برادر وسطی رفت.
فرودگاه امام.قسمت گیت فرودگاه و حسی که خیلی برام عجیبه.
انگار همین دیروز بود.
هم بازی کودکیم.
کم دستم نزدیک به ده سال.
یک عالمه درد سر ریز ودرشت.
حالا من موندم و یک عالمه دغدغه
من موندم و انگار بخشی از ذهن و دلم که ازم کنده شده
من موندم و یک دنیا غم و غصه که حتی جرات گریه کردن و ناله کردن ندارم مبادا کسی ته دلش خالی بشه
نمی دونم چرا امروز همش به این نمایشنامه فکر میکنم"فریدون سه پسر داشت"
فردا باید برگردم سر کار،تنها،با یک کوله بار درد و حسرت و فکر و خیال...
ته دلم روشنه برای اینده
این بچه باید حقش رو از دنیا بگیره این بچه حقش بیشتر از این ها ست ...
دلم براش تنگ میشه و نمی دونم کی و کجا دوباره میتونم در اغوش بگیرمش...
لعنت به روزگار و ادم های لعنتی و منفعت طلبش لعنت...