رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم
رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم

بعد از ما یا به موازات ما یا همین نزدیکی دقیقا کنار ما

یکی از کارایی که این روز ها انجام میدم گشتن توی اینستاگرام و دیدن شیوه زندگی مردمه یعنی دقیقا میرم تو قسمت سرچ ها و صفحه های مردم و چرخ میزنم .یه چیزی که برام عجیبه نحوه ترغیب ایرانی ها برای جمع کردن دنبال کنندست دختر هاو پسر هایی که به اقتضای سنشون دست به هر جور رفتار و پوششی میزنن برای اینکه محبوب تر به نظر برسن جالب تر اینکه وقتی یه نفر رو توی صفحه شون تگ میکنن فقط برای اینه که بگن از اونا شاخ ترن نه اینکه من از باب مذهبی بخوام مسله رو مطرح کنم صرفا اینکه فکر میکنم با این وضعیت در اینده ای  نزدیک شاهد نسلی عقده ای و مریض جنسی باشیم که هر روز داره از معیار های انسانی فاصله میگیره نسلی تجمل گرا و مصرف کننده زیبایی هایی مصنوعی و فوتوشاپی برای جذب مخاطب نسلی جاه طلب و همیشه طلبگار .واقعا زندگی در کنار این نسل که هیچ چیزی برای ارزش گذاری در وجودشان نیست و بد بختانه این نسل را ما به اینجا کشاندیم با رفتار های مغرضانه و منفعل .دقیقا فکر میکنم ما مقصر هستیم نسلی که تو سری خور بودیم بله قربان گو بودیم در برابر ظلم سر خم کردیم و هر جا حقی از ما ضایع شد پا پس کشیدیم نسلی که حتی در مناضعات خانوادگی همیشه کوتاه امدیم و تقصیر را گردن گرفتیم گاهی حسادت میکنم به نسلی که امروز عنان جامعه را در دست گرفته انها شخصیت نهفته درون ما هستند ویژگی هایی که خیلی از هم نسل های من دلشان میخواست اینچنین باشندو نبودند و نشدند.

اوضاع کشور تقریبا نابسامان است البته واقعیت امر این است که تقریبا را هم باید حذف کرد و باید گفت اوضاع کشور اصلا خوب نیست .درگیر یک جنگ عقیدتی هستیم ان هم خارج از مرز ها برای حفظ عقیده ای که اساسا وجود خارجی ندارد در ظاهر برای مبارزه با ظلم و بی عدالتی می جنگیم اما در عمل داخل کشور مملو از ظلم و بی عدالتی هستیم حال با این وضعیت چه کسی باور میکند که ما به دنبال صلح هستیم وقتی در داخل هیچ صلحی وجود ندارد . زندانی های بی حساب و کتاب رعب و وحشت امنیتی بگیر و ببند های عقده ای گونه و من مدام با خودم می اندیشم که نسل بعدی سیاست مداران ایران چگونه عمل خواهند کرد ؟و برایم مثل روز روشن است که با این روش چیزی که نصیب مردم میشود تباهی و ویرانی ست.

حالا که این همه غر زدم برای اخرین کلمات دلم میخواد بگم با اونکه دلم نمیخواد یک حکومت مذهبی بی اعتقاد بر کشور حکومت کنه اما دلم نمیخواد حکومت بعدی تمام ارزش ها رو نابود کنه و شاهد بی بند و باری فکری  باشیم دلم نمیخواد در کنار مردمی زندگی کنم که از عقده ی حجاب به برهنگی برسن از عقده ی ازادی به ولنگاری برسن من فقط دلم میخواد مردم این کشور شاد باشن و خوشحال سر زنده باشن و مترقی . چیز زیادی نیست باور کنیم. کاش یکی این اینستاگرام لعنتی رو بترکونه تا اینقدر من حرص نخورم

هنوز مانده تا مهر

امسال هم تولدمان تمام شد.

سه تا تولد برام گرفتن...

یکی خودمونی دو تا دسته جمعی...

اتفاق خاصی هم نافتاد نه جایزه ای بردم نه میلیونر شدم نه هیچ چیز دیگه ...

بعد از پاس شدن اخرین چک ماشین در حال حاظر بدون هیچ گرفتاری خاصی روزگار سپری میکنم.اوضاع در ارامش نسبی سپری میشه.

در این چند ساله هر وقت که فراق بال پیدا کردم نگرانی های گذشته و خاطره ی ادم های گذشته سراغم میاد و بیش از پیش اشتباهاتی که مدام با خودم میگم اگر اینچنین نمیشد انچنان میشد و قطعا اینطوری نمیبود .یک جور مرض که شب ها سراغ ادم میاد دقیقا وقتی که فکر میکنم توانی برای بیدار ماندن ندارم و پلک هام سنگین میشن و میخوام بخوابم که یه خاطره ی دور میاد تو ذهنم بعد مسلسل وارتو مخم ردیف میشن و خواب بی خواب...

مدت هاست اعتقاد مذهبی خاصی ندارم یعنی باورم رو به خیلی از اصول مذهبی از دست دادم اما یه باور قوی درونم شکل  گرفته ،"انرژی کائنات".

"هیچوقت هیچ چیزی رو بی پاسخ نمیزاره "

"امکان نداره بدهکارت بمونه"

"طلبت رو به موقع میده "

" سعی میکنم ازش طلبکار باشم به نیکی"

اینها جملاتیست که با خودم مرور میکنم ...بسیار ترسناکه و عموما امیدوار کننده

مبحثش خیلی پیچیده ست خیلی درگیر کننده ست...یکم راجه بهش تحقیق کردم و وقتی که مطمئن شدم خیلی ها اعتقاداتی شبیه به من دارند خوشحال شدم که تنها نیستم ...این باوریه که خودم برای خودم درست کردم ...تلاش نمیکنم منجی عالم باشم یا یک قدیس تلاش میکنم بدهکار نباشم به کائنات چون معلوم نیست طلبش وچطوری وکجا میگیره...

این روزها بیشتر از مشکلات مالی به فکر مشکلات روحیم هستم اتفاقات و مشکلاتی که ارامش رو ازم میگیره و شدیدا به این نتیجه رسیدم که خود درمانی فایده نداره و نیاز دارم که بصورت علمی باهاش روبرو بشم اما تا دلتون بخواد توی این کشور شارتالان وجود داره که از کاه مشکلات شما کوه بسازن که بتون بچاپنت وسرکیست کنن.

دلم یه سفر راه دور میخواد یه سفر بی بازگشت مثل رفتن به مریخ ...

هیچ چیز بدتر از اون نیست که فکر کنی جایی که باید باشی نیستی امید وارم بتونم جایی باشم که باید باشم ...برام انرژی مثبت ارزو کنید

23 شهریور

نمی دونم ولی یه حسی میگه قرار امسال تولدم یه اتفاقی بی افته یه موقعیت ویژه ...

دیدن بعضی وقتا یه چیزی توی ذهنتونه و هر جا میرین باهاش مواجه میشین ؟

برای من اینطوری شده تبلیغ قرعه کشی بانکا که از تلویزیون پخش میشه اخرین مهلت افتتاح حسابش 23 شهریوره ...قرعه کشی  خندوانه 23 شهریوره ،عروسی سفی الله 23 شهریوره به شکل احمقانه ای منتظرم یه اتفاق ویژه ام حتی با اونکه حسابی برای قرعه کشی ندارم و حتی خیلی شانس قوی ای برای بردن جایزه خندوانه ...حتی یه عصبانیت نهفته ای هم دارم که چند تا جشنواره اخر شهریور و نمیتونم شرکت کنم چون کار جدیدی و جدی ای ندارم واقعیت هم فرصت کافی نداشتم هم حوصله و در واقعیت درد اور ترش اینه که میترسم که داستانی رو شروع کنم و باز هم ناتموم ولش کنم اذیت میشم وقتی یه داستان و شخصیت هاشون و نیمه کاره رها میکنم ...

فقط دو روز دیگر...

امیدوارم هر اتفاقی قرار بی افته فقط مرگ نباشه نه به خاطر اینکه میترسم از مرگ یا ...وقتی باورت رو نسبت به یه سری چیز ها از دست میدی سخته پذیرش یک واقعیت درد اور مثل مرگ وقتی باورت رو از خدا از دست میدی وقتی فکر میکنی عقلانی ترین چیزی که در مورد خدا وجود داره اینه که وجود نداره مرگ یک عدم بیهوده ست یک تمام شدن زجرآوره.بگذررررررررریم...

امید وارم فقط مرگ نباشه دوست دارم زنده بودن رو تا جایی که امکانش باشه

23 شهریورترین تولدم بزودی اتفاق می افته؟؟؟

اغاز میان سالی

برای هر کسی یک جایی  پیش می اید که مطمئن میشوددیگر ان ادم سابق نیست برای من امروز اتفاق افتاد...

امروز بر خلاف تمام مراسم های عروسی گذشته که معمولا عادت به لباس های رسمی دارم تیپی اسپرت زدم مطابق گذشته عنان مجلس را بدست گرفتم اما چیزی درونم عوض شده بود شعف گذشته را نداشتم حس شاد بودن کم رنگ شده بود کودک درونم جایی ان گوشه ها کز کرده بود و مدام میگفت بریم خونه لبخند های مصنوعی ام عرق پیشانی شده بودند و یک فایل جدید درونم باز شده بود ...میان سالی..چند روزه دیگر وارد34 سالگی میشوم خیلی برایم فرقی نمیکند خیلی احساس شادمانی ندارم خستگی تمام نشدنی ای در اندامم حس میکنم درد هایی که شب ها با من به رختخواب می ایند و صبح ها قبل از من چشم باز میکنند ...

حتی اغاز این فصل هم از همیشه زودتر رخ داد ...فصلی که پیش تر ها فکر میکردم فصل پختگی و بزرگ شدن باشد بیشتر شبیه یک پیری زودرس به نظر میرسد...

برای من که جوانی معمولی داشتم که،سختی اجتناب ناپذیری همیشه همراهش بوده  گم شده ی عمرم همین جوانی است چیزی که همیشه دنبالش بودم در مستی و در شادی ...

فعلا در گذار از میان سالی دلم سکوت میخواهد ...

همین.

در استانه فصلی تکراری

لب تاپ محترم با ویندوز جدید و دردسر های دوباره به منزل بازگشت و فعلا  این پست اواخر هفته ای رو داشته باشیم تا با یه نوشته قرص و محکم برگردم...

اینم یه بیت از شعر جدیدم:

نفرین از این بدتر،بلاتکلیف بودن؟

یا گوشه ی غمگین یک تصنیف بودن؟

اخر شب یا دقیقا 1.35 دقیقه

ذکر مصیبت نمی گم .کلا تو این فاز نمیخوام برم وقتی حالم خوبه به چیزای خوب فکر میکنم .من یه عادتی دارم که سالهاست باهاش خوشم .

رویا می بافم...

این به ظاهر سادست اما در واقعیت واقعا مصیبته ...مثلا توی رویاهام قرعه کشی فلان برنامه تلویزیونی رو برنده میشم و 100 میلیون گیرم میاد بعد یک سری اتفاقات رو برای خودم رقم میزنم همشون خوب همشون عالی همشون قند وعسل ...راستش هیچوقت اینده های فلاکت بار و نتونستم ببافم تو خیالم ...من تو خیالم مهاجرت کردم به خیلی از کشور ها مثلا استرالیا کانادا ارمنستان (که تازگی ها واقعی شد)حتی تایلند امریکا بیشتر کشور های دنیا رو طی اتفاقات جالب و استثنایی سفر کردم با ادم های مشهوری گپ زدم بیشتر وقت ها خودم ادم مشهوری بودم اکثر وقتی میخوام خودم رو مشهور خیال کنم یا کتابام خوب فروش میرن و یا فیلم نامه نویس مشهوری شدم چند باری هم ترانه سرا و خواننده مربی فوتبال مالک باشگاه و ...

من تو خیالاتم خیلی کار ها میکنم خیلی اتفاقات با نمک برام میافته خیلی جذاب میشن گاهی خیالاتم چند روزی ادامه دارن تا اون سوژه تموم بشه گاهی در همون دفعه اول خیال بافی تموم میشن ...

بدترین حالتش اینه که در مورد خیالات نوشتن انتهاش برام جذابه چون دائم گسترده میشه و انگار ته نداره ولی درمورد پول دارشدن یا مشهور شدن از یه جایی به بعد بی حوصله میشم و دلم نمیخواد ادامه بدم انگار جذابیتش از بین میره ..

اما یه چیزی برام جالبه و اون اینکه اکثر در ابتدای خیالاتم که من ادم معمولی هستم هنوز و ذره ذره رشد میکنم یه سری چیز ها رو خیال میکنم که اونها رو در زندگی واقعی توی این سالها بدستشون اوردم انگار ذهنم داره دقیقا همین مسیر رو در واقعیت میره (امیدوارم زودتر بره چون خیلی وقت ندارم).

حتی به مرور که با تجربه شدم و خیالاتم رنگ باور پذیر به خودشون گرفتن دیگه خیال نمیکنم که یه ساعت دارم که میتونم زمان رو متوقف کنم برم خونه جواب سوالات رو ببینم و برگردم سر جلسه و امتحان 20 بشم(دوران کودکی از این خیال بافی ها داشتم) حتی خیال بافی هام هم مسیر منطقی و در پیش میگیرن. مثلا اینکه فلان مغازه که دارم بی افته توی طرح و فلان قیمت به فروش برسه و با پولش برم فلان کشورم و فلان کاسبیم بگیره و ...

سعی میکنم یک داستان تخیلی نوجوانانه برای خودم ببافم ولی هیچوقت سعی نکردم که بنویسمشون چون لذتش رو از بین میبرم انگار اصلا وقتی میخوام بنویسم منطقی تر میشم و نمیتونم ادامه بدم انگار مسخره میان به نظرم.

فکر میکنم این خیال بافی ها برای کودک درونمه موجودی که نمیخواد کسی ببینتش ازش سر در بیاره و میخواد همون جا توی درونم باشه.

بعضی وقت ها حتی بهم برنامه هم میده مثلا اگر بری باشگاه و20 کیلو کم کنی میتونی تو مسابقات فوتسال شرکت کنی و اگر بتونی خوب بازی کنی میتونی سال بعدش یه تیم بسازی و ببری تو مسابقات استانی همین طوری پیش بری و برای خودت اسم ورسمی دست وپا کنی تا برسی به مربیگری تیم ملی و ...و ...و...اما قدم اول باشگاه رفتن و وزن کم کردنه پس در همین مرحله قضیه کلا منتفی میشه یا کثلا قرعه کشی بانک ه اولین قدم داشتن حساب قرعه کشیه که هیچوقت نداشتم و ندارم.من حتی کد جایزه محصولات که میخرم رو هم دور میندازم برای همین فقط خیال میکنم که قرعه کشی وبردم ...هر سال برنامه میریزم که برای لاتری ثبت نام کنم اما فقط فکرش و میکنم و نه هیچ کار دیگه نتیجه این میشه که چند باری تو خیالم لاتاری بردم ( که گویا دیگه بردنش هم فایده ای نداره)

من حتی اتفاقات روز مره رو هم گاهی خیال بافی میکنم مثلا اگر به فلان مشتری بگم که چک کار و بده و اگر نخواد بده و من مجبور م براش توضیح بدم و اون احتمالا بگه دسته چکم تموم شده و من باید کارش و بهش تحویل ندم تا جکش تسفیه رو نداده و اما و اگر های خیالی و ته ذهنم مطمئنم که چک و میتونم ازش بگیرم و میگیرم ...

حتی مشاجره ها رو هم خیال بافی میکنم جای طرف حرف میزنم و حای خودم جواب میدم تمام انواع جواب های ممکن طرف رو حدس میزنم و جواب های خودم رو هم براش طراحی میکنم همیشه پیروز قضیه میشم و تا حالا هم در بیشتر موارد موفق بودم ...

و اما ...این اواخر خیلی خیال بافی مهاجرت میکنم ابتدا خیلی روی مهاجرت به استرالیا خیال بافی داشتم که کلا از فکر اومدم بیرون به دلایلی که به نظرم اومد منطق خیالم رو تحت تاثیر قرار میده و حس خوبی دیگه نسبت بهش ندارم.این روزا به همه کشور هایی که در موردش گوگل میکنم مهاجرت میکنم و تا ته قصه رو میرم وشاد و خندان یه پایان باز میزارم اخر خیالم و میرم سراغ خیال بعدی...

من یه روزی خیال مهاجرت رو واقعی میکنم چون احساس میکنم دارم راکد میشم وگند میام میخوام برم به هرجاییکه اینجا نباشه به جایی که از سیاستش سر در نیارم از دروغ مردمش چیزی نفهمم از قوانین مزخرفش اسیب نبینم از مردم نامردش ضربه نخورم از زندگی لذت ببرم.

دنیای خیال خیلی جای خوبیه اما بزرگ ترین بدیش اینه که خیاله یه توهم شیرینه که برای واقعی شدن باید سخت تلاش کرد و زیاد شانس اورد .همه ی شاهدین دنیا میدونن که دارم سخت تلاش میکنم و میدونم که دنیا منتظره که یه فرصت بهم بده و میدونه من قدر اون فرصت را خواهم دونست فقط امیدوارم مثل هیث لجر بعد از مرگم بهم هدیه اش نده که به کارم نمیاد