رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم
رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم

ادم های بی شناسنامه

داشتم توی تایم لاینم توییت را یکی در میان فیو میزدم.رسیدم به یک رشته توییت از یک خانم دکتر.ظاهرا عشقش برای اینکه پذیرش امریکا بگیرد ولش کرده بوده و با کی رل زده بوده که ببرش ینگه دنیا.اینجور وقت ها چیزی که بیشتر برایم جذاب است کامنت هاست.میان یک عالمه توییت های حاله زنگی و جاج بازی به قول توییتری ها یک کامنت کوتاه نظرم و جلب کرد پسری که گفته بود من میتونم براتون یک ماهه پذیرش امریکا بگیرم.همین کامنت ساده ویر انداخت توی تنم که برم و امار بگیرم ازش.

اسم اکانتش مهدی بود و یه پسوند عجیبی داشت که بعد فهمیدن رفیقمون خدا نا باوره و برای تمسخر دین و اینها این اکانت را زده .توی صفحه اش پر بود از توییت های سیاسی و حرف های زد دین.بعد از تقریبا یک ساعتی جواب پیامم را داد و یک سری سوال پرسید در مورد سن و هدف از مهاجرت تاهل و بچه و تخصص و دارایی .جوابش را که دادم گفت هدفت کدوم کشوره و بعد تخصصش رو گفت و تاکید کرد که من کاری که میکنم هزینه ای نمیگیرم و پول هایی که پرداخت میکنید از طریق سفارت امریکا در ارمنستان است و بعد از پذیرش درخواست تمام کارها از طریق سفارت انجام میشه .کمی که گپ زدیم ازش پرسیدم که کدام کشور است اول کمی طفره رفت و گفت قرارمون این بودکه نپرسی من کی هستم و کجام ولی بهت میگم که ایسرا...ییل هستم ولی چیز دیگه نپرس.

بحثمان خیلی تخصصی بود اما چیزی که برای خودم درگیرم کرده بود یکی از سوال هاش بود که با کلی من و من کردن پرسید و گفت بعد از این همه سال نمیخواید بچه دار بشید ؟جوابی که دادم خیلی مهم نبود اما درونم یک دفعه به شدت خالی شد.یک روز هایی من پسری بودم که دلم یک دوجین بچه میخواست.قد و نیم قد /پسر و دختر/کوتاه و بلند ولی حالا یک حجم از بی تفاوتی و انزجار از بچه ها درونم شکل گرفته دلایلش را هم خودم میدانم و این خیلی مهم نیست.

مثلا فکر کردم اگر با معشوقه دوران جوانی که بسیار خاطرش را میخواستم به سر انجام رسیده بودم شاید الان سه تا بچه داشتیم و انقدر از زندگی گله مند بودیم که حد نداشت یا شاید هم ادم های کم توقعی میشدیم که تمام لذتمان بچه هایمان میشد.وقتی به 13 سال پیش فکر میکنم انگار همین دیروز بود که هیجان رسیدن داشتم و امروز یک ادم پر از نرسیدن و حسرت های توهم گونه دارم و بی قراری های کودکانه ای که هیچکدام در دنیای واقعی شاید اهمیتی نداشته باشد.

چقدر دلم لک زد برای بچه های نداشته ام برای رویایی کودکانی که قرار بود به انها یک عالمه چیز یاد بهم دوچه سواری دویدن فوتبال وسطی دعوا حتی فحش های رکیک.اره من پدر عجیب غریبی میشدم ...الان بچه های من داستانم هستن اونها رو طوری مینویسم که انگار بخش جدا ناپذیر منن.قطعا با بچه ها هم همینکار و میکردم.اون ها باید شر ترین و عجیب ترین بچه های دنیا میشدن.باید بهشوون یاد میدادم چطور حماقت هاشون رو کنترل کنن.چطوری عاشق بشن چطوری حسرت نخورن .سفر برن کتاب بخونن عاشقی کنن و از زندگی لذت ببرن.

و حالا من مردی هستم با بچه هایی که در ذهن منند .ادم های بی شناسنامه ای که درون من وول میخورند و بزرگ میشوند و قد میکشند.

چقدر به خیلی چیز ها بدهکارم و افسوس که این طلب هیچ وقت وصول نخواهد شد...

نظرات 1 + ارسال نظر
کیهان دوشنبه 26 فروردین 1398 ساعت 08:15 http://mkihan.blogfa.com

درود
بسیار زیبا و متین نوشتید.
شادی تان همیشگی و قلمتان تواناتر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد