-
دی ماه سرد
پنجشنبه 4 دی 1399 17:06
کلاس های داستان نویسی را شروع کرده ام ...داستان هایی که میگویند بخوانید را اینجا میگذارم و چیزهایی که به ذهنم میرسد را برایش مینویسم... از داستان سوم شروع میکنم و بعد از دومی و اولی میگویم داستان سوم با پسرم روی راه از ابراهیم گلستان... سر ظهر نرسیده به شهر چرخ ما دوباره پنچر شد. پیاده شدیم و چرخ را نگاه کردیم. راه...
-
شروع دوباره
جمعه 16 خرداد 1399 13:37
اول سلام دوم که فعلا هستم ولی دارم جاهای دیگه مینویسم ولی هستم کمتر و بیشترش مهم نیست
-
هیچ
پنجشنبه 3 مرداد 1398 22:46
و هیچ وهیچ وهیچ
-
دایرکت های بدون محتوا
جمعه 7 تیر 1398 00:34
چند وقتیه که سر و کله ی یه عده توی دایرکتام پیدا میشه که فکر نمیکردم فضای توییتر اینقدر یلخی باشه.بیشتر فکر میکردم کسایی که از توییتر استفاده میکنن فاخر تر از بقیه اپ ها باشن ولی گویا همه دیوونه ان. تا الان میتونم به 5 مورد خانم هایی که جدا شدن...3 مورد دخترانی که سابقه ی حد اقل یک بار خودکشی داشتن دو مورد ادم...
-
و همین که میگم
دوشنبه 27 خرداد 1398 18:08
اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست... این فقط یه شعاره و همه چیز به من نزدیک تر از دوریه توعه که انگار داره اونقدر کمرنگ میشه که دیگه حتی اهمیت هم نداره... وقتی داری دیگران رو را فراموش میکنم ابتدا به ساکن خودت و رو به محوطه فراموشی دیگران هل میدی...
-
قل یا اخی یا به روایتی بگو ای برادر
دوشنبه 27 خرداد 1398 17:08
من ادم کون گشادی هستم اما حقیقتا نه از ان مدلش که دلش لش کردن بخواهد از ان مدلش که یه کودک درون میانسال دارد که همیشه در انتهای من لش کرده و به سمت لش کردن هل میدهد مرا... در واقع تمام به سر انجام نرسیدن های من را عاملش است.همیشه وقتی قرار است اخرین کلنگ را بزنم و گنج بیرون بزند می ایستم چون کودک کون گشاد درونم از...
-
همینجا
سهشنبه 21 خرداد 1398 18:28
همین که اینجا سوت و کوره خودش برام نعمتیه. فضای مجازی داره به سمتی میره که ادم های به جای نزدیک شدن به هم و گفتگو دارن هی از هم دور میشن ...انگار این دوری بهترم هست چون طرفداراش داره روز به روز بیشتر میشه... وقتی از کسی خبری نداری انگار سردرگمی و گیج ولی یه جایی میفهمی لزومی نداره ...اون به هر دلیلی دلش یه سبک دیگه از...
-
هر چه...
سهشنبه 14 خرداد 1398 13:47
هر چه اینجا سوت و کور تر باشد حال ما بهتر ... فعلا بی تفکر ترینم و بی حس و حال ترینم ...
-
خلوت
دوشنبه 6 خرداد 1398 03:29
با خودم خلوت کردم... یه خلوت طولانی
-
به وقت توییتر
چهارشنبه 1 خرداد 1398 01:02
چه کوفتیه این توییتر...چند وقته درگیرم کرده بد جور امشب ولی اگر بتونم رو سوژه ی جدید کار میکنم ...داستان جدید..شاید امشب به دنیا بیاورمش
-
ما و خواب ها /خیال ها/کابوس ها
چهارشنبه 25 اردیبهشت 1398 14:48
چند وقته با اونکه خیلی کم میخوابم در واقع خیلی خیلی خیلی کم میخوابم و چند وقت اخیر مدام تا صبح بیدارم بود. صبح ها عموما شیش و یا هفت میخوابم تا ده و یازده و بعد میرم یه دور میزنم و بعد میاد یه چرخی تو مجازی یه فیلم میبینم یه کتاب ورق میزنم و همینطور میگذره ... همون زمان هایی که کم میخوابم هم دائم دارم خواب های مسخره...
-
کار مسکن ازدواج دغدغه...دغدغه...دغدغه
سهشنبه 24 اردیبهشت 1398 14:03
دیشب درست وقتی که داشت چشم گرم میشد که بخوابم یه هو یاد این افتادم که این ماه اخر اجاره خونست و هی با خودم تحلیل بازار کردم که فلان قدر میزاره رو پیش فلان قدر رو اجاره و وقتی مخم خوب کوبیده شد خواب از سرم پرید رفتم یکم غرغر توییت کردم و تا صبح مثل جغد زل زدم تا هوا روشن شد... همه ی چیز هایی که ما در ارزوشیم واسه خیلی...
-
درگیر ناداستان
دوشنبه 23 اردیبهشت 1398 01:10
یه مدت درگیری های فکریم زیاد شده...الکی درگیرم...الکی ناخوشم... چقدر این روزا الکی های زندگیم زیاد شده...
-
اعتیاد
جمعه 20 اردیبهشت 1398 13:10
چند وقته حس میکنم به یه یه سری چیزای دنیای مجازی بدجور اعتیاد پیدا کردم.واقعا برام درداوره.ولی ازز بس توی دنیا واقعی ادم و ازار میدن اون طرفی هم نمیشه رفت.نتیجه میشه گوشه گیری.این هفته با سرماخوردگی کهنه و یوبوست و انتی همورویید گذشت و هنوز جاش درد میکنه.تعارف که نداریم بعضی دردا خیلی درد داره. این وسط عرق خوری های نا...
-
تجویز
دوشنبه 16 اردیبهشت 1398 02:26
برای خودم گوش دادن به رادیو چهرازی و تجویز کردم.مدتی دچار خود نفهمی شدم شاید یه بچه درمانی در من صورت بگیرد ...لاکن واجب نیست این همه درگیر خودم باشم ...چه بسا صبح نشده ریق رحمت و سر کشیدیم و ...
-
دست به دامان مجازی ها
دوشنبه 16 اردیبهشت 1398 02:20
هر جا پا میزارم همه درگیر دنیای مجازی هستیم... قرار شد از این به بعد تو جمع های خودمی هر کس گوشی دست گرفت باید شام بده تو یه رستوران ...البته به جز تماس ها و موارد اضطراری و چون جمعمون خیلی خودمونیه باید توضیح کامل بده که چرا جواب داده یا گوشیش و چک کرده و این وسط گاهی اتفاقات با مزه و حتی غمباری هم متوجه میشیم... حرف...
-
ظهر های خانگی
یکشنبه 15 اردیبهشت 1398 15:43
سر ظهری یه هو دلمون هوای حال خوب کرد... انچه می یافت نخواهد شد... متاسفم
-
فشار
چهارشنبه 11 اردیبهشت 1398 15:22
15 روی 10 این اخرین فشاری بود که داشتم همین دیشب.پژی میگفت خوبی چیزیت نیست و من میگفتم اره خوبم یکم شقیقه ام زوق زوق میکنه بعد یه چند تا گوجه سبز داد خوردم و یه مقدار هم عرق خوردیم با سیر تازه و ماست.خیلی فرق خاصی نکردم امروزم مثل دیروزم.خصوصا که امروز داشتم چند تا خبر سیاسی میخوندم حس میکنم حالم بدتر هم شده.خبر های...
-
سر ظهری و رخوت سابق
سهشنبه 10 اردیبهشت 1398 11:43
از بی حالی بی حالم دست و دلم به کاری نمیره جز لش کردن و هیچکاری نکردن... روزا چقدر مزخرفن ادم ها بیشتر... اهای تو که این همه دوری از من این روزا در حال عبوری از من یه شعر مسخره که امروز اومده افتاده تو دهنم
-
چه بگوییم از این ساقی ساغر گردان
شنبه 7 اردیبهشت 1398 13:14
ما به اهمیت ندادن ها عادت کردیم. مثل سابق تر فعلا درگیر تعیین تکلیف بلاتکلیفی هایم هستم. کی تمام درد های ما تمام میشود.. کی ؟ کجا ؟ چطور ؟
-
دومین فیلم
جمعه 6 اردیبهشت 1398 15:34
این اب نبات ها رو خوردین که وسطش یه ادامس خوشمزه س. این فیلمی که دیدم اینطوریه.یعنی باید صبور باشی و ببینی و دهنت اسفالت بشه تا ازش یه چیز خوب در بیاد... حتما ببینید حتما incendies لعنت به جنگ و تعصب و خرافات و نفرت لعنت ...
-
معرفی فیلم
جمعه 6 اردیبهشت 1398 13:15
کافیه سرچ کنید کفرناحوم... دانلود کنید و ببینید و زمین وگاز بزنید از غم. چی میشه گفت از این فیلم؟ هیچی یه پسر دوازده ساله لبنانی از پدر و مادرش شکایت میکنه که چرا بدنیا اوردنش.... باز هم مجاب نشدید که همین امروز فیلم و باید ببینید پس دهنتون و ببنیدید و دیگه راجع فیلم دیدن با من حرف نزنین... لعنت به این فیلم که داره...
-
یه حرفی
پنجشنبه 5 اردیبهشت 1398 11:04
اخه عشق یه عاشق با ندیدن کم نمشه... معین جان فرمودن
-
#کشتن_عنکبوت_ماده
شنبه 31 فروردین 1398 21:03
خوب یادم نیست که اولین بار چه کسی بهم گفت یا توی کدام مجله یا صفحه اینترنت یا کانال تلگرامی خواندم "کشتن عنکبوت ماده بدشانسی میاره".وقتی دمپایی را از رویش برداشتم انگار که یک جریان برق ضعیف از تنم عبور کرده باشد لرزشی خفیف میگیرم یا شاید هم اینطور حس میکنم. خاکی رنگ و تقریبا اندازه ی یک عدس،تقریبا مچاله شده...
-
مستی های بد یا بد مستی های توی تنهایی
سهشنبه 27 فروردین 1398 23:28
چرا اومدی از کدوم خاطره , به ذهنم که با عشق درگیر شم جوونیم فقط پایِ عشقه تو بود قسم میخورم با غمت پیر شم نگفتی چه تقدیر پر دردی و برای دوتامون رقم میزنی ته قصه تاوانه دل بستنه به هم میرسیمو بهم میزنیم نگام مثله از جنگ برگشته هاست نگاهم کن که عمریه بازنده تم تو میری و من تویه تنهاییام به چشمت قسم فکر آینده تم نگام...
-
صبح است ساقیا و دلم اب مغز میخواهد
سهشنبه 27 فروردین 1398 07:24
دو روز در هفته به جبر روزگار زود پا میشم و عمومام یکم پای تلوزیون میشینم و یکم به خودم حال میدم و یه صبحانه میزنم و بعد اگر کار نداشته باشم که عموما ندارم میرم میخوابم تا ظهر.همیشه با خودم میگم چرا برنامه های صبح ایران اینقدر نچسب و کسل کننده ست ؟ نمی دونم واقعا ولی این روزها یه جوری ام که وقتی تنهام باید یه چیزی وز...
-
تصمیم های هنوز هم اتفاقی
یکشنبه 25 فروردین 1398 14:59
یه جوری ام که هیچکس نمیتونه بفهمه دقیقا تو این لحظه چی داره تو سرم میگذره و پریروز اومدم خونه و ماشین انداختم و سرم و از ته تراشیدم.یکم طول میکشه به قیافم جلوی اینه عادت کنم ولی تصمیم گرفتم یه مدت بزارم همینطوری باشه حالا مثلا توی این دوسالی که از یه اندازه ای کوتاه نشد و همش فر بود چه اتفاقی افتاد مگه ؟هیچی حالا هم...
-
ادم های بی شناسنامه
پنجشنبه 22 فروردین 1398 14:48
داشتم توی تایم لاینم توییت را یکی در میان فیو میزدم.رسیدم به یک رشته توییت از یک خانم دکتر.ظاهرا عشقش برای اینکه پذیرش امریکا بگیرد ولش کرده بوده و با کی رل زده بوده که ببرش ینگه دنیا.اینجور وقت ها چیزی که بیشتر برایم جذاب است کامنت هاست.میان یک عالمه توییت های حاله زنگی و جاج بازی به قول توییتری ها یک کامنت کوتاه...
-
جایی برای ماندن
پنجشنبه 22 فروردین 1398 14:26
نزدیک به ده سالی میشه که فکر رفتن افتاده تو سرم و این چند سال اخیر بیشتر.از تلاش ها برای رفتن به استرالیا و بی مهری ها و بی معرفتی ها تا رفتن برادر به هلند طی 8 ماه با هزار مصیبت و مکافات و استرس و هزینه هزینه هزینه. درست از وقتی که فکرش می افته تو سر ادم انگار دیگه هیچ جایی برای موندن ندارم.نه هیجانی برای مهمونی ها...
-
این موقع ها
چهارشنبه 21 فروردین 1398 04:23
بعضی ها فقط حالت و میپرسن که از بد بودن حالت خوشحال بشن. برای همین کم کم یاد میگیری ساکت بشی. هر مدلی که بگی و تجربه کردم ادم ها توی توهم از خیلی از احساست به سر میبرن و داءم منتش و سرت میزارن چون خودشون هم میدونن اونقدری که گفتن عااااشقققق نبودن فقط اداش و بهتر در میاوردن... ساکت باشم بهتره... خواب که نداریم بریم یکم...