رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم
رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم

یک جا نشینی

مثل کولی ها شدم.یکم میرم تو وبلاگام مینویسم یکم میرم توییت میکنم یکم میرم اینستا استوری میکنم یکم میرم هیچ کاری نمیکنم.

هیچ جوری ،اونجوری که میخوام  اروم نمیشم.

یه ایرادی هست.یه جای کار میلنگه.قطعا که میدونم کجاست وچی . ولی راه حلش هرچی که هست انگار من نمیخوام حل بشه.اینقدر این سال ها توی استرس وول خوردم شده مثل تب خال.برای اولین بار که بهش مبتلا میشی دیگه خوب نمیشه.هر ازگایه بی خود و بی جهت میشینه یه گوشه از صورتت.

دلتنگی هم همینطوره

بی قراری هم همینطوره

بی حوصلگی هم همینطوره

هر کوفت و مرضی که به احساس ربط داره همینطوره

این اخر هفته تهتغاری اومده بود پیشم.وقتی هم سن اون بودم خدا رو بنده نبودم.واسه خیلیا بت بودم و دست نیافتنی .الکی خوش و بد تیپ .هر جور دلم میخواست میگشتم و به حرف و نگاه بقیه اهمیت نمی دادم.موهام و میبستم.و یک عالمه مینوشتم و میخوندم.

ولی این پسر دائم در حال کار و درسه.بهش حسودی میشه خیلی با شعور تر از زمانی که هم سنش بودم.خیلی مردتره.

ولی وقتی باهاش حرف میزنم کلافگی داره.خسته س همش خسته اس.لبریز بغض و آه میشم براش ...ولی کاری ازم بر نمیاد.جالبه که بهم میگه مطمئنه اگر یه جا گیر کنه من اولین نفرم که میتونه روم حساب کنه و من خودم چنین اعتقادی ندارم.

اینکه کلا خیلی رو من حساب میکنن گاهی خیلی کلافم میکنه.

این روزا مثل پیرمردا شدم از تنهایی توی خونه فرار میکنم همش باید یه چیزی تو خونه در حال صدا دادن باشه.خوابم نمیبره.وقتی میخوابم پر از خواب های اشفته ام.صبح ها وقتی بیدار میشم گلوم گرفته و لبم مثل کویر خشکه.انگار توی خواب یک فصل کتک حسابی خوردم.تنم درد میکنه و صورتم پیر شده.

امشب رفته بودم خونه یکی از رفقا که براش طراحی کابینت بکنم.دخترش امسال میره مدرسه.رضا همیشه مردی ارام و صبور بود و هنوزم هست.هیچوقت ندیدم عصبانی بشه همیشه دلم میخواست یکم اون مدلی باشم.البته اینروزا یکم از لودگی هام کم شده.کم حرف تر شدم بیشتر لبخند میزنم تا قه قهه و متاسفانه زبانم نیش دار تر شده.کلا ادم تلخ تری شدم.میدونستم یه روزی اینطوری میشم اما انگار خیلی زودتر از اون که فکرش ومیکرم دارم مزخرف و بد مزه میشم.

امروز فهمیدم صاحب خونه امسالم چند سال پیش صاحب خونه رضا بوده.وقتی رفتارهام و دید و گفتم صاحب خونه کاری به کارم نداره خیلی تعجب کرد که چقدر طرف عوض شده.ادم ها به مرور زمان عوض میشن فقط باید اجازه بدیم زمان کار خودش و بکنه.دقیقا مثل منی که این روزها شده ام.

اخر هفته با یه بابایی قرار دارم که ادم رد میکنه.هنوز تکلیف کشوری که میخوام برم معلوم نیست.خیلی دلم میخواد قبل از سال جدید برم ولی خیلی کارها دارم که اگر برم رو زمین میمونه و باید قبل رفتن انجام بدم و هر روز انگار دارم وقت بیشتری کم میارم.

نمی دونم چرا یه به تخمم خاصی تو رفتارمه و برام مهم نیست چی میشه و یا قراره چی بشه.الان هم دلم میخواد برم سیگار بکشم و توییت بزنم و بعد کم کم برم فوت کنم تا فردا صبح...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد