رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم
رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم

شب

سه شنبه

سی ام

بهمن

نود و هفت

و هنوز

خستگی خستگی خستگی.

دو شنبه باید برم  اصفهان و هنوز کار رضا تمام نشده.چقدر ...

ولمون کن آموو...

تعطیلات،فیلم.لشینگ.مهمان داری...

a star is born 2018

تو این هفته چند تا فیلم دیدم که این از همه بیشتر درگیرم کرد.از وقتی غفلی زدم رو لیدی گاگا شاید این فیلم بیشتر مهرش رو برام بیشتر کرد.

پس از مستی و گریه زاری های دلتنگی دیشب صبح به تگری گذشت تا عصر.نتیجه گلو درد و ضعف.بی حالی و خماری هم بهش اضافه شده.تعطیلی هم تمام شد و الان وقته دیدن نود و بعدش هفت و فردا تا اخر هفته اگر بشه ماراتن رو تموم کنم و روی داستان جشنواره بوشهر و جشنواره آب بنویسم.این دم رفتن به فکرم رسیده که تولید اثر کنم بیشتر از قبل.


چیزی که هنوز هم هست مثل ذوق نوشتن

خلاصه فهرست نفرات نهایی جایزه جمالزاده منتشر شده ...

دل تو دلم نبود که اسمم هست یا نه مثل سال 84 که برای اولین بار در یک جشنواره شرکت میکردم...هر بار که برای یک جایزه پس از وسواس زیاد شرکت میکنم و خوب خیلی وقت ها هم  بدلیل همین وسواس بی خیال میشوم ...

صفحه باز شد دلم مثل سیر و سرکه میجوشید ناگهان ضربان قلبم زیاد شد وقتی فکر میکنی از بین حدود هزار اثر داستانی قرار است بین نفرات نهایی باشی اسرتس و نگرانی و ذوق را با هم میگیری...و من سرشار از ذوق بودم و البته ناراحت بودم که نکند من جزوشان نباشم...

از بالا شروع کردم به خواندن اسامی و هی نگران که چرا اسمم نیست و نفر اخر درست مثل همیشه نفر اخر اسم من بود انقدر ذوق داشتم که تنها کاری که توانستم بکنم این بود که اسکرین شات بگیرم و استوری کنم و چقدر بد که هیچ کلمه ای نمیتوانست ذوقم را وصف کند.

نفرات نهایی روز اختتامیه مشخص میشود اواخر همین ماه و من باز هم استرس جدیدی گرفتم که کدام پله از ان من است یا اصلا شاید فقط جزو سیاه لشکرها باشم.

سال 84 وقتی روی سن رفتم قلبم از توی دهنم ضربه میزد پشت تریبون فقط از هیت انتخاب تشکر کردم و با قدم های لرزان پایین امدم لبخند ها را که میدیدم هیچ ری اکشنی نمی توانستم داشته باشم جز لبخند.توی نشست نقد قبل از جشنواره یکی از داورها که الان دقیقا اسمش در خاطرم نیست گفت یک سبک جدید در نسل نوین داستان نویسی پدید امده که به خوبی در یک اثر موضوعی گنجانده شده .وقتی یک عالمه تحلیل میکرد دوست داشتم بدانم کدام نویسنده است و داستانش چیست و وقتی اخر سر اسمم را گفت و بچه هایی که مرا میشناختند و برگشتند و من را نگاه کردند شوکه شدم.با خودم فکر میکردم مگر میشود پشت یک داستان که برای من یه روایت ساده از یک معجزه و خیالی در ذهن من بیشتر نبود اینقدر تحلیل های روانشناختی داشته باشد.

از ان سال تقریبا در هر جشنواره ای که شرکت کردم روی سن رفتم.چند تایی هم بود که خیلی دوست داشتم دیده شوم ولی خودم میدانستم که داتانی که فرستادم در حد اندازه های من نبود ولی خوب وقتی کلا در سال سه یا چهار داستان محکم مینویسی گاهی وقتا هیچ چیز برای ارائه نداری و این میشود که مجبور میشوی چیزی را بفرستی که خودت را قانع کنی که این یکی را هم شرکت کردم.

پارسال که اساس کشی میکردم همه لوح ها و تقدیر نامه ها را ریختم دور.مثل سال 80 که تمام داستان ها و شعر هایم را یکجا ریختم دور یا سال 87 که با داستان ها و شعر های سال های قبلش کرده بودم.

گاهی باید گذشته را دور بریزی که اینده را محکم تر جلو بروی البته این بیشتر برای من در حد شعار و چند عمل کوچک است .برای منی که انگار همیشه در 2 یا سه یا حتی بیشتر سال قبل سپری میکنم با خاطره ها با حرف ها و با دوستی ها.

خوب به قدر کفایت نوشتم ...حالا تقریبا انگار خالی از هیجان اولیه ام.ایده ی بعدی داستان در حال قوام گرفتن است و اگر بتوانم برای جشنواره بوشهر برسانمش تقریبا سنت شکنی کردم و امسال پر کار تر بودم.

بدترین اتفاق جشنواره ها جاییست که باید به بقیه رقبا بگویی چند سال است که مینویسی و چند اثر و کتاب چاپ شده داری و من اینجا ها یکم خجالت میکشم که چرا این سال ها انقدرها برای ثبت شدن جدی نبودم و حالا دم رفتن چقدر داستان و جشنوارها دلبری میکنند ...

حیف شد کاش زودتر برای قله ی نوشتن جدی بودم ...احتمالا شاید توی ینگه دنیا بتوانم که خوب یکی از هدف های بلندم همین است که هیچ وقت از مسیرش خارج نخواهم شد هرچند سخت و طاقت فرسا و جان کاه باشد

وقتی اشتها نداری ولی دلت غذا میخواد یا دوگانه گی بی شخصیت ذهن

ساعت یک کار و تعظیل کردم که یه چرت بزنم اخه دیشب خیلی دیر خوابیدم مجبور شدم برم شهرداری و تا همین الان درگیر بودم اومدم خونه و نهار نداشتیم قبل از اومدن توی راهرو بوی یه غذایی می اومد که خیلی هوسم انداخت ولی احساس گرسنگی نداشتم.الان هم همینطوره درعین حال که گرسنگی دارم ولی اشتها ندارم.دلم میخواد بخوابم ولی باید تا یک ساعت دیگه برم سر کار و تا شب هم مشغول نصبم .اوضاع تخمی جسمی و اوضاع مسخره روحی فقط این چیزاش اذیت میکنه وگرنه ملالی نیست...

وسط هفته ی پر از خستگی

دوشنبه شب که میشه من حالم به شکل عجیبی خوبه.یه سرخوشی احمقانه ی جامونده از یه خاطره ی نمی دونم کی.

با اونکه اوضاع مارتن کاری هنوز نرمال نشده  و فشار کاری زیادی دارم این روزا ولی میشینم و برنامه هفت و میبینم وحسرت دیدن فیلم در ایام جشنواره رفت برای سالی که نمیدونم کی.اگر امسال برم که معلوم نیست کی بر گردم و زنده باشم و هرچی باز بی نصیب شدم از دیدن فیلم ها در جشنواره .

الان هم نود داره و خستگی در من رو هزار و خورده ایه و خواب داره یه تجاوزی ریزی میکنه به پلکهام.میرم تا اگر بتونم خودم و متقاعد کنم امشب هفت نبینم بلکه بتونم بخوابم.

حرفی که نمیزنم

من کلا ادم پر حرفی هستم.مثلا یکی میاد باهام درد ودل کنه اینقدر من حرف میزنم که طرف اصل حرف و دردش یادش میره.

وقتی مست میشم هم خیلی بیشتر حرف میزنم البته اگر فاز غم نگیرم و نرم یه گوشه برای خودم گریه کنم یا فاز شادی بگیرم و مدام رو دور رقصیدن باشم.

حواسم پرت شد واصل حرفم یادم رفت ولش کن...

یه چی گفتم که یه چی گفته باشم.

جمعه هایی که به حساب نمی آیند

دیشب با مستی وصف نشدنی از مهمانی به خانه برگشتیم و سرازیر شدیم در رخت خواب.صبح زود بیدار شدم که به کاری برسم و توی دلم داشتم شادمانی میکردم که حالم بد نشده و کمی هم غر میزدم که این صبح جمعه چقدر مسخره است که باید سر کار بروم و کمی هم استرس کاری داشتم که میشود کار را تا اخر هفته تحویل داد یا نه که حالت تهوع سراغم امد و مجبورم کرد سرازیر شوم در دست شویی و گلاب به رویتان کلیات محتوای معده  را کف دست شویی پهن کردم و این داستان تا ظهر ادامه داشت.

ناچار رفتم و خوابیدم و کارها کلا روی هم تلنبار شد.

فردا یک مارتن دیگر دارم که خیلی حیثیتی است و باید کار را به موقع تحویل بدهم.دست تنها و یک کار سنگین که توی این اوضاع و نزدیک عید همه رفقا دستشان بند است و روی هیچکدام نمی شود حساب باز کرد.و مثل همیشه ته افکارم یک به تخمم خاصی در مخم وول میخورد که باعث میشود اینقدر راحت باشم.طرح تتو ماهی روی ساعد در حال بررسی ست و قبل از سال جدید میاید و جا خوش میکند روی دست راستم . والبته یک جمله که دادم برایم طرح گرفیکی اش را بزنند که معنی اش میشود "صلیبت را به دوش بکش".

این یکی را روی ساعد دست چپم میزنم و زیرش هم یک علامت شاه پیک.کلا میخوام مشق بنویسم رو دستم مثل دوران مدرسه که تقلب مینوشتم روی دست و بالم.

یکم احساس کسلی و بی حالی دارم که احتمالا از خماری مستی دیشب است.خواب دارد چشم هایم را مور مور میکند ولی مرض نخوابیدن ول کنم نیست.

مثل تمام هفته ها این جمعه هم به بی خودی ترین شکل ممکن سپری شد...

زندگی به شرط خستگی

یک مزیت کار زیاد خستگی بدنی است.خستگی بدنی به من یاد اوری میکند که هنوز توان دارم هنوز زنده ام و اندام حیاتی ام دقیق و بی کم کاست کارشان را انجام میدهند.

فارق از ذهنی که این روز ها درگیر تر از همیشه است و خستگی بدنی ام را چند برابر میکند،وقتی کار مکینم اصلا حس نمیکنم که سنم بالا رفته و توانم کم شده وقتی اراده میکنم کاری را انجام دهم حتما می شود.اما باید کاری باشد که ادم در ان بتواند بهترین خودش را ارائه بدهد و من از انها هستم که بلدم در کارهایی که تبحر دارم بهترین عملکرد را از خودم بروز بدهم.

هیچوقت توی این نزدیک بیست سال دوندگی سعی نکردم از زیر کاری شانه خالی کنم.اما شده گاهی واقعا از پسش بر نیایم کم بیاورم متنفرم از اینکه قبول کنم که شکست خورده ام و این روزها مدام به خودم می گویم من میتوانستم کمتر شسکت بخورم اگر خیلی کارها که دلم میخواست را انجام نمی دادم.نه اینکه پشیمان باشم من هرگز انطور که باید از چیزی پشیمان نشدم غیر از چند مورد انگشت شمار که البته انها را هم با نهایت سر افکندگی به خودم یاد اوری میکنم.وبا افتخار از خودم معذرت میخواهم که کوتاهی کردم در حق خودم.

یک موسیقی بیکلام سنتی به رسم هر شب تمام این سال ها در حال پخش است .از دوش اب گرم و لش کردن نهایت لذت را میبرم.و دارم برای جشنواره اواخر اسفند یک سوژه دارم توی سرم ورز میدهم درباره تتویی است که احتمالا در چند روز اینده یا اواخر این اگر بشود میزنم روی ساعدم.

هنوز شام نخوردم و خیلی  احساس گرسنگی نمیکنم.

بیشتر از همیشه احساس دلتنگی و غمگینی دارم و یک بغض مسخره ای که نمی دانم چطور باید از دستش خلاص بشوم؟

تمرین های تنهایی

من سال ها درگیر او بودم

من دائما دلواپسش هستم

با واژه ها جادوگری میکرد

میگفت من تنها کسش هستم

او مثل دریا پر تلاطم بود

من مثل یک برکه پراز پوچی

من مثل عطری سرد و مصنوعی

او گرم و شیرین مثل "بای گوچی"


پ.ن:عطر"بای گوچی" یه عطر زنونه ست که گویا خیلی معروف هم هست.



سعی کردم لحن شعرهام کمی عوض بشه و اگر بتونم این شعر و ادامه بدم