رفتن برادر وسطی مثل یه ماراتن مرا به دردسر انداخت.
اما هر چه بود خان یکی مانده به اخر امروز تمام شد اساس های فروخته شده و تغریبا اخرین هایش تمام شد.باقی مانده را بار زدم و راهی کردم رفت.خانه را اب و جارو کردم وتمام.همین چند ماه پیش بود که کنج پذیرایی تولدش را جشن گرفتیم.غم بزرگیست برایم این شکست و چه کسی میداند چه اندوه بزرگی دارم.
توقعات این روز ها زیاد شده و تاب و توان من هم کم شده و این هر روز انگار مرا عاصی تر میکند.
انگار تاب ماندن در این کشور به روزهای اخر رسیده و پرواز و کوچ ناگزیر شده برایم ... من قطعا روزی این کشور و تمام خاطرات خوب وبدش را پشت سر میگذارم و یک خداحافظی اهسته و بی رنج می گویم و می روم.
ای کشور عزیز تو بمان با دگران با دگران با دگران...
راستی خان اخر و سختش مانده برای فردا که باید خانه را تحویل بدهم و بعد خلاص...
حتما بعدش به سفر میروم و غبار این اندوه را به سفر میسپارم شاید کمی سبک بشوم شاید کمی خیال اسوده تر بشوم ...
سوای بعضی غلط های املایی نثر روان و خوبی داری. کمتر کسی هست که توی وبلاگ نویسی محاوره ننویسه اما وقتی که نوشته هاش خونده می شه مثل محاوره راحت و قابل هضم باشه.
فضای نوشته هات رو هم دوست دارم. هرچند که دوتا بیشتر ازشون نخونده ام هنوز. برات آرزوی موفقیت دارم.
نمیدونم علاقه ای داری صحیح تر بنویسی یا نه مثلا اثاث درسته و خوان .
اگر علاقه نداری ببخشید
موفق باشی