رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم
رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم

آر یوو کریزی؟

بعضی وقت ها از روی ساعت یادداشت هایی که ادم ها میزارن میشه فهمید چه حالی دارن .یکی از عادت های لعنتی این روزام خوردن مداوم ابه اون هم باید حتما از دریچه لعنتی یخچال باشه انگار نه انگار که ما اخرین نسل سر کیشدن اب با بطری بودیم ما دقیقا مزخرف ترین و پیچیده ترین نسل تاریخ این کشوریم نسلس که هر کدوم کافیه فقط یک سال با هم فاصله د اشته باشیم ،همه چیز مون فرق میکنه .ما نسل بی خود وبی جهتی هستیم.هر روز بعد از ظهر صدای تبل و سنج های نا منظم ارامش کمتر داشتم و خراب میکنه و من هنوز اعتقاد دارم بیرون رفتن تو این شبها فقط کار ادم های الکی خوشه.ترجیه میدم سریال های درجه 4 اینترنتی رو ببینم تا برم بیرون.گفتم سریال ،اگر یک روز بهم بگن کدوم شخصیت توی رمان ها داستان ها سریال ها یا فیلم ها از همه به تو شبیه تره میگم" ری داناوان ".این اسم سریالی که همین الان قسمت اخر فصل سومش رو دیدم و بشدت نابودم این شخصیت من و روانی میکنه منهدمم میکنه مدام از درون فریاد میزنم میشد از این بدتر هم باشه لعنتی و من فقط میبینم و حرص میخورم.

چی کار میکنم؟این سوالی که هر روز وقتی چشم باز میکنم از خودم میپرسم و جواب یک کلمه است" ناسینک"(هیچی)تاثیر سریالاست تقریبا هرچی میخوام بگم یه تلفظی ازش تو ذهنم هست مثل" بول شت"،" فاکینگ کریزی"،دنت جاج می "،دنت تاچ می"و یه عالمه دیگه و از همه بیشتر با "گو تو هل "حال میکنم .

انگیزه ندارم حتی برای خواب ،برای بیدار شدن ،رفتن بیرون،زدن ریشهام،مسواک زدن،مرتب کردن هارد کامپیوتر هام ،گوشیم ،خودم .

دیشب یه فیلم دیدم به اسم "قاضی" میشد " د جاج"روابط داغون پدر ،پسری" داشتم فکر میکردم چه سالی دقیقا من رابطم با پدر خراب شد ؟ یادم نیست ولی اوجش سال اخری بود که زنده بود و روز اخر و خاطراتی که مدام رژه میرن تو سرم مدام ازش تصاویری میسازم که دلم میخواست باشه اما نمیشه خیلی دلش میخواست پدر خوبی باشه اما نتونست خیلی دلش میخواد طور دیگه ای باشه اما بلد نبود و حالا همه من و نگاه میکنن همه از من توقع دارن همه من و سیبل میکنن .چرا این طوری میشه چرا اون بد رفتاری میکنه چرا این یکی به حرف مادر گوش نمیده چرا اونیکی درس نمیخونه و من باید مدام همه رو دعوت به ارامش کنم .منی که درونم غوغاییه که خودم داره خورد میکنه .

بهم خورده نگیر اما به خاطر پدرمه که از بچه ها متنفرم از همه بچه ها از ریز و درشتشون و همه بهم میگن چرا اینقدر با بچه ها سردم چرا بلد نیستم چرا وهزار تا چرا .چرا بعد 5 سال هنوز بچه نداریم چرا کاری نمیکنیم چرا چرا چرا چرا.و من هر چقدر میگردم در خودم میبینم من فقط ازشون متنفرم از همه بچه ها. مخصوصا بچه های مردم.میگن بچه که بیاد خوب میشی میگم وقتی مجبور باشه خوب بشی  فایده نداره همیشه با تنفر بزرگش میکنی چون دلت نمیخواسته .تنها شانس من اینکه که عزیز مثل من بچه دوست نداره تنفر هم نداره ولی دوست هم نداره ترجیه میدم یه حیون خونگی داشته باشم تا بچه البته نظر همه محترمه .

دلم یه استخر اب گرم میخواد یه سفر بلند یه ماشین شاسی بلند قرمز یه روز بی دغدغه.تصور اینکه من یادم نمیاد کی دغدغه نداشتم ازارم میده.دارم به خیلی خوب بودن تظاهر میکنم .میدونم اونی نیستم که دارم نشون میدم شاید خیلی بد هم نباشم اما اونی نیستم که دیده میشه اون که واقعا هستم "ری داناوانه"و من یه سایه بی ازارم که تصمیم گرفته مرد خانواده بشه .شیطونی نکنه و برای استحکام خانواده تلاش کنه .میدونی وقتی تصمیم میگیری ادم خوبی باشی چقدر موقعیت های جالب بد بودن برات فراهم میشه.مثلا تصمیم میگیری خیانت نکنی عالم و ادم میخوان از راه بدرت کنن و تو فقط بهشون لبخند میزنی ومیگی من مرد یه خانواده ام و اون و خیلی دوست دارم خوب دروغ نمیگی اما پیشنهاد ها هم خیلی وسوسه کنندست به قول رفیقم زندگی با وسوسه خیلی بهتر از زندگی با دچار شدنه . مدت هاست از دچار شدن فاصله گرفتم اونقدر که دیگه حتی  وسوسه هم نمیشم فقط میگم ...چه فرقی داره یه چیزی میگم اینجور وقتا و عموام یه تیکه کلام دارم "مجوز شکار ندارم".

اینکه ادم دوستی نداشته باشه که بشینه کنارش و براش حرف بزنه اون هم صادقانه و بی کم وکاست بد ترین چیز دنیاست سابق براین داشتم و میدونی چی شد عاشقم شد و خوب همیشه اینطور وقتا خوب پیش نمیره و تهش اون و از دست میدید تو این کشور اینطوریه که وقتی با یکی خیلی روراست وصادقی فکر میکنه درکت میکنه پس باید زنت باشه . فرقی نمیکنه تو چه جایگاه یا سنی باشه دلش میخواد تو مال اون باشی .این مالکیت مزخرف ترین چیز دنیاست.و خوب اینا مال دوران مجردیه وقتی میفهمن تو طور یکی دیگه ای ولت میکنن و دیگه حوصلت رو ندارن ترجیه میدن راه خودت رو بری و خب فقط این طوری میشه از دستشون خلاص شد .اما حس روز هایی که بودن و میشنیدن گاهی سراغت میاد .همه ما یه سری یواشکی هایی تو زندگیمون داشتیم .یواشکی هایی که به هیچ کس نگفتیم توی ذهنمون باهاش درگیریم و باهاش میمیریم.وقتی یواشکی های ادم روز به روز کمتر میشن تو تبدیل به یه کمد میشی به یه جا رختی یا پاشنه کش فقط کاری رو میکنی که باید و این مزخرفه مزخرف.

کی میگه نوشتن چیز خوبیه ؟نوشتن درد های ادم رو زنده میکنه میاره جلوی چشم  درست مواقعی که نمیخوای ببینیشون درست وقتی که میخوای ازشون فرار کنی تا لااقل چند ساعت رو بی هیچ فکری بخوابی.و حالا من باید برم و تلاش کنم که بتونم بخوابم ."آیم تآیرد"

و باز شنبه

امروز رو تقریبا زود بیدار شدم.عزیز رو بردم ترمینال  که بره درس ومشقش و بخونه بعد اومدم مغازه پدر بزرگ .یک اژانس فکسدنی با چند تا راننده باز نشسته .عموما پدر بزرگ وقت نهار تنهاست روی مبل لم میدهد و تلویزیون یک شبکه ای را نشان میدهد .پدر بزرگ من متولد7/4/1311 هست و هنوز پشت فرمون ماشین میشنه البته یکی دوسالی هست که شب ها رو نمیره سرویس .با اونکه تقریبا اژانس پدر بزرگ جز ضرر وزیان چیزی نداره  اما پیرمرد تمام دلخوشیش زنگ هایی که مردم میزنند و طلب ماشین میکنند یعنی از اولش هم هینطور بود قبل از انقلاب تاکسی داشت انقلاب که در حال پا گرفتن بود با رو بندیلش رو جمع کرد و اومد شهرستان یک اپارتی زد  و اولین کسی بود که توی شهرستان تاکسی تلفنی راه انداخت حتا اگر دقیق تر هم بگم اولین اپاراتی شهرستان هم به حساب میاد تقریبا تمام پسر هاش توی اپاراتی کار کردن هم پدر من هم عمو هام اما خوب عمو کوچیکم که 4 سال از من بزرگ تره باعث شد اپاراتی جمع بشه حالا این ها رو گفتم تا بگم بعضی پدر ها برای بچه هاشون خیلی کم میزارن مثل پدر بزرگ من که البته دایی مادرم هم هست به جرات میشه گفت در تمام طول دوران نوجوانی و جوانی ، پدرم همیشه مستقل بودو هیچ دریافتی از پدربزرگم نداشت حتی باعث و بانی خیلی چیز ها شد از جمله اپاراتی  ، آژانس ، حقوق بازنشستگی امروز پدر بزرگ و طرف مقابل پیرمردی که همیشه در ابتدای امر با همه کار های پدر مخالف بود و بعد از مدتی موفیت ها رو به نام خودش ثبت میکرد . بیشتر وقت ها که سر خاک میرفتم و تقریبا سه سالی هست که نمیروم پیرمرد مثل تمام این 13 سال برای پدر اشک میریزد و زیر لب چیز هایی را زمزمه میکند، اما نمیدانم چه رازیست که هر بار که میبینمش به جای اینکه بابت تمام کار های نکرده و کرده اش ازش از متنفر باشم ، دلم به حالش میسوزد .پیرمرد هیچ وقت انطور باید خوشحال نبوده در کمتر عکسی میشود تصویر لبخندش را دید به ندرت میخندد و البته مثل خودم بعضی وقت ها بی چاک و دهن است و شوخی های بانمکی  میکند، البته با هم چهره جدی هر چه به روز های قبل فکر میکنم تقریبا هیچ خاطره ای از او ندارم .به جرات میتونم بگم او هیچ وقت پدر خوبی نبود و البته مادر بیشتر از اینها را میگوید مثلا او هیچوقت دایی خوبی نبوده حتی برادر خوبی هم نبوده اصلا وقتی به گذشته نگاه میکنم او هیچ وقت هیچ چیزی جز یک پیر مرد عبوس و کم حرف نبوده کلا خنثی بوده .بعضی روز ها که میروم و کنارش میشینم بیشترین واکنشش نسبت به حرف های من  کلمه ی "هان " است یعنی نشنیده و من باید بلند تر بگویم و من بلند تر میگویم و او سرش را تکان میدهد عموما اولین سوالی که میپرسد این است "بیکاری ؟"و من معمولا با سر جواب میدهم و او هم تلوزیون هر جا که باشد میبرد روی شبکه  ی خبر . چند باری که توی مراسم سال سر خاک پدر حرف زده فیلمش را گرفته ام من یک کرمی دارم که از بزرگ تر ها وقتی روی  دور حرف زدن از گذشته اند ، فیلم میگیرم تصویر های نابی از گذشته دارند. راست یا دروغش خیلی معلوم نیست گاهی اغراق هم میکنند اما خیلی شیرین است .یکی از بحث های ثابت این چند سال اخیر چال افتادن قبر پدر است و او کلی توضیح میدهد که قبر چال افتاده و  باید بیاریمش بالا و من هر بار قول این جمعه را میدهم که قبرستان خلوت است و حتما می ایم دنبالش که برویم و قبر را درست کنیم و هر بار که میبینمش دوباره این بحث را با هم داریم .

کلا تصویری که من از پدربزرگ ها دارم به همین معطوف میشود یک پیر مرد خسته که دلش میخواهد همه فکر کنند او هنوز دلیلی برای زنده بودن دارد.

پ.ن:باز هم میخواستم از  چیز های دیگری بنویسم که  نشد .

خانه

ابنکه یک نفر توی خانه دائم مشغول نواختن سازه حس خوبیه. همش فکر میکنی داری یک کنسرت رو لمس میکنی از نزدیک. ممنون به خاطر این حسی که توی خونه جاری میکنی رفیق(خانمم رو میگم )چون به هر حال رفیقیم دیگه.

خانه ادمها  یک حس غریبی در ادم بوجود میاره که با تمام دل کندن ها مبارزه کنی واقعا پابند میکنه ادم رو .انگار روح خونه نزاره هیچ جایی بری شایدم خونه ی ما اینطوریه .همیشه وقتی میخوایم بریم بیرون بهش میگیم مواظب خودش باشه و دلمون براش تنگ میشه .و خونه رو با اصوات خودمون تنها میزاریم .

خونه ها  در تمام مدت عمر ما مدام در حال تعغیر هستن مثلا من وقتی بدنیا اومدم  خونه ما یک اتاق 12 متری بود در کنار پدر شوهر ومادر شوهر .توی  دوسالگی خونمون یک کوچه از پدر شوهر ومادر شوهر فاصله گرفت و  وقتی چهار ساله شدم،  شد یک خونه 350 متری با یک حیاط خیلی بزرگ. توی این خونه شدیم سه تا برادر و بعد رفته رفته خانه کوچکتر شد و از پدر شوهر و مادر شوهر فاصله گرفت . مادر شوهر به رحمت خدا رفت و مادر شوهر بعدی امد حالا خانه مادرم یک شهر فاصله دارد با خانه ما ولی حدودا 3 متر از خانه ما بزرگ تر است .

خانه ما در واقع یک اتاق بزرگ پر شده از وسایل و خرت و پرت های من  است و ادوات موسیقی همسر و یک تنبک بینوا که از ان من.هر روز دایره وسط فرش محدود تر میشود چند بار خواستیم خانه را عوض کنیم یا زورپولی مان نرسید یا زور روحی مان . به هر حال این چند دیواری ارامشی عجیبی دارد تنها اشکالش این است که هر روز به من یاداوری میکند که باید مستقل ترین مرد دنیا باشم .و هر شب با این خیال به خواب میروم که فردا یعنی فردا ها ی بعد از چهل سالگی باید در این  مملکت خراب چه خاکی بر سرم بریزم هر روز که سنم  بالاتر میرود جسارت گریز از این خاک درمن کمتر میشود و من مدام مثل پرنده های توی قفس فقط نظاره گر پرواز دوستانم از این کشور هستم.خانه کلا چیز خوبیست .مثل استقلال مثل عشق مثل خنده مثل سفر مثل موسیقی مثل داستان مثل دوست های خوب .البته دوست های خوب کلا کم هستن و اگر کسی بگوید من یک عالمه دوست خوب دارم من عمرا باور نخواهم کرد. دوستان خوب نهایتا میتونن 9 تا باشن چون وقتی دو رقمی بشن تا 99 تا میره و این اصلا شدنی نیست البته این یک مزاح تلخ بود که عمیقا بهش ایمان دارم .

خانه ها هیچ وقت ما را فراموش نمیکنند البته خانه هایی که با انها خاطره های خوب داریم من بیشتر روز ها به خان های قبلیمان سر میزنم یک عالمه حس خوب به من میدهند یک عالمه خاطره صدای خنده ها و گریه هایم را میشنوم صدای شوق کودکانه ام را شیطنت ها کودکی و نوجوانی و روزگارم را.خانه ها مظلوم ترین عناصر زمینند تمام عمرشان نظاره گر احساسات ما هستند و فقط یک لبخند ساده مهمانمان میکنند.

پ.ن: من اصلا دلیلی برای نوشتن ندارم وقتی صفحه رو باز میکنم دلم میخواد یه چیزی بنویسم و اولین کلمه ای که به ذهنم خطور میکنه رو مینویسم اون بالا جای عنوان.مثلا امروز میخواستم از شراب گیری امسال بنویسم که امشب قراره بریم صاف کنیم و بعد بزنیم تو شیشه و بزاریم تا وقت خوردنش بشه ولی نا خدا گاه که صفحه باز شد توی سر برگ نوشتم خانه .این همون روح خونه است که میگم بعضی وقتا اعلام حظور میکنه

خونه دلتون همیشه چراغونی باشه همیشه پر گل باشه  و یه تلویزیون 51اینچ هم حتما داشته باشه چون 47 به نظرم کوچیکه

یادداشت ترحیم

چند وقت دیگر یعنی تقریبا کمتر از یک ماه دیگر 13 ساله میشود.نوجوانی شده برای خودش .اوایل فکر میکردم شاید دیرتر متولد شده اما بیشتر که فکر کردم او دقیقا همان موقع متولد شد که توی بیمارستان کنار یک کاج قدیمی داشتم چرتکه می انداختم که چند ساعت دیگر میتوانم پدرم را زنده ببینم .

13 ساله شده عقده ام را میگویم عقده پدر داشتن امروز با عزیز یک فیلم خوب دیدیم که طبق معمول من را لبریز بغضی کرد که شاید یک روز من را بکشد نه حتما یک روز مرا خواهد کشت بغضی که مدام فرو میبرم پایین و یک گلوله سفت شده درست زیر قفسه سینه ام و هر شب با یک لیوان یا دو لیوان اب قورتش میدهم پایین که نمیرود اما کمی خنک میشود.13 ساله شده جوش های غرورش در امده و همین باعث میشود سخت تر بترکد سر ریز شود وناله کند مدام نهیب میزند چس ناله نکن خجالت بکش غیرتی باش سعی کن ارام باشی و جلوی زنت ضعف نشون ندی.ایا این ضعفه ؟نمی دونم فعلا که باز قورتش دادم .

13 ساله شده و من انگار هر روز میشمرش.مهم نیست که چه ادمی رو از دست دادم مهم نیست که اصلا میتونست کار خاصی بکنه یا نه مهم نیست که ادم مهم نبوده مهم اینه که من فکر میکنم باید میبود و این جای خالی رو خودش پر میکرد مهم اینه که نیاز بود گاهی وقتا مثل قبل تر ها میزد زیر گوشم خیلی جا ها شاید خیلی خیلی بیشتر جاها.تکلیفم باهاش روشن نیست .

13 ساله شده.مادر تنهاست و روز به روز پیر تر میشه .پیر تر از شناسنامه اش و من هیچکاری نمی تونم بکنم براش .نمی تونم مثل پدرم در اغوش بگیرمش نمی تونم مثل پدرم ببوسمش نمی تونم مثل پدرم بهش عشق بورزم  فقط بی نهایت میتونم شبیه اون باشم صدام . قیافم و مدل ریشم که بعضی وقتا شکل اون میشه واون از ریش وسیبیل گذاشتن من متنفره مثل الان شاید چون اونقدر شباهت پیدا میکنم که اون رو هوایی میکنه .ولی من فقط خودمم یک تکه ی کوچک از پدر.

13 ساله شده .دیگه خیلی لحن صداش رو یادم نمیاد .خیلی خاطره های زیادی ازش یادم نمیاد خیلی جزییاتی از بودنش ییادم نیست خیلی خوابش رو نمیبینم هرچند قبلا هم زیاد نمیدیدم برعکس مادر که هر بار یک خوابی میبینه و خودش یه تعبیری میکنه و میگه فلان کار ونکن و من ،خوب باور نمیکنم چون مادر خواب مرده ها رو زیاد میبینه

بدی داستان نویس بودن اینه هر بار که میخوای بنویسی تهش مدل داستانی میشه و چقدر متنفرم از اینکه همش باید ساختار رو حفظ کنم گره ها رو باز کنم انگار نه انگار که این نوشت ها زندگی لعنتی منه

دیدن فیلم دنی کالینز رو بهتون پیشنهاد نمیدم اگر ادم دلنازکی هستید اگر خلع دارید اگر دنبال پایان باز هستید .میتونید این فیلم رو ببینیند و مدام بغض کنید و یه پدر مثل الپاچینو دلتون بخواد و اخرش هم بزنید زیر گریه این فیلم و اینجوری ببینید و بزنید زیر گریه وحالش ببرید البته اگر عقده ی 13 ساله ای داشته باشین قطعا نمیزاره بس که بی شعوره .

دوباره دارم مینویسم دارم به این خراب شده عادت میکنم شاید دوباره برم  تو روزای اوج البته با کمی چس ناله البته

شب های بی خوابی

نلویزیون را روشن میگذارم کاملا مشخص است که خوابم نمیبرد.

این تقریبا کار تمام شنبه ها وسه شنبه های این چند وقت است البته سه شنبه ها بیشتر.عزیز برای کلاس های دانشگاه و کلاس  عود میرود تهران و من میمانم و یک خانه 50 متری سوت کور.تماشای فیلم وسریال های دانلود شده هم کمکی نمیکند حتی خواندن کتاب حتی سیگار کشیدن حتی با خودم حرف زدن .

توی سرم یک عالمه سوژه داستانی وول میخورد اما جسارتا نوشتنم انگار جایی در میان روزمرگی های این چند وقت گم شده .دوباره ثبت نام کردم دانشگاه بلکه کمی از رخوت این چند سال کاسته شود بیکاری فصلی و بی حوصلگی هم مزید بر علت میشود البته انگار هر سال نزدیک سالگرد پدر همین طور دلتنگ میشوم امسال که بیاید میشود 13 سال.یک عمر است و من چقدر این 13 سال ول چرخیدم و هرز رفتم  و تجربه کردم حالا فقط یک مشت تجربه دری وری برایم مانده و یک ذهن خسته .

الان دقیقا تلویزیون داره یک سریال چرند پخش میکنه وقتی تنهام حکم همزبون رو برام دارن حتی همین تلویزیون 47 اینچ رو هم برای همین گرفتم که اندازه ادم ها  واقعی تر باشن که وقتی تنهام احساس کنم کسی توی خونه است .

دلم میخواد از خاطرات روز هام بنویسم اما هیچ خبری نیست یعنی وقتی خبری نیست باید از چی بنویسم پس این میشه که تصمیم میگیرم که فقط چرندیات بنویسم .

دلتنگ روز های بی قیدی و بی بند و باریم میشم گاهی ولیهر چی فکر میکنم میبینم یه چیزایی مال دوره خودشه وقتی دورش گذشت گذشته

دلم میخواد داستان این روز هام وبنویسم دارم تلاش میکنم باید کمی جسارت جوونی هام رو برگردونم  باید یکم بخوابم شاید ...شاید...شاید

اولین ها

یادم می آید اولین وبلاگی که ساختم سال 80 بود گمانم .پرشین بلاگ.چقدر دوسش داشتم و ان روز ها تقریبا هر روز میرفتم واز کافی نت به روزش میکردم هنوز اینترنت خانگی به گسترگی امروز نبود و ثبت وقایع با اینترنت طاقت فرسای ان روز ها کار اسانی نبود.

ان روز ها متن اولین یاد داشت خیلی برای مهم نبود فقط میخواستم بنویسم ولی امروز شاید برایم طور دیگری باشد .این اولین یاد داشت است .برای شروع


سلام ...