رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم
رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم

مسیر های منتهی به نا کجا

نمی دونم کی یا کجا دقیقا این اتفاق افتاد و من درون ذهنم یه سیاه چاله درست شد پر از نا امیدی و بد بینی.

به قول محمد رضا فروتن تو فیلم پیتچی سه بار در نمی زند:اونقدر که اش داغ دادن دستمون و دهنمون سوخت کاسه ماست هم که میگیرم دستم فوت میکنم.

بس که این ادم ها پلشت و بدرد نخور شدن.بس که منم عین بقیه شدم انگار.

وقتی حوصله نوشتن ندارم و خودم ومجبور میکنم به نوشتن از توش چیز خوبی در نمیاد مثل الان.نشستم یه کنج خونه و اتاقم شده مثل شیره کش خونه مدرن.یه طرف کاسه پر از ته سیگار کامپیوتری که به شلخته ترین حالت ممکن پهن شده یه گوشه تشکی که روش دراز کشیدم.پاکت های سیگار خالی که دور وبرم پره با یه ظرف اب که نمی دونم برای چند روز پیشه لیوان های ردیف کنار هم که هر کدوم یه جور لک دارن یکی شون لک شیر داره چند تاشون لکه قهوه چند تا نسکافه ای و چند تا هم چایی های چرک شده.وقتی تنها میشم انگار انگیزه هام برای زندگی بی رنگ میشه.

راستش همیشه اخر شب که برای من تقریبا نزدیک های صبح محسوب میشه تصمیم میگیرم وقتی بیدار شدم یه سری کارها رو انجام بدم و وقتی بیدار میشم تقریبا روز واز دست دادم و باز منتظر میشم که شب بشه.دارم لحظه های خوب جوونیم رو به بدترین شکل ممکن نابود میکنم بی هیچ هدف و انگیزه ای.

این مدل زندگی تا کی قراره ادامه داشته باشه گاهی میترسم که مثل اوایل دوران جوونی لبریز بشم از ملال و فکرهای احمقانه و رفتار احمقانه تر ازم سر بزنه.فقط تنها دلخوشیم اینه که دیگه مثل گذشته های دور حال مخاطره کردن و هیجان زیاد و ندارم.حتی این روزها وقتی جایی بحث میشه دلم جواب دادن و مناظره کردن رو هم نمی خواد یه لبخند میزنم و سکوت میکنم.به خودم میگم این مردم نهایتا به حرفت گوش نمیدن و بی خود تلاش میکنی که چیزی رو بهشون بفهمونی.

این مردم به شکل عجیبی زبان نفهم شدن.

اصلا برای چی مینویسم؟

برای کی؟

که چی بشه؟

قراره بیست سال بعد میراث من چی باشه؟

موقع مرگم چه کار بزرگی انجام دادم؟

انسانی که بیهوده زندگی میکنه اصلا چرا زندگی میکنه ؟ چرا ادامه میده؟

کجا رفتن اون همه افکار بلند پروازانه؟

کجا رفتن اون همه شور و نشاط؟

گاهی با خودم میگم اگر کبری من و وارد کوئست نمی کرد شاید زندی من طور دیگه ای رقم نمی خورد.شاید اگر از اداره برق استعفا نمی دادم الان حد اقل دغدغه مالی نداشتم و خیلی کارها میتونستم بکنم.شاید اینقدر بی هدف نبودم.البته اون روز ها هم حالم خیلی خوب نبود اما حداقل ترس بی پولی ازارم نمی داد.دو سال از قشنگ ترین روز های عمرم در بدترین حالت های ممکن از بین رفت برای بلند پروازی های بی هدف.و حال هم هر روزم بد تر از دیروزه بی هیچ انگیزه و هیجانی.

اوج هیجان این روزهام تخته نرد بازی کردن با سجاد که فکر میکنم برای تکون دادن مهره ها برنامه دارم.

عجب حال گهی دارم این روزها.

حالم از کارم بهم میخوره.

حالم از کتاب خوندن بهم میخوره

با زور فیلم و سریال میبینم که ساعت ها تموم بشن

به همه ی شخصیت های توی فیلم ها و سریال ها حسودیم میشه .

شاید فردا یا پس فردا حالم بهتر بشه ولی امروز اینطوری ام.

اخر هفته شاید برم سفر اگر حالم و بتونم عوض کنم و فشار بیارم به خودم که رها کنم خودم . شایدم البته نرم سفر و باز هم اخر هفته رو مثل اول هفته سپری کنم.

بیا فکر کنیم دنیا قراره روزهای قشنگی رو بهم هدیه بده فقط انگار من باید یه کاری بکنم دقیقا نمی دونم چه کاری ولی کور سوی امیدی هست که شاید برای من جور دیگه ای هم ممکنه رقم بخوره.

یه روز همه ی این نوشته ها رو پاک مینکم و خودم و از شر این مزخرفات مالیخولیایی رها میکنم و میرم دنبال هیچ بودن.

#ملال

#روزمرگی

#تجربه

#زندگی

#مرگ


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد