رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم
رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم

دل و دماغ

در زندگی دو تا چیز من و خیلی اذیت میکنه دروغ و منفعت طلبی.یعنی بدون اینکه بخوام اینها از ابتدا با من بودند.خیلی چیز ها در دایره تعبیر این دو صفت جا میگیرن و لازم نیست تفکیک کنم و بگم فلان و بهمان.ادم های اطراف ما عموما اینطوری ان حتی خود ما .برای همین هم ما به مرور زمان از خودمون هم متنفر میشیم.اصلا به خودم که دقیق تر نگاه میکنم میبینم حتی دلیل این که من از بچه دار شدن متنفرم اینه که باید موجودی رو به دنیا بیارم که به مرور میشه کسی مثل خودم یا کسی مثل خودش با پس زمینه من و این من هیچ چیز جالبی نداره.شاید هم داره امااونقدر نیست که دلگرم کننده باشه.

یک فروپاشی تدریجی از درون.اتفاقی که به مرور برای ادم ها می افته.هیچ اتفاق تازه ای نمی افته.روز ها تکرار میشن.اتفاقات مفید زندگی رو به زوال هستند و شاید وقتی پا به سن بگذاریم زندگی فقط میره روی دور تند و هر لحظه منتظری سوت پایان بازی و بزنن و یک خط ممتد میشه تمام حاصل عمر.اینکه این روز ها کلا به هیچ چیز اعتقاد ندارم شاید به خاطر تغییر نگاهم به دنیاست.وقتی تمام صفت ها رنگ میبازن.امروز از کسی یا چیزی دلخوری و حقیقت امر ذات اونهاست و فردا فراموش میکنیم و ناخود اگاه به سمتی میریم که شبیه همون ادم بشیم.

کنار دستم چای گذاشتم.اول صبح است و من گله دارم.چای را داغ سر میکشم و تمام راه مجاری تا پایین میسوزد.عادتم این است و هر بار میگویم دفعه بعد کمی صبر میکنم واین دفعه بعد انگار هیچ وقت قرار نیست بیاید.

در زندگی چیز هایی است که ادم را به زندگی امید وار میکند ادم را سر حال می اورد یکی از اون ها دل و دماغه .چیزی که امروز اصلا ندارمش

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد