رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم
رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم

یاد داشت های کوتاه برای روزهای کوتاه

چند روز مونده تا امسال تموم بشه؟

چند روز مونده تا کلا تموم بشه؟

این کشور از حجم حسرت های ما هر روز پر تر میشه اما سر ریز نمیشه...کتاب محمد جان طلوعی رو در دست دارم و میخونم رفیق جان خودمان است بخش اول کتاب برایم بسیار خوش فرم بود پیرمردی که دنبال کسی است که او را بکشد و از زندگی خلاصش کند.

بعضی وقت ها فکر میکنم چرا ادم نمیتونه خودش رو خلاص کنه این ترحم وهم انگیز از کجا میاد؟

ما ها به شکل فرا  زمینی به دنبال ابدیت هستیم.از فیلم هامون از کتاب هامون از افکارمون فقط همین و میشه استنباط کرد.اما یه جایی از عمرمون مثل رژیم لاغری و چاقی میشه یعنی ثابت میمونی نه بهت اضافه میشه نه ازت چیزی کم میشه.اینجاست که ابدیت رنگ میبازه و به فانی بودن ایمان میاریم.

دارم بازم فلسفیش میکنم.اما دلیل نوشتن امروزم اینه که گاهی یه "که چی بشه" مبهمی در تمام گفتارهامون هست.گاهی خودمون و قانع میکنیم که بچه م سرو سامون بگیره.یا وضع مالیم خوب بشه.پیشرفت شغلی بگیرم اما وقتی ته همه اینها رو ببینی باز میگی خوب که چی بشه؟البته من یکی دیقیقا میدونم چرا اینطوریم شاید برمیگرده به 17 سال پیش اون روزهایی که پاییز مثل الانا نبود یه روز اوایل اسفندی پدر در 42 سالگی دیده از جهان  فرو بست بطور کاملا ناخواسته و بر اثر تصادف و بعد از اون جهان من یه طور دیگه شد.مردی جلوی روم به عدم پیوست که یک عمر تلاش کرد از نوجوانی وهرگز انگار خسته نمیشد.و اوضاع وقتی برام بغرنج تر میشه که هرچی مرور میکنم خاطرات با نمک مشترک یا حتی شیرین یا حتی تلخ خاصی ازش برام نمونده.همیشه کار بود و کار بود و کار.تلاش و تلاش وتلاشخیلی سخت از چیزی لذت میبرد.مدام سرش توی روزنامه و کتاب و حساب کتاب بود.وقتی یه کتاب و تموم میکرد یا یه مطلب جالبی توی روزنامه میخوند میزاشت رو میز اتاقم و تاکید میکرد که حتما بخونش و من بعضی وقت ها گوش میداد و همیشه میگفتم خوندم خیلی خوب بود.یادمه وقتی از فیلم هایی که بچه ها میدیدن براش تعریف کردم رفت و یه ویدئو خرید و من اینطوری فیلم باز شدم اون روزا پیدا کردن فیلم های خوب کار اسونی نبود.وقتی میرفتم کلوپ فیلم کرایه کنم قدم به پیشخون نمیرسید و عموما پدر باهام میومد از بیرون مغازه میگفت ببین چی میخواد بهش بده و من چشمم دو دو میزد تو قفسه ها و اخرش میگفتم هالیوودی بده و دست صاحب مغازه از زیر پیشخوان یه فیلم میذاشت مشما مشکی و میگفت سانسور نشده زبان اصلی.خیلی از فیلم ها حتی زیر نویس هم ندشت یا زیر نویس انگلیسی بد فرمی داشت.اما اصل قضیه این بود که مامان همیشه اول فیلما رو میدی و میگفت این ات و اشغاله چیه میزاری بگیره مهدی؟و پدر از بالای روزنامه یه اخمی میکرد که یعنی الان نبین و همین شد که دنیای یواشکی های من شکل گرفت.وقتی مامان میرفت خونه همسایه دنیای یواشکی هام شکل گرفت و فیلم ها یکی پس از دیگری دیده شدن.پدر برام خیلی بزرگ بود حتی این اواخر که هم قد شده بودیم یه کاریزمای خاصی داشت دست های پهن و زمخت نگاه عمیق و جذبه تمام نشدنی.همه اینها بود و انگار چیز های دیگر.وقتی که جایش خالی شد در دنیای من یک سیاه چاله عظیم به وجود اومد درست مثل روزی رفسنجانی مرد.فکر میکنی بعضی ها قرار نیست هرگز بمیرن فکر میکنی دیکتاتوری ها همیشه خواهند بود اما نابودی و عدم تمام معادلات ادم را به هم میریزه.بعد از مرگ پدر تمام فکر های من اخرش به "که چی بشه " ختم شد.وقتی پدر پدر را در نود سالگی میبینم و تلا هایش برای کمی بیشتر زندگی کردن را تعجب میکنم تمام عمرش انگار یک صندلی بوده جلوی اژانسی که حالا به تعداد انگشتان دست هم مسافر ندارد راننده هایش یک عده باز نشسته بی حوصله اند که مدام از پسران و دختران و عروس ها و داماد ها شاکی اند.

هر طور که زندگی کنیم اگر از جریانش لذت نبریم کلش را قمار کرده ایم.یعنی الان که خوشم غنیمته الان که وقتم ازاده غنیمته الان که میتونم کاتب بخونم و فیلم ببینم و بنویسم غنیمته الان که میشه نوشید غنیمته الان که میشه لذت برد غنیمته کی میدونه ده سال دیگه میتونی از پس اندازت استفاده کنی یا یه طور دیگه باشه؟هیچ کس.به جرات میتونم بگم پدر از زندگیش لذت نبرد.همیشه یک به اینده موکول کردنی در رفتارش بود که نمیگذاشت لذت ببرد و اخرش،اخرش که غم انگیز ترین اتفاق است برای او که هیچ چیز باقی نماند.

تنها ارثس که برایم به یادگار گذاشت دم را غنیمت دانستن بود.حاصل عمری تلاش کردن و کار کردن گاهی یک شبه جوری از بین میرود که فکر میکنی چطور یه ادم میتونه اینقدر راحت همه چیز رو نابود کنه...زندگی پدرم یه تلاش روی تردمیل بود که فکر میکرد ته این قصه نفر اول ماراتن میشه.که نشد که نتونست که حاصل اون جیزی نشد که میخواست و حالا حتی برای ما خاطره ای هم نمونده.دقیقا در مورد ما هم این اتفاق می افته .وقتی به عدم میرسیم فراموش میشیم .

خوبم.نه انطوری که در ادبیات بقیه معنی پیدا میکنه اونطوری که خودم حسش میکنم.یک شور و شیرینی خاصی که برای هر کسی یه جور مزه داره.

خوشحالم.نه انطوری که تمام دندون هام و بشه شمرد.نه اونطوری که بریک دنس بزنم یه طور دلنشینی که حالم و جا میاره.

سرخوشم.بی خیالم.سر به هوام.کودک درون من هرگز بزرگ نخواهد شد چون من بهش اجازه نمیدم.اجازه نمیدم خودش و بگیره و گول شناسنامه شو بخوره اجازه نمیدم متوفع باشه و فکر کنه از دماغ فیل افتاده اجازه نمیدم بهش وقتی توی مهمونی میگن بیا وسط خودش وچس کنه و بگه حالا بزار دو دقیقه بگذره میفرستمش بره وسط و صحنه رو دست بگیره و ولو بشه برای خودش و هر کاری دلش خواست بکنه.اجازه نمیدم ژست بگیره اجازه نمیدم گول زرق و برق و بخوره کودک درونم تنها سرمایه ای که دارم و اگر یه روز نباشه نابود میشم.بزار گولم بزنن بزار سرم کلاه بزارن بزار فکر کنن که دورم زدن و از اعتمادم سواستفاده کردن بزار فکر کن اونا بردن من که میدونم توی این دور تسلسل هرچی بیشتر تلاش کنی که ببری بیشتر از بقیه میبازی.من بهش ایمان دارم چون یه روزی جلوی چشم های خودم یه مرد قوی و تنومد و با هزار حسرت کردن زیر خاک .تمام تلاش ها و ارزو هاش مدت هاست پوسیده و دیگه هیچکاری ازش بر نمیاد.

پ.ن:مدت هاست که خواب پدر رو نمیبینم.چند باری هم که دیدم انگار هنوز نوجون بودم و مدام در حال "یکه بدو" کردن.بعد شروع کردم به اینکه نخوام خوابش رو ببینم و این شد که خیلی ساله که خوابش رو نمیبینم.

پ.ن پریم : تنها تشکرم از پدرم برای مرگشه که این ادمی و ساخت که امروز هست . اگر بود قطعا من این نمیشدم که هستم.


نظرات 2 + ارسال نظر
مارال سه‌شنبه 10 بهمن 1396 ساعت 08:35 http://mypersonalnotes.blogsky.com

روحشون در ارامش باشه

سپاس گذارم

سعید دوشنبه 9 بهمن 1396 ساعت 22:10 http://anti-efsha.blogsky.com

کدوم کشورو میگی؟ ایرانو میگی؟ بعید می دونم!

دقیقا متوجه نشدم منظورت چیه ولی در ایران خیلی چیز ها بعیده اما غیر ممکن وجود نداره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد