رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم
رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم

رستگاری با کمترین امکانات

بدون شک ما موجودات سخت جان هستیم.در بدترین شرایط اقتصادی و زیست محیطی و روانی روزمان را شب میکنیم و باز هم به اینده امیدواریم.اصلا مگر میشود بدون امید نفس کشید.ما ادم های لجبازی هستیم به  زمین و زمان لج میکنیم به خودمان و ارزوهایمان به هرچیزی که دم دست مان باشد.یعنی اگر همین امروز به ما بگویند یک هفته فرصت داری و بعد می میری حاظر نیستیم به اشتباهاتمان اعتراف کنیم و دل هایی را که ازردیم به دست بیاوریم.که البته این هم به جان سختی مان بر میگردد به امیدواریمان.

نشستم دارم چرند مینویسم..هیچ مخاطب خاصی این متن ها رو نمی خونه.یا در واقع برای مخاطب خاصی نوشته نمیشه.روزای اول وبلاگ نویسیم حدود 15 سال پیش همه ی دل خوشیم نوشتن و دنبال کردن و مخاطب جمع کردن بود ...بعد یواش یواش اوضاع فرق کرد.امروز قطعا مینویسم چون تنها راه برای سالم موندن افکارم اینه که ثبت بشن.دوست های واقعی انگشت شماری دارم و یا حداقل من اینطور فکر میکنم که دارم و بعضی روز ها که لنگ میشم و بخوام از کسی کمک بگیرم در واقع میفهمم که هیچ دوست صمیمی و واقعی ندارم.یه جور تنهایی ملیح ازار دهنده .از اولش هم اعتقاد داشتم نمیشه رو ادم ها حساب کرد حتی ادم حسابی هاشون.ادم ها جور ترسناک بدرد نخورن.جور مزخرفی قضاوت کننده ان.جور غمگینی نخواستنی ان.خوب البته من هم ادمم.من هم از این قاعده جدا نیستم.اما من میدونم که چی هستم ماهیتم رو پذیرفتم.اما خیلی ها فکر میکنن متفاوتن ولی نیستن.دقیقا مشکل از اونجایی شروع میشه که گروه دانایان به ماهیت درونی با گروه جاهلان تنش پیدا میکنه.

میدونم دارم چرت میگم به هر حال من روانشناس نیستم جامعه شناس نیستم من یه کارشناسی معماری دارم که حقیقتا اون رو هم کشکی گرفتم.ولی یه کابینت کار خوبم یه دکوراتور خلاقم یه نویسنده داستان کوتاه علاقمندم که خیلی وقته دلش میخواد یه داستان محشر بنویسه اما نمی تونه.در واقع همه ی این ها که مینویسم برای اینه که تم نوشتنم رو فراموش نکنم.پس خیلی جدی نگیرین.

یه روز فکر کردم و خواستم که داستان زندگیم رو بنویسم ولی با یک عالمه سانسور مواجه شدم.مثلا نمی دونستم داستان دوستی های سطحیم و بنویسم یا نه.یا وقتی از یه ادمی خیلی خوشم اومد اما یه دفعه رهاش کردم و باید بنویسم یا نه یا وقتی میدونستم دارم اشتباه میکنم اما انجامش دادم باید بگم یا نه.معمولا بقیه وقتی قصه هاشون رو مینویسن همینطوری ان.یعنی از زاویه دید خودشون قضایا رو میبینن.کوتاهی های خودشون رو یادشون میره اشتباهات خودشون رو فراموش میکنن و همیشه ته داستان هم میخوان باور کنی که اونها رستگار میشن.

یه بار تو مشاجره با مامان بهش گفتم اگر پدر بهت کم محلی میکرد تقصیر خودت بود شاید خودش دلش نمیخواست باور کنه اما گاهی یه واقعیت های ازار دهنده ای هست که بعد ها ادم بهش پی میبره.

یا مثلا  برای کلاس  موسیقی بچه ش استادی رو میگیره که به دلار دست مزد میگیره چرا باید از بد بخت بودن و بی فرهنگ بودن مردم داد بزنه خودش یکی از مردمی که به این بدبختی دامن میزنه.

ما دلمون نمیخواد باور کنیم که میتونیم ادم بدی باشیم ...در واقع هستیم.

چند روز پیش یکی از همکار های متاهلم بهم گفت دنبال خونه میگرده برای "عشق وحال" و من بهش گفتم الان دیگه وقت این کارا نیست بچسب به زندگیت بهم گفت تا جوونم و توانش و دارم دلم میخواد "حال"کنم پیر شدم میچسبم به زندگیم.

و بعد من داشتم بهش فکر میکردم که ایا منم اگر اوضاع مالیم خوب بشه چنین ادمی میشم.همیشه از اینکه چنین ادمی بشم میترسم از اولش هم میترسیدم اما فکر میکنم همه ی مرد ها مستعد هستند که اگر اوضاع مالیشون خوب بشه هر هنجار شکنی بکنن به خاطر همین هیچ وقت دنبال پول قلمبه و پولدار شدن نیستم همیشه از اون روح خبیث درونم میترسم.

گاهی میشه که توی کار ها با ادم هایی سرو کار پیدا میکنم که دنبال چالش های هنجار شکنن.انگار حسم این ها رو میفهمه و برای اینکه درگیر نشم زود ازشون فرار میکنم.میدونم اون خانم شوهر داری که مخصوصا هر بارکه من و میبینه طوری لباس تنش میکنه که جلب توجه کنه برام خطر محسوب میشه پس سعی میکنم پام و عقب بکشم چون میترسم .مثلا وقتی یه دوست دختر سال های دور بعد از مدت ها میاد بهم پیام میده که میخواد من و ببینه میترسم که باهاش مواجه بشم.مهم نیست اگر هرچی بقیه بگن مثلا اینکه سست عنصرم یا هر چی من معنی لغزیدن رو خوب میفهمم.من معنی از خود بی خود شدن رو میفهمم من معنی هنجار شکنی و درک میکنم.

یادم چند وقت پیش قرار بود برای دختر خاله یکی از همکلاسی های دانشگاه یه کار بزنم.چند بار مجبورم کرد که برم خونه و راجع به کارحرف بزنیم به بهانه ی اینکه بیرون گرم یا حوصله نداره یا طرحی که میخواد رو باید حتما توی خونه بهم نشون بده.هر بار با پوشش بدتر از قبل باهام مواجه شد و وقتی بعد از بار سوم از رفتن امتناع کردم بهم گفت اگر نیای کار و میدم یکی دیگه و من خیلی هم استقبال کردم.وقتی موضوع رو به اون همکارم گفتم خیلی تمسخر شدم.به قول همکار محترم "هم حالت و میکردی هم پولت و میگرفتی" تازه به قول همکار "این ادما خودشون تو دست و بالشون ادم دارن پاست میدن به یکی دیگه هم سرت شلوغ میشه هم..."این تفکر و دوست ندارم.نه اینکه ادای تنگا رو در بیارم اما میترسم.نه از بی ابرویی و چیزایی از این دست.از عذاب وجدان بعدش از اینکه میدونم کار اشتباهی و اگر بهش بها بدم ممکنه توش گرفتار بشم.از بدهکار شدن به خودم میترسم.این راه به رستگاری ختم نمیشه و این ترسناک ترین حسی که باهاش مواجه میشم.

کی میگه ترس بده.یه جا خوندم که میگفت ادم شجاع ،ادم نترس نیست.ادمی که میترسه ولی عاقلانه عمل میکنه.ادم نترس فقط یه احمق.

من حماقت زیاد کردم.من یه روز هایی وقتی میدونستم حماقت کردم و منتظر بازخور متفاوتی بودم که خوب قطعا شکل نمی گرفت.

دلم میخواد برم سفر.نه یه سفر چند روزه یه سفر برای تمام عمرم.دلم میخواد هرچی دیگه از عمرم باقی مونده رو برم دور دنیا رو بگردم.از اینکه یکجا ساکنم خسته شدم.به هر حال باید همیشه دغدغه پول رو داشت پس میشه رفت و به زبان های مختلف و با فرهنگ های متفاوت طعم بی پولی و چشید بعد هم یه گوشه دنیا مرد.مگه فرقی میکنه کجا میمیریم؟مگه فرقی میکنه موقع مرگ چقدر اندوخته داشته باشی یا کاملا فقیر باشی؟تجربه بهم ثابت کرده مرگ وقتی میرسه هیچ چیز دیگه ارزش سابق رو نداره اما اگر حالت خوب باشه مرگ برات شیرین ترین اتفاق دنیاست.میخوام حالم خوب باشه و الان حالم خوب نیست.از اینکه تو این کشور دارم با ریز و درشت مسائلی سر و کله میزنم که گاهی به ستوه میام حالم خوب نیست.

از مرد های دور و برم از زن های دور و برم.از نگاه مریض جنسی جامعه که واقعا ازار دهندس.واقعا خنده داره که یه مرد این حرف و بزنه اصلا مگه مردی پیدا میشه که از رابطه جنسی فرار کنه ؟ مگه مردی میشه که لگد بزنه به بخت های درشت و باریک؟ اره توی این کشور اینطوریه.مریضیم خسته ایم کلافه ایم و برای فرار از این ها دست به هر کاری میزنیم و اگر بخوایم متفاوت باشیم ازار میبینیم.حالمون بد میشه.

به جرات میتونم بگم تمام ادم های این کشور حداقل یکبار در معترض مخاطرات جنسی بودن.گاهی فکر میکنیم حالمون بهم میخوره که همه چیز به این مسائل ختم میشه اما وقتی فجایع رو میبینیم تازه متوجه میشیم اونقدر ها که باید در موردش حرف نزدیم اموزش ندادیم همش خجالت کشیدیم.

یکی از دوستام مشاور دادگاه میگفت خانمی اومده و توی مشاوره برای متارکه اعلام کرده که شوهرش تمایل به رابطه باهاش نداره ولی دوست دختر داره و بعد معلوم شد خودش هم دوست پسر داره...اقا به خدا مخم نمی کشه.به اون خدایی که مطمئنم به شکلی که مذهب میگه وجود خارجی نداره این مدل زندگی اشتباه.

تو این چند وقت اتفاقاتی افتاد که خیلی بهم فشار اورد.چند تا کار رو با دلایل مسخره از دست دادم و فشار مالی اونقدر ازارم میده که میترسم مجبور بشم روشم و عوض کنم میترسم اونی بشم که دلم نمی خواد اونی که انگار خیلی ها دوست دارن.لامصب من هر روز خودم و زشت تر از روز قبل میکنم ولی انگار این خودش جذابیت داره اخه مگه داریم؟مگه میشه همه مرد ها رو شبیه دستگاه تناسلی دید یا همه ی زن ها رو حتی.هر روز هم بدتر میشه ...یه روزی باب شده بود میگفتن زن ها و مردهای  مطلقه فلان و بهمانن چون الن و بلن.زنای شوهردار و مرد های زن دار چرا؟

انگار این وسط هیچ کس هم بدش نمیاد یه ناخنک بزنه انگار همه معطلن انگار این اپیدمی شده که باید داخل بازی باشی وگرنه یکی دیگه جات و میگیره.از این بازی ها خسته شدم.از این مدل زندگی تو این کشور ضله شدم.

دلم پره دیگه و به هیچ کس هم نمیشه گفت.اگر بگم توی یک ماه سه تا کار رو همینجوری از دست دادم و چیزی در حدود 20 میلیون رو که میتونستم داشته باشم ندارم و الان به چه کنم چه کنم قسط ها و اجاره و هزار کوفت و مرز دیگه افتادم چی میگین؟مسخره س میدونم ولی وجود داره.در کنار همه ی مشکلات ریز و درشت این کشور این چیزها هم بیشتر ادم رو ازار میده.دلم میخواد بخوابم و فردا طور دیگه ای بشه.طوری که اینقدر درگیر نباشم اینقدر خسته نباشم اینقدر عصبی نباشم.و باز هم امید و باز هم امید و باز هم امید...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد