رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم
رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم

و باز شنبه

امروز رو تقریبا زود بیدار شدم.عزیز رو بردم ترمینال  که بره درس ومشقش و بخونه بعد اومدم مغازه پدر بزرگ .یک اژانس فکسدنی با چند تا راننده باز نشسته .عموما پدر بزرگ وقت نهار تنهاست روی مبل لم میدهد و تلویزیون یک شبکه ای را نشان میدهد .پدر بزرگ من متولد7/4/1311 هست و هنوز پشت فرمون ماشین میشنه البته یکی دوسالی هست که شب ها رو نمیره سرویس .با اونکه تقریبا اژانس پدر بزرگ جز ضرر وزیان چیزی نداره  اما پیرمرد تمام دلخوشیش زنگ هایی که مردم میزنند و طلب ماشین میکنند یعنی از اولش هم هینطور بود قبل از انقلاب تاکسی داشت انقلاب که در حال پا گرفتن بود با رو بندیلش رو جمع کرد و اومد شهرستان یک اپارتی زد  و اولین کسی بود که توی شهرستان تاکسی تلفنی راه انداخت حتا اگر دقیق تر هم بگم اولین اپاراتی شهرستان هم به حساب میاد تقریبا تمام پسر هاش توی اپاراتی کار کردن هم پدر من هم عمو هام اما خوب عمو کوچیکم که 4 سال از من بزرگ تره باعث شد اپاراتی جمع بشه حالا این ها رو گفتم تا بگم بعضی پدر ها برای بچه هاشون خیلی کم میزارن مثل پدر بزرگ من که البته دایی مادرم هم هست به جرات میشه گفت در تمام طول دوران نوجوانی و جوانی ، پدرم همیشه مستقل بودو هیچ دریافتی از پدربزرگم نداشت حتی باعث و بانی خیلی چیز ها شد از جمله اپاراتی  ، آژانس ، حقوق بازنشستگی امروز پدر بزرگ و طرف مقابل پیرمردی که همیشه در ابتدای امر با همه کار های پدر مخالف بود و بعد از مدتی موفیت ها رو به نام خودش ثبت میکرد . بیشتر وقت ها که سر خاک میرفتم و تقریبا سه سالی هست که نمیروم پیرمرد مثل تمام این 13 سال برای پدر اشک میریزد و زیر لب چیز هایی را زمزمه میکند، اما نمیدانم چه رازیست که هر بار که میبینمش به جای اینکه بابت تمام کار های نکرده و کرده اش ازش از متنفر باشم ، دلم به حالش میسوزد .پیرمرد هیچ وقت انطور باید خوشحال نبوده در کمتر عکسی میشود تصویر لبخندش را دید به ندرت میخندد و البته مثل خودم بعضی وقت ها بی چاک و دهن است و شوخی های بانمکی  میکند، البته با هم چهره جدی هر چه به روز های قبل فکر میکنم تقریبا هیچ خاطره ای از او ندارم .به جرات میتونم بگم او هیچ وقت پدر خوبی نبود و البته مادر بیشتر از اینها را میگوید مثلا او هیچوقت دایی خوبی نبوده حتی برادر خوبی هم نبوده اصلا وقتی به گذشته نگاه میکنم او هیچ وقت هیچ چیزی جز یک پیر مرد عبوس و کم حرف نبوده کلا خنثی بوده .بعضی روز ها که میروم و کنارش میشینم بیشترین واکنشش نسبت به حرف های من  کلمه ی "هان " است یعنی نشنیده و من باید بلند تر بگویم و من بلند تر میگویم و او سرش را تکان میدهد عموما اولین سوالی که میپرسد این است "بیکاری ؟"و من معمولا با سر جواب میدهم و او هم تلوزیون هر جا که باشد میبرد روی شبکه  ی خبر . چند باری که توی مراسم سال سر خاک پدر حرف زده فیلمش را گرفته ام من یک کرمی دارم که از بزرگ تر ها وقتی روی  دور حرف زدن از گذشته اند ، فیلم میگیرم تصویر های نابی از گذشته دارند. راست یا دروغش خیلی معلوم نیست گاهی اغراق هم میکنند اما خیلی شیرین است .یکی از بحث های ثابت این چند سال اخیر چال افتادن قبر پدر است و او کلی توضیح میدهد که قبر چال افتاده و  باید بیاریمش بالا و من هر بار قول این جمعه را میدهم که قبرستان خلوت است و حتما می ایم دنبالش که برویم و قبر را درست کنیم و هر بار که میبینمش دوباره این بحث را با هم داریم .

کلا تصویری که من از پدربزرگ ها دارم به همین معطوف میشود یک پیر مرد خسته که دلش میخواهد همه فکر کنند او هنوز دلیلی برای زنده بودن دارد.

پ.ن:باز هم میخواستم از  چیز های دیگری بنویسم که  نشد .

نظرات 1 + ارسال نظر
نسرین یکشنبه 19 مهر 1394 ساعت 00:11 http://yakroozeno.blogsky.com/



اینم ایمیل آدرس جدیدم که تو نداری

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد