حرف هامون رو زدیم و قرارهامون رو گذاشتیم.
قرار شد هرچی داریم و به پول تبدیل کنیم و من برم ینگه دنیا و اون هم بعد یکسال ونیم دیگه اگر نخواست برای ارشد بخونه پاشه بیاد.تا قبل عید باید کارهام و ردیف کنم.خیلی کار دارم اونقدر که نمیدونم باید چکار کنم.خسته شدم از بلاتکلیفی میخوام برم و یه زندگی دیگه رو شروع کنم یه جور دیگه
ما ازموده ایم در این شهر(کشور) بخت خویش
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
به هیچ چیز دیگه فکر نمیکنم.8 ساله که هی امروز فردا میکنم هی امسال و سال دیگه و هر سال بد تر از قبل.
یه روزی شاید ایران ازاد بشه شاید نظام عوض بشه ولی من دیگه اون ادم سابق نمیشم . میخوام برم که هرگز برنگردم میخوام برم که رنگ و حرف و نگاه این مردم و نبینم و نشنوم و حس نکنم.
چند روزه که با تپش قلب شدید میخوابم با اضطراب با حس بد با حال داغون و انگار هیچ چیزی حالم و خوب نمیکنه.میدونم که حتی رفتن هم حالم و خوب نمیکنه.
ادم ها وقتی روز به روز بزرگ تر میشن بار غصه هاشون هم سنگین تر میشه و یه جایی دیگه نمیتونن و کم میارن.
از خیلی چیز های بعد از این تصمیم میترسم اما دیگه ترسیدن کافیه دیگه بسمه
باید دل رو به دریا زد
میخوام تنها باشم
گم شم تو ابرا
برم دیووونه باشم باقی عمرم
کار آسونی نیست اما اگه انگیزه اتون قوی باشه امکان پذیره