رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم
رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم

تمارض بی تمارض

بعد از مدت هافیلمی که منتظرش بودم اومد.

تمارض عبد آبست.فیلم یک داستان مارپیچ گونه است.تعلیق و هیجان و غافلگیری را با هم دارد.خیلی نمیشود گفت بازی ها فوق العادست ولی یکدست و باور پذیر است.موسیقی شاهکار از یک ادمی که شخصیتا خیلی ادم بدرد بخوری نیست(شما بگذارید پای اینکه در دنیای واقعی طور دیگری دیدمش).فضای فانتزی و جالب صحنه ها که اصطلاحا بلک باکس میگویند و طراحی لباس ها و اکسسوری تامل برانگیز.زیاده گویی من چیزی به فیلم اضافه نمیکند فقط برید و ببینید و حالش وببرید.

مدت هاست که عکسی که توی سینما از پرده ی ابی که کلمه تمارض رویش نوشته پس زمینه صفحه توییترم شده.دوباره نشستیم و دیدیم و و ذوق کردیم.

تمارض عجب کلمه ی عجیبی است در واژه یاب تعریفش این میشود :

خودرامریض وانمودکردن، خودراناخوش نشان دادن

( مصدر ) بیماری نمودن خود را به بیماری زدن . جمع : تمارضات .
[malingering] [روان شناسی] تولید عمدی علائم یا نشانه های جسمی یا روانی دروغین یا اغراق آمیز با انگیزۀ بیرونی نظیر نفع مادی یا شانه خالی کردن از مسئولیت های قانونی متـد بیمارنمایی

انگار ما هر روز با تمارض بیدار میشویم.یک طوری که دلمان پرستاری بخواهد یا همدرد البته بدون لباس پرستاری و خلبانی و ملوانی.دلمان میخواهد طوری خودمان را نشان بدهیم که انگار از همه درمان عمیق تر و صعب العلاج تر است.

حفره های درونی ما به راحتی پر نمیشود فقط گاهی با بعضی تصمیم ها مسیرمان از کنارش میگذرد و قطعا یک روز برمیگردیم و میبینیم حرفه ها چقدر عمیق تر شده اند.

شاید هم هیچ وقت دیگر پر نشوند.و تمارض بزرگ ترین حفره ی درون ادم هاست که همه چیز در خودش دارد.ادم مریض درمان میشود اما وقتی خودت را به رمیضی میزنی کم کم مریض میشوی اما نه از نوعی که قابل درمان باشد از نوعی که هرگز درمان نمیشوی و فقط مریض تر میشوی.

.

.

.

سر صبح که بلند شدم دقیقا 4.55 دقیقه بود رفتم بیرون  کارم را انجام دادم و برگشتم.پر از فکر و خیال خوابیدم هر بار به فاصله نیم ساعت خوابیدم و یک عالمه از ترس هام و خواب دیدم و از خواب پریدم و با خودم گفتم اگر اینطوری بشه باید چه بکنم و باز خوابیدم و ترس بدتری و خواب دیدم.وقتی بیدار شدم لبریز از بغض و اشک بودم و تنهایی.قفلی زدم رو یه اهنگ رضا صادقی و با صدای ملایم گوش میدم و برای خودم گریه میکنم.برای سرخوشی و ولنگاری های جوانی ام دلتنگم.برای روزهای بی دغدغه ام.برای روزهایی که به معنی واقعی کلمه تنها بودم و عاشق تنهایی .برای روزهایی که هر روز مینوشتم و شعر میگفتم و کتاب میخوندم و شعر میخوندم برای روزهایی که ادم بهتری بودم.زلال تر بودم.شوخ تر بودم.لاغر!تر بودم زیاد.کاش بتونم بازم اون حس ها رو تجربه کنم و بعد بمیرم.اونقدر خسته ام که قابل درک نیست حتی برای خودم .حتی گاهی اینقدر این حس ها متناقض میشن که نمیدونم واقعا همینطوری ان یا دارم تمارض میکنم . اونقدر که همیشه جوری رفتار که حسم تو اون لحظه اونطوری نبوده ،انگار مرض تمارض به همه رفتارم سنجاق شده.

خیلی خوابم میاد...کاش میشد بخوابم و دیگه سر بر ندارم از روی بالش ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد