رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم
رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم

#کشتن_عنکبوت_ماده


 

خوب یادم نیست که اولین بار چه کسی بهم گفت یا توی کدام مجله یا صفحه اینترنت یا کانال تلگرامی خواندم "کشتن عنکبوت ماده بدشانسی میاره".وقتی دمپایی را از رویش برداشتم انگار که یک جریان برق ضعیف از تنم عبور کرده باشد لرزشی خفیف میگیرم یا شاید هم اینطور حس میکنم.

خاکی رنگ و تقریبا اندازه ی یک عدس،تقریبا مچاله شده بود.اب داغ را گرفتم رویش و هلش دادم سمت چاهک دستشویی.اما فکر اینکه نر بود یا ماده ذهنم رو مشغول کرده بود البته برایم فرقی نمی کرد، من وسط یک سریال  از اتفاقهای مزخرف بودم که انگار یک قبیله عنکبوت ماده را کشته باشم.از ابان سال قبل شروع شده بود.15 یا 16 مین سالگرد پدر بود شاید یکی دو سال اینطرف تر یا انطرف تر چه فرقی میکند.با امسال تقریبا 8 سالی میشود که سر قبرش نرفتم.به قول یکی از رفقا " فرار که نمیکنه هر وقت خواستی برو".

من و هانیه قرار گذاشتیم که کاری به کار هم نداشته باشیم.یک زندگی جدا از هم ،زیر یک سقف.یک نمایش کمدی برای بقیه  و یک تراژدی مصخره برای خودمان.من روبروی تلوزیون میخوابم و او توی اتاق.بیشتر شبها خانه نمی اید.به آژانس روبروی خانه سپرده ام که برای شیفت شب اگر جای خالی داشتند به شماره ام زنگ بزنند.ترجیحا راه دور،اگر شهرستان باشد بهتر.پیرمرد نگاه پدرانه ای کرد و گفت خرج بالا رفته میدونم ولی هیچی برای مرد، شب کنار زن و بچه بوندن نمیشه ولی من با خودم تکرار کردم هیچی واسه من مثل رفتن نیست...

اخرین سه شنبه پاییز بود که مرجان زنگ زد و گفت که از شوهرش جدا شده و با پول مهریه اش یک 50 متری خریده.تا پنجشنبه با خودم کلنجار رفتم و حوالی غروب جلوی در اپارتمانش بودم.در را که باز کرد هیچ هیجانی توی چهره اش نبود.یک مجسمه ی بی روح و پف کرده با چشم هایی قرمز و لبهایی بی رنگ.سرش را تقریبا ازته تراشیده بود روی یکی از گوش هایش مثل ویترین بدلی فروشها پر از مدل های مختلف گشواره بود.درجا پشیمان شدم پا چرخاندن که برگردم که مچم را گرفت و ارام کشید داخل خانه.بی اختیار لبخند امد توی صورتم.

همه ی ماجراهایمان در چند ساعتِ خلاصه شده تا صبح جا نشد.پشت بند هر خاطره ی من از گذشته مرجان خاطره ای از خودش میگفت و صبح که شد تازه رسیده بودیم به اینکه چرا از هم دل کندیم.خیلی برای هم غریبه بودیم عوض شده بودیم چند تا خاطره شده بودیم که جویده جویده شده بود هر کداممان یکجور یادش می امد و خاطره مشترک آن دیگری را به یاد نمی اورد.خسته تر و سردرگم تر برگشتم.

پشت در ایستاده بودم و به خنده های هانیه گوش میدادم صدای خش دار مردی می امد دلم هری ریخت زنگ زدم و بعد کلید را انداختم و در را باز کردم خنده های هانیه هنوز کش می امد و صدای مرد خشدارتر شنیده میشد و فضای لخت و سرد خانه را میدرید.لبخند زدم و با سر سلام کردم هانیه همانطور که میخندید گفت شاهینِ ..تصویریه بیا ببینش...رفته رو گردنش خالکوبی کرده.قرار کرده بودیم هیچکس از ادم های نزدیک بو نبرد که چه قراری گذاشته ایم.هانیه قائده بازی را خوب بلد بود.شاید هنوز امید داشت که اوضاع تغییر کند.درست بر عکس من.مردها در استانه ی چهل سالگی عجیب میشوند حس ادم های پنجاه ساله را دارند ولی هنوز دنبال ارزوهای بیست سالگی شان هستند.مثل قهوه های فوری می مانند طعم قهوه را دارند اما خالص نیستند دم نکشیده و خامند.بوی خاک میدهند.ولی زن ها در هر سنی که باشند امیدوارند.شاهین دوست دوران دانشگاهش بود.

خوش و بش کردن با شاهین که تمام شد.چهره ی هانیه مثل غریبه ها شد سازش را انداخت روی کولش و زد بیرون.حتی خداحافظی هم نکرد.توی این مدت که انگار صد سال شده هنوز عادت نکرده ام که نگوید کجا میرود یا کی برمیگردد یا هنوز حرص میخورم که گاهی کلیدش را یادش میرود.یک جفت کلید یدک داده ام به همسایه روبرویی و سپرده ام که هر وقت یادش رفت پشت در نماند.هر دو راه خودمان را میرویم، بی هیچ تابلویی برای نشان دادن مسافت تا مقصد بعدی.

توی اینترنت دنبال یک طرحی میگردم که خالکوبی کنم روی ساعد دست چپم.شاید بخاطر شاهین و خالکوبی مسخره اش که چند خط نامفهوم چینی است.ولی من از همه بیشتر ماهی و طرح خاصی از عنکبوت نظرم را جلب میکند.به چند نفری زنگ میزنم تا یک نفر را پیدا کنم که نقش را بیاندازد روی دستم.گوشی پر شده از نقش ماهی های ریز و درشت،تارهای بافته شده عنکبوت،یک هشت انگلیسی تو خالی که بند های پای عنکبوت کشیده و با ظرافت کنارش چسبیده یکسری خطوط درهم ،شکل های فانتزی از ماهی ها وعنکبوت ها.

شماره ی کسی را میگیرم و برایش طرح ها را میفرستم...طرح ماهی ها را بیشتر میپسندد تاکید میکند که باید صبر کنم چون رنگ های اصلی به دلیل تحریم خیلی گران شده اند و تقلبی اش توی بازار فراوان شده.سپرده است کسی از تایلند رنگ بیاورد و باید صبر کنم و خودش خبر میدهد.

مهمانی اخر هفته خانه ی پدر هانیه اولین مهمانی بعد از قرارمان است.بعد از تقریبا چهار ماه.از اینکه گاهی به بهانه ای با لبخند دستم را میگیرد جا میخورم و تنم یخ میکند.برایم مدام پیام میدهد که عادی باش.سعی میکنم لبخند را از روی لبم بر ندارم با همه بگو بخند میکنم و حال همه را میپرسم با کم سن و سال ها کری فوتبالی میخوانم و با بزرگ تر ها مجادله سیاسی و اقتصادی میکنم.به بهانه ی تلفن زدن بیرون میروم و سیگار میکشم.کاری که هرگز قبلش انجام نداده بودم.وقتی بر میگردم مادر هانیه با لبخند تلخی نگاهم میکند و میخزد توی اشپزخانه... گوشه ای کز میکنم و جواب پیام های تلگرام و اینستاگرامم را میدهم.یک سری ها را هم میخوانم و جواب نمیدهم.گوشه سالن پذیرایی عنکبوت سیاهی مشغول تار بستن است یک هشت انگلیسی تو پر و واضح و به همان مقدار کوچک که باید باشد.انقدر محوطه ی تار تنیدنش زیاد است که چند دقیقه ای مشغولش میشوم.باز هم اینکه نر است یا ماده فکرم را مشغول میکند.توی اینترنت دنبال تفاوت شان میگردم یک خروار مطلب هست ولی یک چیز ذهنم را مشغول میکند.عنکبوت های نر در اغلب موارد غذای عنکبوت های ماده میشوند.

غذا را خورده و نخورده بلند شد.این قسمتش را خوب یادم هست.به مادرم اشاره ای کرد و گفت بخور تا غروب نشده برسیم.فردا پنج شنبه است نمیاد،میره تا شنبه دو روزه قرصام تموم شده موقع رانندگی تپش قلب دارم.مادرم لقمه را هنوز در دهان نگذاشته بود که بلند شد.همانطور که سرم پایین بود گفتم بزار من بشینم.انقدر سرد گفتم که بفهمد هر چیزی که دیشب اتفاق افتاده را خوب یادم هست.تک تک کلمه ها و سیلی ها حتی همان ضربه زانویی که حواله بیضه هایم کرد.دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت نمیخواد، غذات تموم شد بشین درسِتُ و بخون .ظهر برو دنبال کسری.کمی مکس کرد و گفت درست میشه درست میشه.یادم نیست این جمله را دوبار گفت یا سه بار من داشتم در حجم عظیمی از انزجار غلت میزدم.

راهی نبود که نرفته باشد.ولی نتوانست تمامش کند همان اول مسیر قلبش گرفت و زد به گارد ریل ها.سرعتش زیاد بود سرش تقریبا از هم باز شده بود استخوان های درشت کتفش فرمان را مچاله کرده بود صورتش کاملا کبود بود.وقتی رسیدم بالا سرش فقط اصوات دستگاه ها را میشنیدم و هیچ چیزی دیگری یادم نیست.عنکبوت ماده زنده مانده بود.

هانیه رژیم گرفته .روز به روز وزن کم میکند.یک عالمه گلدان ریز ودرشت توی اشپزخانه جا خوش کرده اند و نور بی رمقی که لا به لایی ساختمان مقابل گاهی دزدکی خودش را می اندازد توی خانه،گرمشان میکند.چند باری پشت در نشسته ام و حرف زدن هانیه با گلها رو گوش داده ام.فقط از من میگوید و انگار که میخواهد من را پیش گلها تبرعه کند از کارهایم دفاع میکند.

نزدیک ساعت دو تلفن زنگ میخورد گوشی را نگاه میکنم از آژانس محله است.دست مرجان را از روی کمرم بر میدارم و مینشینم لبه تخت.میگوید برای دو ساعت دیگر باید فرودگاه امام باشم.هوا انگار سردتر از سر شب است ملافه را تا روی کمر مرجان بالا می اورم و تازه متوجه خالکوبی پروانه بالای کپل هایش میشوم.او حتی متوجه رفتن من هم نمیشود انگار از یک دوی ماراتن برگشته از جاده های خاکی و پر از خس و خاشاک.شبخواب را که روشن میکنم انگار تازه بدنش زیر نور زرد ان خودنمای میکند زخم های کشیده و نامفهوم روی پاهایش طوری است که انگار کسی با حرص انها را خارانده باشد پشت کمرش حتی روی کپل ها.هنوز از مستی دیشب پشت پلک هایم سنگین است.چایی خشک ها را میریزم توی دهانم و با اب قرقره میکنمو بعد بی هوا سر میدهم توی معده ام. بعد یک حبه سیر را چهار قاچ میکنم و قورت میدهم.تصوری احمقانه برای از بین بردن بوی لش الکل و با خودم فکر میکنم که حتما جواب میدهد.

کمربندم را که میبندم و میگویم کجا بریم استاد؟!

 با خنده میگوید کی گفته من استادم؟

ببخشید تکه کلامم است.

اینجا هنوز برای مشروب،شلاق میزنن؟

نمی دونم تا حالا نخوردم...

پس بوی الکل مال فاضلاب تهرانه ؟

 نه شلاق و عرض کردم...

بلند بلند میخندد چند دقیقه ای خنده اش بند نمی اید.بعد سرفه اش میگیرد  و بریده بریده می گوید من و وسط میدون شهر با کابل فشار قوی زدن 23 تا خیلی محکم زد بی ناموس.شروع کرد به فحش دادن و بعد بغض کرد.شونزده سالم بود برای داییم گرفته بودم اما روم نشد لوش بدم داییم وایساده بود روبروم و گریه میکرد عر میزدم ولی اینقدر که بهم گفته بود تو نباید بخوری هنوز بچه ای روم نشد که بگم مال اونه.هیشکی دیگه باهام رفیق نمیشد.ننه باباهاشون نمیذاشتن.لات و لوتای محل برام دست بلند میکردن و سلام میدادن.یک دفعه ساکت شد و زل زد به تاریک و روشن اسمان.پروازش تاخیر داشت.

هوا داشت روشن میشد که با دو تا بربری خودم را پشت در خانه مرجان پیدا کردم.هنوز سرم سنگین بود.در را که باز کرد امدم تو و یک راست روی کاناپه جلوی تلوزیون افتادم.

هانیه یک پودل سفید گرفته بود بیشتر شبیه یک گوسفند با کمترین سایز ممکن بود تا یک سگ.

از سگ های اپارتمانی متنفرم تمام خاصیت اپارتمان را بهم میزنند سکوت و تنهایی ادم را به گه میکشند و مدام باید مراقبشان بود که گندی بالا نیاورند.این تصور من است خصوصا وقتی که هانیه مدام بهش می گوید به بابایی سلام کن ...این را از قصد میگوید به هر حال دلم میخواست کمی از اخلاق سگی ام را هم به ارث ببرد و همینطور مثل یک گوله ی کاموا بهم زل نزد.

توی این هفته دهمین مسافری است که میبرم فرودگاه .انگار همه با سرعت در حال دور شدن از خودشان هستند انگار قرار است چیزی در انطرف دنیا به سرعت تمام شود و انها از قافله داشتنش عقب افتاده اند.کسری پارسال رفت.اسمش این بودکه زمینی میرود.تا ترکیه را که با هواپیما رفت وقتی گرفتنش بلیط برای صربستان را خودم برایش اوکی کردم و بعد از سه ماه در کمپ بوسنی بودن با یک تاکسی رفت ایتالیا و بعد فرانسه و...هلند که رسید یک ویدئو فرستاد که اینجا امستردام است من رسیدم نگران نباشید.کسی نگرانش نبود همه نگران خودشان بودند و بدهی های کسری که قرار بود به خرج و برجشان اضافه شود.خاله ها شوهرخاله ها و حتی مادر و من.اوایل خیلی زنگ میزد تقریبا هر روز تصویری بعد کم کم فقط یوروهایی بود که سرماه حواله میشد. باز هم کسی نگرانش نبود انگار هیچکس دیگر نگرانی دیگری نداشت جز من که دلم نمی خواست اینجا کنار بیوه ای که روزی عاشقش بودم شبم را صبح کنم.دلم میخواست بزنم به جاده و انقدر بروم که دنیای پشت سرم هیچ چیز جز پونزی روی نقشه نباشد اما توی همان استارت اول مانده بودم.ماشین ریپ میزد و چند باری توی جاده قم دستم را توی حنا گذاشته گذاشته بود.بوی همان حنای عروسی ام را میداد بوی گه وابستگی.

هانیه اسم سگش را گذاشته بود شانتل و مدام شاشا صدایش میکرد.قطعا فقط من و او میدانستیم که چرا اینطور صدایش میزند.برای مرجان یک شرت خریده بودم که روی مارکش زده بود شانتل همان روز که یادم نیست کی بود توی خانه گم شد و دیگر پیدایش نکردم سایز هانیه نبود و میشد فهمید که برای او نخریدم ولی خودم دلم میخواست فکر کند که برای لجبازی و از روی عمد سایزی خریده ام که برای او نیست.یکبار که خانه نبود همه جا را زیر و رو کردم و فقط کاغذ مارکش را لای یکی از کتاب هایش پیدا کردم.

چمدانش را که دستش میدهم دستش را به طرفم میاورد و میگوید مجیدم.کارتی در میاورد و سمت میگیرد و میگوید اگر کاری داشتی بهم زنگ بزن.هرچی،هرررچی.هرچی دوم را خیلی میکشد طوری که انگار میشود از قاچاق ادم تا قطعات ساخت راکتور رویش حساب کرد.دستم را میکشد و در گوشم می گوید کمتر بخور،مشروبای اینجا مزه سگ میده انگار قبل از اینکه پلمپش کنن توش میشاشن.لبخند میزنم و دستش را محکم تر فشار میدهم و میگویم حتما میام پیشت.جلوی در ورودی بر میگردد و بلند میگوید حتما بیا حتما.و باز هم انقدر حتما را میکشد که دلم میخواهد همان موقع بروم کنارش توی هواپیما بنشینم و گورم را گم کنم.

مرجان برای کار رفته گرجستان و اصلا معلوم نیست کی بر میگردد.تمام حس وحال همین چند وقت میشود یک متن ساده ی بی روح توی تلگرام.عکس توی اینستاگرامش با لباس سرهمی بدون پاچه خیلی نشان نمیدهد که برای کاری یدی رفته باشد ولی میتوانم حدس بزنم چقدر قرار است عرق بریزد.لبخند میزنم و پیجش را انفالو میکنم و بعد هم بلاک.

نشسته ایم و با هانیه قرار جدیدی گذاشته ایم.همه چیز را میفروشیم ونصف میکنیم.شانتل را هم قرار شد بدهد به بچه برادرش.حرفی نمیزند نشسته روبرویم و اشک هایش ارام میسرد روی گونه اش.هیچ تلاشی برای پاک کردنشان نمیکند.فقط زل زده به هشت توپر روی ساعدم بدون هیچ دست و پایی بدون هیچ نشانی از هیچ گونه ی عنکبوتی بدون هیچ تاری.

یک بی نهایت پر پیچ و خم و تمام نشدنی.

 


 

 

مستی های بد یا بد مستی های توی تنهایی

چرا اومدی از کدوم خاطره , به ذهنم که با عشق درگیر شم
جوونیم فقط پایِ عشقه تو بود قسم میخورم با غمت پیر شم

نگفتی چه تقدیر پر دردی و برای دوتامون رقم میزنی
ته قصه تاوانه دل بستنه به هم میرسیمو بهم میزنیم

نگام مثله از جنگ برگشته هاست نگاهم کن که عمریه بازنده تم
تو میری و من تویه تنهاییام به چشمت قسم فکر آینده تم

نگام مثله از جنگ برگشته هاست نگاهم کن که عمریه بازنده تم
تو میری و من تویه تنهاییام به چشمت قسم فکر آینده تم

اگه سردمو و تو خودم یخ زدم تو یاد آوریِ بهار منی
تو رفتی و خوبه خیالت هنوز خیاله همینکه کنار منی

به قلبی که بعد از تو سازش نکرد که نبضش فقط غرقه آشوب بود
به مردی که دیوونه ی عشق شد بگو رفتنش واسه تو خوب بود

نگام مثله از جنگ برگشته هاست نگاهم کن که عمریه بازنده تم
تو میری و من تویه تنهاییام به چشمت قسم فکر آینده تم

نگام مثله از جنگ برگشته هاست نگاهم کن که عمریه بازنده تم
تو میری و من تویه تنهاییام به چشمت قسم فکر آینده تم


پ.ن:اینم قفلی امشب.بعد این مستی ...بعد این بد مستی.بعد این همه حال بد.لعنت به بد حالی

صبح است ساقیا و دلم اب مغز میخواهد

دو روز در هفته به جبر روزگار زود پا میشم و عمومام یکم پای تلوزیون میشینم و یکم به خودم حال میدم و یه صبحانه میزنم و بعد اگر کار نداشته باشم که عموما ندارم میرم میخوابم تا ظهر.همیشه با خودم میگم چرا برنامه های صبح ایران اینقدر نچسب و کسل کننده ست ؟ نمی دونم واقعا ولی این روزها یه جوری ام که وقتی تنهام باید یه  چیزی وز وز کنه .یه حس تنفر از سکوت گرفتم بس که توی مخم سوت و کوره.حوصله نوشتن ندارم حوصله خوندن ندارم حوصله دیدن هم ندارم.یه چند تا کار هم دارم که بازم حوصله ی انجامش و ندارم.برم صبحانه رو بزنم و بخوابم.


چند روز پیشا دلم خواست و رفتم یه اب مغز خوردم ...اینقدر انرژی گرفته بودم که نمی دونستم چطوری باید تخلیه ش کنم اومدم دوش گرفتم و بعد خوابیدم ...

دلم هوس اب مغز کردم لعنت بهش

تصمیم های هنوز هم اتفاقی

یه جوری ام که هیچکس نمیتونه بفهمه دقیقا تو این لحظه چی داره تو سرم میگذره و پریروز اومدم خونه و ماشین انداختم و سرم و از ته تراشیدم.یکم طول میکشه به قیافم جلوی اینه عادت کنم ولی تصمیم گرفتم یه مدت بزارم همینطوری باشه حالا مثلا توی این دوسالی که از یه اندازه ای کوتاه نشد و همش فر بود چه اتفاقی افتاد مگه ؟هیچی حالا هم یه مدت اینطوری باشه.

صبح ها وقتی دست و صورتم و میشورم دست های خیس و میکشم رو سرم یه خنکی با نمکی میزنه زیر پوستم ...و شب ها همینطور قبل خواب...

میترسم حس فیلم دیدن خراب بشه برای همین همینقدر نوشتن بسه برم یه فیلم ببینم ...

ادم های بی شناسنامه

داشتم توی تایم لاینم توییت را یکی در میان فیو میزدم.رسیدم به یک رشته توییت از یک خانم دکتر.ظاهرا عشقش برای اینکه پذیرش امریکا بگیرد ولش کرده بوده و با کی رل زده بوده که ببرش ینگه دنیا.اینجور وقت ها چیزی که بیشتر برایم جذاب است کامنت هاست.میان یک عالمه توییت های حاله زنگی و جاج بازی به قول توییتری ها یک کامنت کوتاه نظرم و جلب کرد پسری که گفته بود من میتونم براتون یک ماهه پذیرش امریکا بگیرم.همین کامنت ساده ویر انداخت توی تنم که برم و امار بگیرم ازش.

اسم اکانتش مهدی بود و یه پسوند عجیبی داشت که بعد فهمیدن رفیقمون خدا نا باوره و برای تمسخر دین و اینها این اکانت را زده .توی صفحه اش پر بود از توییت های سیاسی و حرف های زد دین.بعد از تقریبا یک ساعتی جواب پیامم را داد و یک سری سوال پرسید در مورد سن و هدف از مهاجرت تاهل و بچه و تخصص و دارایی .جوابش را که دادم گفت هدفت کدوم کشوره و بعد تخصصش رو گفت و تاکید کرد که من کاری که میکنم هزینه ای نمیگیرم و پول هایی که پرداخت میکنید از طریق سفارت امریکا در ارمنستان است و بعد از پذیرش درخواست تمام کارها از طریق سفارت انجام میشه .کمی که گپ زدیم ازش پرسیدم که کدام کشور است اول کمی طفره رفت و گفت قرارمون این بودکه نپرسی من کی هستم و کجام ولی بهت میگم که ایسرا...ییل هستم ولی چیز دیگه نپرس.

بحثمان خیلی تخصصی بود اما چیزی که برای خودم درگیرم کرده بود یکی از سوال هاش بود که با کلی من و من کردن پرسید و گفت بعد از این همه سال نمیخواید بچه دار بشید ؟جوابی که دادم خیلی مهم نبود اما درونم یک دفعه به شدت خالی شد.یک روز هایی من پسری بودم که دلم یک دوجین بچه میخواست.قد و نیم قد /پسر و دختر/کوتاه و بلند ولی حالا یک حجم از بی تفاوتی و انزجار از بچه ها درونم شکل گرفته دلایلش را هم خودم میدانم و این خیلی مهم نیست.

مثلا فکر کردم اگر با معشوقه دوران جوانی که بسیار خاطرش را میخواستم به سر انجام رسیده بودم شاید الان سه تا بچه داشتیم و انقدر از زندگی گله مند بودیم که حد نداشت یا شاید هم ادم های کم توقعی میشدیم که تمام لذتمان بچه هایمان میشد.وقتی به 13 سال پیش فکر میکنم انگار همین دیروز بود که هیجان رسیدن داشتم و امروز یک ادم پر از نرسیدن و حسرت های توهم گونه دارم و بی قراری های کودکانه ای که هیچکدام در دنیای واقعی شاید اهمیتی نداشته باشد.

چقدر دلم لک زد برای بچه های نداشته ام برای رویایی کودکانی که قرار بود به انها یک عالمه چیز یاد بهم دوچه سواری دویدن فوتبال وسطی دعوا حتی فحش های رکیک.اره من پدر عجیب غریبی میشدم ...الان بچه های من داستانم هستن اونها رو طوری مینویسم که انگار بخش جدا ناپذیر منن.قطعا با بچه ها هم همینکار و میکردم.اون ها باید شر ترین و عجیب ترین بچه های دنیا میشدن.باید بهشوون یاد میدادم چطور حماقت هاشون رو کنترل کنن.چطوری عاشق بشن چطوری حسرت نخورن .سفر برن کتاب بخونن عاشقی کنن و از زندگی لذت ببرن.

و حالا من مردی هستم با بچه هایی که در ذهن منند .ادم های بی شناسنامه ای که درون من وول میخورند و بزرگ میشوند و قد میکشند.

چقدر به خیلی چیز ها بدهکارم و افسوس که این طلب هیچ وقت وصول نخواهد شد...

جایی برای ماندن

نزدیک به ده سالی میشه که فکر رفتن افتاده تو سرم و این چند سال اخیر بیشتر.از تلاش ها برای رفتن به استرالیا و بی مهری ها و بی معرفتی ها تا رفتن برادر به هلند طی 8 ماه با هزار مصیبت و مکافات و استرس و هزینه هزینه هزینه.

درست از وقتی که فکرش می افته تو سر ادم انگار دیگه هیچ جایی برای موندن ندارم.نه هیجانی برای مهمونی ها نه دل و دماغ دوستی ها و دوست داشتن ها.ادم های اینجا به شکل تاسف باری غیر قابل تحمل میشن .حتی مادر و برادرت حتی صمیمی ترین دوستات.نمی دونم بقیه که این فکر به سرشون میزنه هم همین طوری میشن یا فقط من اینطوری ام.تو مسیر گذشتن روزها یه سری خاطره ها و تجدید ها و رخداد ها هم به مرور به ازارت اضافه میکنه .دلخوری های مسخره ازرده گی های گاه و بی گاه.ادم هایی که دوست دارن یا نشون میدن که دوست دارن یا تو دوسشون دارن یا خیال میکنی دوسشون داشتی هم درکت نمی کنن .انگار برای درک نکردنت لج بازی میکنن و مدام بر این شکل رفتارشون هم پا فشاری دارن.

خیلی ها بهم میگم غم غربت هر جا که بری ازارت میده.ولی مگه الان من درست وسط غم غربت نیستم...تو همین نقطه که احساس میکنم هیچ کس درکم نمیکنه و حرفم و نمیفهمه غریب ترین جای دنیاست.تازه وقتی اونایی درکت نمیکنن که زبونت و میفهمن و حس میکردی میشناسنت درد غربتت صد برابر میشه.اره دلم میخواد برم یه جا که هیچکس من و نشناسه زبون مشترک تنها پلی بشه برای ارتباط و هیچ کس ندونه تو گذشته پر غوغای و درد من چی گذشته بهم.به همه لبخند بزنم و شاد باشم که اینجا دیگه خبری از دوستی های خاله خرسه نیست از رفقا و دوستی هایی که بوی هیچ کمکی ازش بلند نمیشه فقط قضاوت و سرزنش و پیش داوریه که توی حرف ها و کلام و رفتارشون جیغ میزنه.

درست وقتی تو سرت این فکرا میاد دیگه نه جایی برای موندن داری نه هدف خاصی برای رفتن فقط دلت میخواد کنده بشی و اینجا نباشی و به قولی به هر ان کجا که باشد به جز این سرا سرایم.

نه من هیچ کس رو میفهمم و نه هیچکس من و ...یه دایرتالمغارف درد های با دلیل یه حجم عظیمی از دلتنگی و حسرت که درکش برای خیلی ها سخته ادم هایی که روز به روز در زندگی اینجا غرق میشن توی زندگی جدیدشون جا خوش کردن و دارن لذتش و میبرن اما وقتی بهت میرسن میخوان ثابت کنن که صد برابر از تو بدبخت ترن و تو باید بهشون اجازه بدی که بریزن بیرون و بگن شاید فکر کنن که حالا تو نسبت به خودت حس بهتری پیدا کردی...نه عزیز دلم اگر مطمئن باشم تو از من دلتنگ تری چیزی از دلتنگی من کم نمیشه اگر یقین بدونم که تو حسرتت بیشتر از من چیزی از حسرت هام کم نمیشه من اندازه خودم که ته ته ته ظرفیتمه درگیر اینهام.

دیگه مطمئنم که انتظار داشتن حتی از عزیز ترین ادم های زندگیم کار مزخرف و بی خاصیتیه.اینکه براشون از دردت هات بگی کمکی نمیکنه فقط به اونا فرصتی میده که یه روز با همون درد ها ازارت بدن.

مسعود میگه صبحا که با دوچرخه میره کلیسا توی راه همه بهش لبخند میزنن و براش دست تکون میدن ادم های پیاده رو دوچرخه سوار ها و حتی پلیسا اونا میدونن تو از کمپی داری میای و مهاجری میدونن که اواره ای و جایی برای موندن نداشتی ولی سرزنشت نمیکنن که میموندی و کشورت و اباد میکردی کسی قضاوتت نمیکنه کسی به روت نمیاره که تو یه شکست خورده ای که اومدی زندگی ت و دوباره با هزار مکافات بسازی...

چرا این ادم ها نباید همسایه من باشن یا هموطن من ؟ من چی دارم برای از دست دادن ؟خیلی بیشتر از اون چیزی که میخوام بزارم و برم و خیلی سال قبل از دست دادم و بزرگ ترینشون شاید روح و حس و هیجان خودم باشه.یه مرد سی و چند ساله که انگار هیچ چیزی برای از دست دادن نداره و هیچ انگیزه ای برای بدست اوردن حتی.

هیچکس نمیتونه حال الان من و درک کنه رنج ها برای ادم ها مثل اثر انگشت متفاوتن.نمی تونی به بقیه بگی درکت میکنم چون میدونم که دروغه میدونم که اداست فقط حالم از جملات بعدش بیشتر بهم میخوره.

دیشب به رفیقمان گفتیم که من به جایی رسیدم که اگر کسی بگه یه کیلو هرویین تو بدنت جاساز کن و فلان کشور تحویل بده و برنگرد این کار و میکنم.هر گاری بگی میکنم که برم و الان دارم به این هر کاری فکر میکنم و دنبالشم.حس میکنه دیگه نمی تونم و واقعا هر روز که میگذره و به درد ها بسته و ادم های بسته بیشتری میخورم بیشتر دلم میخواد سر بزارم زمین و بمیرم و نفس راحت بدم بیرون و دیگه نگیرم.شاید بعد از مرگ جایی برای موندن باشه که هیچ درد و رنجی نباشه.

لعنت به دلخوری

لعنت به ازردگی

لعنت به دوری

لعنت به بغض

لعنت به درد

لعنت به رنج

لعنت به ادم بودن

یا حتی نبودن


لعنت به حماقت                                   حماقت                                       حماقت

این موقع ها

بعضی ها فقط حالت و میپرسن که از بد بودن حالت خوشحال بشن. برای همین کم کم یاد میگیری ساکت بشی. 

هر مدلی که بگی و تجربه کردم ادم ها توی توهم از خیلی از احساست به سر میبرن و داءم منتش و سرت میزارن چون خودشون هم میدونن اونقدری که گفتن عااااشقققق نبودن فقط اداش و بهتر در میاوردن...

ساکت باشم بهتره... 

خواب که نداریم بریم یکم اهنگ گوش بدیم... 



خوش بحال اونا که اینجور وقتا و تو این حالا رفیق دارن ... 

چیزهایی که هیچکس نباید بداند

همه ی ماها رازهای سر به مهری داریم که روزا معلوم  نیست کدوم گوری میرن و درست وقتی خواب میاد تو چشمات و دراز میکشی که بری تو هپروت پیداشون میشه هی خودت و توجیه میکنی هی مخت و پرت میکنی یه گوشه و باز قل میخوره میاد تو سرت ...بعد کلافه ات میکنه میای میشینی یه قهوه میخوری سیگار میکشی کتاب میخونی اما انگار هیچکدوم این کارا رو نکردی...انگار هیچ جا نرفتن فکرهات همین جا روبروت نشستن و دارن بهت میخندن بهت میگن تموم شد؟؟؟بعدش ؟؟؟میخوای چه غلطی بکنی ؟؟؟من که بخواب نیستم ؟؟؟تو هم که بی خوابی بیا یکم دهنت و سرویس کنم ...


بدترین قسمت زندگی  یه ادم این میتونه باشه که از ترس قضاوت شدن هیچ حرفی نتونه بزنه...بدتر ترش اینه که هیچکس نباشه که بتونی بهش بگی انگار تو خلع زندگی میکنی و هیچ صدایی از درونت بیرون نمیره کلافه ات میکنه روی سینه ات سنگین میشه دلت میخواد گریه کنی اما هیچی بیرون نمیزنه یه حناق شده چسبیده به دلت.نه پایین میره و نه بالا میاد...فکر میکنی معدت سنگینه شده یه چیزی تو گلوت گیر کرده هی اب میخوری هی اب میخوری هی اب میخوری میری شراب میخوری میری الکل میخوری پایین نمیره بدتر میشی مثل یه دستمال کاغذی مچاله میشی تو خودت بعد که خوب دهنت صاف شد انگار یه دستمال مچاله ست که بازش کردی ولی چروکاش از بین نمیره ...میری بخوابی از بس که خسته شدی نمیفهمی کی میخوابی و صبح انگار صد نفر زدنت انگار خستگی صد سال باهاته...از روز بی چاره بودن بیدار میشی و میزنی بیرون دلت میخواد اولین نفری که بهت اخم کردو مثل کیسه بکس بزنی ولی فقط لبخند میزنی و نهایت چارتا فحش ناموس تو دلت بهش میدی و رد میشی یه سیگار روشن میکنی و فکر میکنی کاش یه موش خرما بودم تو صحرای کالاهاری ...

بدترین حال ممکن

نصفه شب با یه خیال با یه تصور از خواب میپری...

در من مردیست که عجیب حال و هوای مردن دارد...

در من مردیست که شک مثل کک به تنبانش افتاده.

در من مردیست که بی قرار هیچکس دیگر نیست

در من مردیست که فقط یک عالمه غم دارد و حرف هایی که به هیچ کس نمی تواند بگوید.

در من مردیست که میخواهد دیگر نباشد.

یه وقتایی حال ادم بده دیگه.میدونی چرا حالت بده هاومیدونی باید چیکار کنی یا میکردی یا چیکار نباید میکردی.میدونی ولی حالت بده.دلم میخواد برم یه جا اربده بزنم.زار بزنم.فریاد بزنم.میشه سهم من و از دنیا بدید برم؟؟؟

کاش میدونستم تا چند سال دیگه زنده ام.کاش میدونستم چند سال دیگه باید شبا بی خوابی بکشم.کاش میدونستم حقیقت چیزهایی رو که نمیبینم.کاش میتونستم واقعیت ها رو ببینم.کاش میتونستم همون جوری که حرف ها رو میشنوم باور کنم.

لعنت به من که احمق نیستم.

لعنت به من که اینقدر حالم بده

لعنت به من که نمیمیرم از این همه درد

معمولی معمولی

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار

صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل

شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد

آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر

کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد


این شعر با صدای شجریان عجیب من و منقلب میکنه و امروز مدام دارم زمزمش میکنم