رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم
رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم

خانه ای که جک ساختThe House That Jack Built

The House That Jack Built 2018

یکی از ژانر های مورد علاقه ی من ژانر های جنایی و فیلم هایی که میخوام سر از راز درون این ادم ها در بیارم.

اگر دنبال یه فیلم پر از دیالوگ های دیوانه کننده و فلسفی وخودشناسی هستی حتما این فیلم و ببین.

انگار همه ی ما درونمون یه قاتل سریالی داریم و البته جز کشتن فرصت ها کار دیگه ای ازش بر نمیاد.

کلا و عموما خیلی کمی دچار درگیری فیزیکی میشم بیشتر دعواهای فیزیکی عمرم رو هم با بردار وسطی داشتم .ته تغاری از ابتداهم اهل دعوا و تو روی من وایسادن نبود.کلا دو بار ازم سیلی خورده.یه بار وقتی بچه بود و تکالیفش رو انجام نداده بود سیلی ارومی بهش زدم.اون روز ها خیلی نقش پدر ها رو بازی میکردم.اتفاقا بعد از اون سیلی علاقه ش بهم بیشتر هم شد.انگار حس کرد برادر بزرگ تری هست که وقت لذوم بزنه زیر گوشش و بهش یاد اوری کنه که راهش و درست بره.چیزی که من دقیقا خیلی وقت ها لازم داشتم یه سیلی با محبت و دلسوزانه و البته پدر جان مرحوم عنایت داشتند مثل نقل و نبات سیلی میزدند و دقیقا شب از فوتش حسابی از خجالتم در اومد و برای اولین و اخرین بار دست به یقه شدیم که داستانش مفصله.

بار دوم وقتی بود که دبیرستان میرفت سال اول بود و خیلی ناسازگاری میکرد و مدام مادر و سر چیز های بی خود اذیت میکرد اوردمش کنار کمدش و ازش خواستم که کمدش و مرتب کنه مچش و گرفتم و گفتم تا مرتب نکنی نمیزارم از اتاق بری بیرون اولش یکم غر زد که الان نه و اینا و بعد یک دفعه گفت دلم نمیخواد مرتب کنم و اون وقت بود که سیلی دوم رو خورد.یه قایت محکم و فکر مکینم کاملا پدرانه.توی چشماش اشک جمع شد و نشست کمدش و مرتب کرد.نقطه دوم عطف علاقمون هم از سیلی دوم شروع شد.

ولی برادر وسطی حکایت دیگری داشت که واقعا حتی حوصله ی فکر کردن بهش و ندارم.یک جور گره خوردگی با هم داشتیم انگار یه کپی بی کیفیت از من بود.هر کاری و که من گند میزدم اون دقیقا با شدت توان چندین برابر و به بدترین شکل ممکن انجام میداد.تا اواخر دبیرستان مدام مشاجرات فیزیکی داشتیم و بیشتر دعواهای تینیجری بود صدمه ها خیلی جدی نبود کم کم که بزرگ تر شدیم بیشتر مشاجره بود و این حرف ها و اخرین باری که درگیری فیزیکی نا جور داشتیم با کار اشپزخونه زدمش .وحشتناک ترین  اتفاقی بود که توی عمرم تجربه کردم.تا مدت ها وقتی بهش فکر میکردم گریه ام میگرفت.البته از اونجا که من خدواندگار شانس اوردن های خرکی هستم ضربه چاقی 99 درصد احتمال داشت که سفید رونش بخوره و یک درصد جای دیگه که البته به سفید رون اصابت نکرد و بعد از ادامه حیات در سال های بعد الان توی بوسنی داره عشق و حال میکنه.همین امشب برام چند تا عمس از اتیش بازی کریسمس فرستاد و چند تا عکس از خودش کنار یه رودخونه که یه شهر مرزی نزدیک کرواسی.

حالا چرا اینا رو میگم.همه چیز مثل برق و باد اتفاق می افته در یک لحظه در یک جرقه بعد از اون اتفاق یاد گرفتم همه ی مشاجره ها رو با خودم تمرین کنم و عصبانیتم رو خالی کنم و وقتی در بدترین شرایط بحث با کسی قرار گرفتم مدل بیانم رو تغییر بدم تا روند رو به سمت تنش زدایی ببرم.بعد از اون اتفاق بود که فهمیدم من قادر نیستم به کسی صدمه بزنم.خیلی از گند های زندگیم رو هم دقیقا به همین خاطر زدم چون فکر میکردم اگر مثلا به لبخند فلان دختر اهمیت ندم بهش صدمه زدم و وقتی کار بیخ پیدا میکردم من بودم حس خریتی که هیچ فایده ای نداشت.البته این مثال رابطه ای فقط برای ملموس بودن قضیه بیان شد و در واقع ضرر های روحی فراوانی بود که اون ها غالبا به خاطر ترس از صدمه زدن به دیگران به سمت خودم برگشت.

امروز با سجاد نشستیم و به قول خودمون کمی معاشرت کردیم.یک هفته بود که گیر میداد بشینیم معاشرت کنیم و من امتنا میکردم اولش بهش گفتم ببین من حالم بده خرابت میکنم ولی زیر بار تخته بازی کردن نرفت و من و مجبور کرد حرف بزنم .وقتی حرف میزنم دقت کردن و مستمع بودنش و دوست دارم.یه جور مظلومانه ای لال میشه مثل ادمای محصور شده فقط گوش میشه و من بد شدن حالش و توی چشماش میخونم.خلاصه که بعد از دو ساعت حرف زدن و متکلم وحده بودن پا شدیم که بریم و بی اختیار گفت بغلم کن .از اون بغل ها بود که انگار انتظارش و نداری و حتی برای یک لحظه حالت و خوب میکنه.از اون بغل ها که انگار حسرت 7 ساله ش قراره 70 ساله بشه .از اون بغل ها که نگم برات.و رفتیم دنبال کارمون.

توی راه رفتم مثل یه قاتل خونسرد سفارش یه سوپر دبل همبرگر دادم و اومدم خونه و مثل هی خرس گرسنه همش و خوردم.و این فیلم و دیدم.تقریبا یک ماهی میشه که خواب شب ها برام سخت شده مخصوصا وقتی خونه تنهام.برقا رو که خاموش میکنم وهم میاد سراغم و بدجور ازارم میده .این روز ها که دارم جدی به رفتن فکر میکنم و قصد کردم که حتما انجامش بدم هر روز حالم بدتره .مدام خودم رو از ادم های صمیمی دور نگه میدارم .بدترین چیز واسه یه مسافر سست شدن و دید و بازدیدشون من وسست میکنه.

الان دقیقا ساعت 3.11 دقیقه ست.خوابم نمیاد ولی مجبورم که برم بخوابم بلکه فردا زودتر بیاد و یه کاری برای انجام دادن برای خودم جور کنم که رخوت این روزهای مونده رو کم کنم.توی سرم به اندازه چند ساعت حرف زدن کلمه تلنبار شده ولی انگار توان بیانش دیگه نیست.

من یه روزی که خیلی دور نیست از این کشور میرم و یه لایف استایل جدید رو شروع میکنم با همون خاطره های قدیمی و سعی میکنم از خوباش بیشتر حض ببرم و از بداش هیچی خاطرم نمونه.قول دادم به خودم که ادم بهتری بشم برای خودم.همونی بشم که سال هاست میخوام.من خیلی به خودم و ارزو هام بدهکارم وقتش دیینم و به خودم ادا کنم تا دیر نشده ...

دلم میخواد خونه ی خودم و بسازم .................................................

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد