ها بی خود است...مثلا که وانمود میکنند تو را درک میکنند...خوب ما هم همینکار را با انها میکنیم...چه جای گله...

خلاصه که اینروزها مزخرف ترین روزهای پس از انقلاب خودم است....قبل از انقلاب روزهای بدتری هم داشته ام با ماهی هزار تومن هم روزگار گذرانده ام ولی این روزها

انگار قرار است مغز من را متلاشی کند...

البته که انگار به تخم و تخدان هیچ کس نیست و البته که برای من همین است ...در واقع در یک دور تسلسل تخمی زندگی میکنیم....عبس و پوچ

همینجا

همین که اینجا سوت و کوره خودش برام نعمتیه.

فضای مجازی داره به سمتی میره که ادم های به جای نزدیک شدن به هم و گفتگو دارن هی از هم دور میشن ...انگار این دوری بهترم هست چون طرفداراش داره روز به روز بیشتر میشه...

وقتی از کسی خبری نداری انگار سردرگمی و گیج ولی یه جایی میفهمی لزومی نداره ...اون به هر دلیلی دلش یه سبک دیگه از زندگی رو میخواد و تو نمی تونی بهش تحمیل کنی چطور باشه یا چطور نباشه...

داشتم دیروز به دوستی میگفتم استانه ی تحمل ادم ها اومده پایین...بعد خوب که فکر میکنم میبینم داره نابود میشه...پرخاشگری و تحمل نا پذیری ادم ها داره فاجعه به بار میاره...

و به این فکر کردم چقدر از ادم های مذهبی و الکی خوش بدم میاد.چقدر از کسایی که هر غلطی دلشون میخواد میکنن و خودشون ول میکنن تو اغوش پروردگار و فاز میگیرن بدم میاد چقدر از منش و رفتار و شخصیتشون بدم میاد.اینها بر خلاف ما ها که همه چیز و دایورت میکنیم رو قسمت چپمون همین کار و با خدا میکنن و در واقع کاراییش براشون همین قدره که خدا براشون حکم مخزن دایورت و داره و راحت بی خیال میشن و دست میکشن و به دایورتشون واگذار میکنن.

چقدر این قشر حال بهم زن و مزخرفن.

سوم خرداد تولد یه دوستی بود که خیلی برام عزیز بود و نمیدونم چرا خیلی ها مشکل داشتن که دوستم باشه و خوب به هر دلیلی دیگه کنارم نیست ولی من همیشه اعتقاد دارم بهترین ادمی بود که تو زندگی من میتونست خیلی کمک حالم باشه ...

دارم یه سریال میبینم که خب البته چیز جدیدی نیست ولی چیز های جدیدی دارم ازش یاد میگیرم و شاید مهمترینشون اینه که شما مسئول حفظ رازهاتون هستین به خودتون خیانت نکنید چون اگر اینکار و کردید دیگه نمیتونید از بقیه انتظار وفاداری داشته باشید.در واقع ادم ها گوساله تر از اونی هستن که بهشون اعتماد کرد و بهشون راز گفت به هیچ کار ادمیزاد هم نمیاد.

ما یه مشت گاو ناطق بی منطقیم...

هر چه...

هر چه اینجا سوت و کور تر باشد حال ما بهتر ...

فعلا بی تفکر ترینم و بی حس و حال ترینم ...

خلوت

با خودم خلوت کردم...

یه خلوت طولانی

به وقت توییتر

چه کوفتیه این توییتر...چند وقته درگیرم کرده بد جور

امشب ولی اگر بتونم رو سوژه ی جدید کار میکنم ...داستان جدید..شاید امشب به دنیا بیاورمش