رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم
رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم

وقتی قاط میزنم

کلا وقتی عصبانی میشم فقط باید بنویسم.عادتی که سالها با منه .وقتی که به شدت از دست خودم عصبانی ام.وقتی چشم باز میکنم و میبینم بیش از دیگران به خودم ظلم کردم .اجازه دادم ادم ها با رفتاراشون بهم جفا کنن .تجربه ی تلخیست .معمولا این جور وقت ها دوست دارم تنها باشم و بنویسم هیچ کس نمیتونه ارومم کنه این بازه زمانی متغیره و رکورد 5 سال یا بیشتر رو هم دارم و یادمه یه روز هایی این حس چه اثر هایی رو برام خلق کرده اما خوب بد ترین حالت وقتیه که تو عصبانیت قضاوت میکنم  .پیش خودم و کاملا غیر منصفانه .همیشه هم با خودم مشاجره دارم. این بدترین حالت از حس موجوده.امیدوارم زودی خوب بشم.خود ارومم رو خیلی دوست دارم اگر این ادم نما ها بزارن

همینی که هست

دلخورم.از کی یا از چی؟گفتنش فقط سر هم کردن یه سری مزخرفه.در کل دلخورم .از این اوضاع از این بی ثباتی از این بیکاری های مزخرف از این بی خودی طی شدن عمر.دلخورم از اینکه دوست صمیمی ندارم که باهاش حرف بزنم بدون اینکه دلهره داشته باشم.دلخورم که اینقدر دلخورم.از این تیپ جدیدی که گذاشتم خوشم نمیاد ولی میخوام داشته باشمش چون دلخورم.حتی اگر همه هر روز بهم بگن زشت شدی ؟>این چه قیافه ایه؟خجالت نمیکشی؟اصلا برام مهم نیست.همین که عزیز باهاش مشکل نداره خوبه.دلخورم از همه ی این روز های لعنتی تنهایی.دلخورم و روز به به روز دارم خسته تر میشم.اینها چس ناله نیست این ها مزخرفه اینها دری وریه این ها کلمه هایی هستند که دلم میخواد بزنم به قول خودم همینی که هست یعنی دقیقا الان همینی هستم که هستم.دلخورم

دل و دماغ

در زندگی دو تا چیز من و خیلی اذیت میکنه دروغ و منفعت طلبی.یعنی بدون اینکه بخوام اینها از ابتدا با من بودند.خیلی چیز ها در دایره تعبیر این دو صفت جا میگیرن و لازم نیست تفکیک کنم و بگم فلان و بهمان.ادم های اطراف ما عموما اینطوری ان حتی خود ما .برای همین هم ما به مرور زمان از خودمون هم متنفر میشیم.اصلا به خودم که دقیق تر نگاه میکنم میبینم حتی دلیل این که من از بچه دار شدن متنفرم اینه که باید موجودی رو به دنیا بیارم که به مرور میشه کسی مثل خودم یا کسی مثل خودش با پس زمینه من و این من هیچ چیز جالبی نداره.شاید هم داره امااونقدر نیست که دلگرم کننده باشه.

یک فروپاشی تدریجی از درون.اتفاقی که به مرور برای ادم ها می افته.هیچ اتفاق تازه ای نمی افته.روز ها تکرار میشن.اتفاقات مفید زندگی رو به زوال هستند و شاید وقتی پا به سن بگذاریم زندگی فقط میره روی دور تند و هر لحظه منتظری سوت پایان بازی و بزنن و یک خط ممتد میشه تمام حاصل عمر.اینکه این روز ها کلا به هیچ چیز اعتقاد ندارم شاید به خاطر تغییر نگاهم به دنیاست.وقتی تمام صفت ها رنگ میبازن.امروز از کسی یا چیزی دلخوری و حقیقت امر ذات اونهاست و فردا فراموش میکنیم و ناخود اگاه به سمتی میریم که شبیه همون ادم بشیم.

کنار دستم چای گذاشتم.اول صبح است و من گله دارم.چای را داغ سر میکشم و تمام راه مجاری تا پایین میسوزد.عادتم این است و هر بار میگویم دفعه بعد کمی صبر میکنم واین دفعه بعد انگار هیچ وقت قرار نیست بیاید.

در زندگی چیز هایی است که ادم را به زندگی امید وار میکند ادم را سر حال می اورد یکی از اون ها دل و دماغه .چیزی که امروز اصلا ندارمش

پنسیلین

دیکه گفتن این جمله دردی و دوا نمی کنه اما در هر حال "سرما خوردگی خر است ".ان هم از نوع تب و لرز و گرفتگی گلو وناهنجاری صدا و سرفه.اینقدر چیز های مختلف خوردم تو این چند روز که یه داروخونه توی بدنم تشکیل شده .طبیبان زبر دست خانواده دست به دست هم دادند تا خوب بشم اما خیلی فرق نکردم.پس به سبک تمام سال های گذشته رفتم و خودم را به پنسیلین معرفی کردم .ساعت نزدیک به دوازده شب بود باران نم نم میامد که کم کم شدید شد درب درمانگاه میرفت که بسته شود دکتر پسر بچه ای با ته ریش نصفه نیمه بود که انگار از بیماری زیادی اعتماد به نفس رنج که نمیبرد گویا لذت هم میبرد .تاکید کردم که حتما ذیل تمام دارو ها پنسیلین نیز تجویز کند و او با سر علامت رضایت خود را صادر کرد.دارو ها را تهیه کردم و برگشتم ،درمانگاه بسته شده بود چند ده قدمی را به همراه باجناق گرامی و همراه خود زیر باران پاییزی  تا اورژانس رفتیم.تیم پرستاری شیفت شب مشغول گفتمان حساسی بودند چند دقیقه مانند پا منبری ها گوش دادم تا پرستاری علت حضورم را جویا شد سرنگ و رفقا را روی پیش خوان گذاشتم و یک لطفا هم ضمیمه پرونده کردم پرستار سرش را به سمت ساعت چرخاند و با غضبی تصنعی فرمود از ساعت 8 به بعد نمیزنیم خطر داره از من اصرار و از تیم پرستاری انکار که برای خودتون ضرر داره  و ضررش از خود سرماخوردگی بیشتره و من که حالت تهوع و سردرد و سرفه داشتم دنبال راه نجات بودم که پرستار شانه هایش را بالا انداخت و تیر خلاص را با یک " آِیم ساری "به من زد.به همراه باجناق به سمت خانه روان شدیم باران تند تر شده بود فردا قرار بود مهمان داشته باشیم و من حال درست و درمانی نداشتم لذا لج پیشه کردم در بدو ورود چند نخ سیگار کشیدم  چای و تخمه خوردم کمی هم  شراب نوشیدم و ساعت 3 بامداد رفتم که بخوابم .خواب نیمه شب به مدد سرفه ها کوفتمان شد صبح زود خواب و بیدار بلند شدم و به همراه "منزل" مشغول رفت و روب خانه شدیم.داشت کم کم پنسیلین و رفقا فراموشمان میشد که" منزل " یاد اوری کردند "برو حتما بزن همین حالا ".رفتیم و زدیم و برگشتیم .جز درد خفیفی در نیمه انتهایی سمت چپ بدن چیزی عایدمان نشد و تا اکنون که دست به قلم دارم درد به جاست و مرض روپا.سرفه مدام  و صدا گرفتگی کما بیش.خدا زمستان امسال را بخیر کند .و همه مریضان را شفای عاجل و خیلی عاجل عنایت فرمایت الاخصوص بنده فقیر ،حقیر ،سراسر تعمیر.

پیروز و رستگار و سلامت باشید ابان یک هزار وسیصد و نود چهار

و من الاه طوفیغ

چرا نمیلبخندی ؟

تقریبا میشود گفت 10 سال و یا شاید بیشتر میگذرد از روز هایی که فکر میکردم یک جاهای تاریخ به یک عده بیش از بقیه ظلم شده.فکر میکردم باید برای عاشورا عزادار باشم نام عاشورا دلهره اور بود برایم و اینکه گناهان یک سال را باید ببرم تا پای هیت و با شرمساری طلب ببخشش کنم چون مظلومی هست که شفاعتم کند بزرگ تر که شدم فهمیدم هیچ ادم در طول تاریخ بی ایراد نبوده فقط یک روزی  یک چیز هایی بد نبوده مثل کنیز داشتن و چند همسری و غارت اقوامی که همفکر نیستند و امروز اینها فقط از نظر عده کمی هنوز بد نیستند ولی بیشتر مردم دنیا به اشتباه بودن این تفکر اعتقاد دارند.مشکل اینجاست که شما کدام طرف جوب هستید یا اصلا جوب برای شما مهم است یا انسان ها را بدون مرز میپذیرید.من امروز پذیرفته ام یک انسانم خطاهایی دارم و باید برای بهبود تفکرم تلاش کنم امروز فهمیده ام هیچ انسانی کامل نیست هیچ انسانی خوب مطلق نیست هیچ انسانی تکامل یافته نیست حتی پا فراتر میگذارم هر انسانی که بیشتر در موردش تبلیغ میکنند ضعف ها وخطاهای بزرگ تری دارد اصلا ذات تبلیغات همین است هیشه اینجور وقت ها یاد شعری میافتم "مشک آن است که خود ببوید نه انکه عطار بگوید".شاید همین دیشب بود که داشتم فکر میکردم مردمی که اینگونه خود را شیفته انسان های خوب دینشان میداند  پس چرا اوضاع اینطوری است چرا هر روز دروغ گو تر میشوند هر روز عصبانی تر میشوند هر روز بد فرم تر میشوند این همه غذای نذری چرا شفایشان نمیدهد این همه گریه زاری چرا نرمشان نمیکند چرا مهربان نمیشوند چرا ؟

مگر پیامبر این دین پیامبر مهربانی نیست؟ چرا دائم ما مرگ دیگران را طلب میکنیم ان هم با مشت های گره کرده ؟مگر اولین پیامبر ادم نبوده پس چرا پیرو او نمیشویم چرا سعی نمکنیم ادم باشیم مگر تمام این ادیان برای ادم بودن پدید نیامدند ؟پس کو؟چرا همه مدام برای هم شاخ وشانه میکشند پیروان همدیگر را میکشند و مدام همدیگر را به نابودی تهدید میکنند ؟ نمیفهمم واقعا نمیفهمم.

من دلم ازادی نمیخواهد من دلم عدالت نمیخواهد من دلم هیچ چیز جز مهربانی نمیخواهد کاش دینی بیاید و مهربانی را در دنیا حاکم کند انگاه من حتما از بهترین پیروانش خواهم بود.پیروان این دین فقط لبخند میزنند و همیشه تبسم به لب دارند.ایا زیبا تر از این دین سراغ دارید ؟