رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم
رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم

چیزهایی که هیچکس نباید بداند

همه ی ماها رازهای سر به مهری داریم که روزا معلوم  نیست کدوم گوری میرن و درست وقتی خواب میاد تو چشمات و دراز میکشی که بری تو هپروت پیداشون میشه هی خودت و توجیه میکنی هی مخت و پرت میکنی یه گوشه و باز قل میخوره میاد تو سرت ...بعد کلافه ات میکنه میای میشینی یه قهوه میخوری سیگار میکشی کتاب میخونی اما انگار هیچکدوم این کارا رو نکردی...انگار هیچ جا نرفتن فکرهات همین جا روبروت نشستن و دارن بهت میخندن بهت میگن تموم شد؟؟؟بعدش ؟؟؟میخوای چه غلطی بکنی ؟؟؟من که بخواب نیستم ؟؟؟تو هم که بی خوابی بیا یکم دهنت و سرویس کنم ...


بدترین قسمت زندگی  یه ادم این میتونه باشه که از ترس قضاوت شدن هیچ حرفی نتونه بزنه...بدتر ترش اینه که هیچکس نباشه که بتونی بهش بگی انگار تو خلع زندگی میکنی و هیچ صدایی از درونت بیرون نمیره کلافه ات میکنه روی سینه ات سنگین میشه دلت میخواد گریه کنی اما هیچی بیرون نمیزنه یه حناق شده چسبیده به دلت.نه پایین میره و نه بالا میاد...فکر میکنی معدت سنگینه شده یه چیزی تو گلوت گیر کرده هی اب میخوری هی اب میخوری هی اب میخوری میری شراب میخوری میری الکل میخوری پایین نمیره بدتر میشی مثل یه دستمال کاغذی مچاله میشی تو خودت بعد که خوب دهنت صاف شد انگار یه دستمال مچاله ست که بازش کردی ولی چروکاش از بین نمیره ...میری بخوابی از بس که خسته شدی نمیفهمی کی میخوابی و صبح انگار صد نفر زدنت انگار خستگی صد سال باهاته...از روز بی چاره بودن بیدار میشی و میزنی بیرون دلت میخواد اولین نفری که بهت اخم کردو مثل کیسه بکس بزنی ولی فقط لبخند میزنی و نهایت چارتا فحش ناموس تو دلت بهش میدی و رد میشی یه سیگار روشن میکنی و فکر میکنی کاش یه موش خرما بودم تو صحرای کالاهاری ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد