رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم
رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم

#کشتن_عنکبوت_ماده


 

خوب یادم نیست که اولین بار چه کسی بهم گفت یا توی کدام مجله یا صفحه اینترنت یا کانال تلگرامی خواندم "کشتن عنکبوت ماده بدشانسی میاره".وقتی دمپایی را از رویش برداشتم انگار که یک جریان برق ضعیف از تنم عبور کرده باشد لرزشی خفیف میگیرم یا شاید هم اینطور حس میکنم.

خاکی رنگ و تقریبا اندازه ی یک عدس،تقریبا مچاله شده بود.اب داغ را گرفتم رویش و هلش دادم سمت چاهک دستشویی.اما فکر اینکه نر بود یا ماده ذهنم رو مشغول کرده بود البته برایم فرقی نمی کرد، من وسط یک سریال  از اتفاقهای مزخرف بودم که انگار یک قبیله عنکبوت ماده را کشته باشم.از ابان سال قبل شروع شده بود.15 یا 16 مین سالگرد پدر بود شاید یکی دو سال اینطرف تر یا انطرف تر چه فرقی میکند.با امسال تقریبا 8 سالی میشود که سر قبرش نرفتم.به قول یکی از رفقا " فرار که نمیکنه هر وقت خواستی برو".

من و هانیه قرار گذاشتیم که کاری به کار هم نداشته باشیم.یک زندگی جدا از هم ،زیر یک سقف.یک نمایش کمدی برای بقیه  و یک تراژدی مصخره برای خودمان.من روبروی تلوزیون میخوابم و او توی اتاق.بیشتر شبها خانه نمی اید.به آژانس روبروی خانه سپرده ام که برای شیفت شب اگر جای خالی داشتند به شماره ام زنگ بزنند.ترجیحا راه دور،اگر شهرستان باشد بهتر.پیرمرد نگاه پدرانه ای کرد و گفت خرج بالا رفته میدونم ولی هیچی برای مرد، شب کنار زن و بچه بوندن نمیشه ولی من با خودم تکرار کردم هیچی واسه من مثل رفتن نیست...

اخرین سه شنبه پاییز بود که مرجان زنگ زد و گفت که از شوهرش جدا شده و با پول مهریه اش یک 50 متری خریده.تا پنجشنبه با خودم کلنجار رفتم و حوالی غروب جلوی در اپارتمانش بودم.در را که باز کرد هیچ هیجانی توی چهره اش نبود.یک مجسمه ی بی روح و پف کرده با چشم هایی قرمز و لبهایی بی رنگ.سرش را تقریبا ازته تراشیده بود روی یکی از گوش هایش مثل ویترین بدلی فروشها پر از مدل های مختلف گشواره بود.درجا پشیمان شدم پا چرخاندن که برگردم که مچم را گرفت و ارام کشید داخل خانه.بی اختیار لبخند امد توی صورتم.

همه ی ماجراهایمان در چند ساعتِ خلاصه شده تا صبح جا نشد.پشت بند هر خاطره ی من از گذشته مرجان خاطره ای از خودش میگفت و صبح که شد تازه رسیده بودیم به اینکه چرا از هم دل کندیم.خیلی برای هم غریبه بودیم عوض شده بودیم چند تا خاطره شده بودیم که جویده جویده شده بود هر کداممان یکجور یادش می امد و خاطره مشترک آن دیگری را به یاد نمی اورد.خسته تر و سردرگم تر برگشتم.

پشت در ایستاده بودم و به خنده های هانیه گوش میدادم صدای خش دار مردی می امد دلم هری ریخت زنگ زدم و بعد کلید را انداختم و در را باز کردم خنده های هانیه هنوز کش می امد و صدای مرد خشدارتر شنیده میشد و فضای لخت و سرد خانه را میدرید.لبخند زدم و با سر سلام کردم هانیه همانطور که میخندید گفت شاهینِ ..تصویریه بیا ببینش...رفته رو گردنش خالکوبی کرده.قرار کرده بودیم هیچکس از ادم های نزدیک بو نبرد که چه قراری گذاشته ایم.هانیه قائده بازی را خوب بلد بود.شاید هنوز امید داشت که اوضاع تغییر کند.درست بر عکس من.مردها در استانه ی چهل سالگی عجیب میشوند حس ادم های پنجاه ساله را دارند ولی هنوز دنبال ارزوهای بیست سالگی شان هستند.مثل قهوه های فوری می مانند طعم قهوه را دارند اما خالص نیستند دم نکشیده و خامند.بوی خاک میدهند.ولی زن ها در هر سنی که باشند امیدوارند.شاهین دوست دوران دانشگاهش بود.

خوش و بش کردن با شاهین که تمام شد.چهره ی هانیه مثل غریبه ها شد سازش را انداخت روی کولش و زد بیرون.حتی خداحافظی هم نکرد.توی این مدت که انگار صد سال شده هنوز عادت نکرده ام که نگوید کجا میرود یا کی برمیگردد یا هنوز حرص میخورم که گاهی کلیدش را یادش میرود.یک جفت کلید یدک داده ام به همسایه روبرویی و سپرده ام که هر وقت یادش رفت پشت در نماند.هر دو راه خودمان را میرویم، بی هیچ تابلویی برای نشان دادن مسافت تا مقصد بعدی.

توی اینترنت دنبال یک طرحی میگردم که خالکوبی کنم روی ساعد دست چپم.شاید بخاطر شاهین و خالکوبی مسخره اش که چند خط نامفهوم چینی است.ولی من از همه بیشتر ماهی و طرح خاصی از عنکبوت نظرم را جلب میکند.به چند نفری زنگ میزنم تا یک نفر را پیدا کنم که نقش را بیاندازد روی دستم.گوشی پر شده از نقش ماهی های ریز و درشت،تارهای بافته شده عنکبوت،یک هشت انگلیسی تو خالی که بند های پای عنکبوت کشیده و با ظرافت کنارش چسبیده یکسری خطوط درهم ،شکل های فانتزی از ماهی ها وعنکبوت ها.

شماره ی کسی را میگیرم و برایش طرح ها را میفرستم...طرح ماهی ها را بیشتر میپسندد تاکید میکند که باید صبر کنم چون رنگ های اصلی به دلیل تحریم خیلی گران شده اند و تقلبی اش توی بازار فراوان شده.سپرده است کسی از تایلند رنگ بیاورد و باید صبر کنم و خودش خبر میدهد.

مهمانی اخر هفته خانه ی پدر هانیه اولین مهمانی بعد از قرارمان است.بعد از تقریبا چهار ماه.از اینکه گاهی به بهانه ای با لبخند دستم را میگیرد جا میخورم و تنم یخ میکند.برایم مدام پیام میدهد که عادی باش.سعی میکنم لبخند را از روی لبم بر ندارم با همه بگو بخند میکنم و حال همه را میپرسم با کم سن و سال ها کری فوتبالی میخوانم و با بزرگ تر ها مجادله سیاسی و اقتصادی میکنم.به بهانه ی تلفن زدن بیرون میروم و سیگار میکشم.کاری که هرگز قبلش انجام نداده بودم.وقتی بر میگردم مادر هانیه با لبخند تلخی نگاهم میکند و میخزد توی اشپزخانه... گوشه ای کز میکنم و جواب پیام های تلگرام و اینستاگرامم را میدهم.یک سری ها را هم میخوانم و جواب نمیدهم.گوشه سالن پذیرایی عنکبوت سیاهی مشغول تار بستن است یک هشت انگلیسی تو پر و واضح و به همان مقدار کوچک که باید باشد.انقدر محوطه ی تار تنیدنش زیاد است که چند دقیقه ای مشغولش میشوم.باز هم اینکه نر است یا ماده فکرم را مشغول میکند.توی اینترنت دنبال تفاوت شان میگردم یک خروار مطلب هست ولی یک چیز ذهنم را مشغول میکند.عنکبوت های نر در اغلب موارد غذای عنکبوت های ماده میشوند.

غذا را خورده و نخورده بلند شد.این قسمتش را خوب یادم هست.به مادرم اشاره ای کرد و گفت بخور تا غروب نشده برسیم.فردا پنج شنبه است نمیاد،میره تا شنبه دو روزه قرصام تموم شده موقع رانندگی تپش قلب دارم.مادرم لقمه را هنوز در دهان نگذاشته بود که بلند شد.همانطور که سرم پایین بود گفتم بزار من بشینم.انقدر سرد گفتم که بفهمد هر چیزی که دیشب اتفاق افتاده را خوب یادم هست.تک تک کلمه ها و سیلی ها حتی همان ضربه زانویی که حواله بیضه هایم کرد.دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت نمیخواد، غذات تموم شد بشین درسِتُ و بخون .ظهر برو دنبال کسری.کمی مکس کرد و گفت درست میشه درست میشه.یادم نیست این جمله را دوبار گفت یا سه بار من داشتم در حجم عظیمی از انزجار غلت میزدم.

راهی نبود که نرفته باشد.ولی نتوانست تمامش کند همان اول مسیر قلبش گرفت و زد به گارد ریل ها.سرعتش زیاد بود سرش تقریبا از هم باز شده بود استخوان های درشت کتفش فرمان را مچاله کرده بود صورتش کاملا کبود بود.وقتی رسیدم بالا سرش فقط اصوات دستگاه ها را میشنیدم و هیچ چیزی دیگری یادم نیست.عنکبوت ماده زنده مانده بود.

هانیه رژیم گرفته .روز به روز وزن کم میکند.یک عالمه گلدان ریز ودرشت توی اشپزخانه جا خوش کرده اند و نور بی رمقی که لا به لایی ساختمان مقابل گاهی دزدکی خودش را می اندازد توی خانه،گرمشان میکند.چند باری پشت در نشسته ام و حرف زدن هانیه با گلها رو گوش داده ام.فقط از من میگوید و انگار که میخواهد من را پیش گلها تبرعه کند از کارهایم دفاع میکند.

نزدیک ساعت دو تلفن زنگ میخورد گوشی را نگاه میکنم از آژانس محله است.دست مرجان را از روی کمرم بر میدارم و مینشینم لبه تخت.میگوید برای دو ساعت دیگر باید فرودگاه امام باشم.هوا انگار سردتر از سر شب است ملافه را تا روی کمر مرجان بالا می اورم و تازه متوجه خالکوبی پروانه بالای کپل هایش میشوم.او حتی متوجه رفتن من هم نمیشود انگار از یک دوی ماراتن برگشته از جاده های خاکی و پر از خس و خاشاک.شبخواب را که روشن میکنم انگار تازه بدنش زیر نور زرد ان خودنمای میکند زخم های کشیده و نامفهوم روی پاهایش طوری است که انگار کسی با حرص انها را خارانده باشد پشت کمرش حتی روی کپل ها.هنوز از مستی دیشب پشت پلک هایم سنگین است.چایی خشک ها را میریزم توی دهانم و با اب قرقره میکنمو بعد بی هوا سر میدهم توی معده ام. بعد یک حبه سیر را چهار قاچ میکنم و قورت میدهم.تصوری احمقانه برای از بین بردن بوی لش الکل و با خودم فکر میکنم که حتما جواب میدهد.

کمربندم را که میبندم و میگویم کجا بریم استاد؟!

 با خنده میگوید کی گفته من استادم؟

ببخشید تکه کلامم است.

اینجا هنوز برای مشروب،شلاق میزنن؟

نمی دونم تا حالا نخوردم...

پس بوی الکل مال فاضلاب تهرانه ؟

 نه شلاق و عرض کردم...

بلند بلند میخندد چند دقیقه ای خنده اش بند نمی اید.بعد سرفه اش میگیرد  و بریده بریده می گوید من و وسط میدون شهر با کابل فشار قوی زدن 23 تا خیلی محکم زد بی ناموس.شروع کرد به فحش دادن و بعد بغض کرد.شونزده سالم بود برای داییم گرفته بودم اما روم نشد لوش بدم داییم وایساده بود روبروم و گریه میکرد عر میزدم ولی اینقدر که بهم گفته بود تو نباید بخوری هنوز بچه ای روم نشد که بگم مال اونه.هیشکی دیگه باهام رفیق نمیشد.ننه باباهاشون نمیذاشتن.لات و لوتای محل برام دست بلند میکردن و سلام میدادن.یک دفعه ساکت شد و زل زد به تاریک و روشن اسمان.پروازش تاخیر داشت.

هوا داشت روشن میشد که با دو تا بربری خودم را پشت در خانه مرجان پیدا کردم.هنوز سرم سنگین بود.در را که باز کرد امدم تو و یک راست روی کاناپه جلوی تلوزیون افتادم.

هانیه یک پودل سفید گرفته بود بیشتر شبیه یک گوسفند با کمترین سایز ممکن بود تا یک سگ.

از سگ های اپارتمانی متنفرم تمام خاصیت اپارتمان را بهم میزنند سکوت و تنهایی ادم را به گه میکشند و مدام باید مراقبشان بود که گندی بالا نیاورند.این تصور من است خصوصا وقتی که هانیه مدام بهش می گوید به بابایی سلام کن ...این را از قصد میگوید به هر حال دلم میخواست کمی از اخلاق سگی ام را هم به ارث ببرد و همینطور مثل یک گوله ی کاموا بهم زل نزد.

توی این هفته دهمین مسافری است که میبرم فرودگاه .انگار همه با سرعت در حال دور شدن از خودشان هستند انگار قرار است چیزی در انطرف دنیا به سرعت تمام شود و انها از قافله داشتنش عقب افتاده اند.کسری پارسال رفت.اسمش این بودکه زمینی میرود.تا ترکیه را که با هواپیما رفت وقتی گرفتنش بلیط برای صربستان را خودم برایش اوکی کردم و بعد از سه ماه در کمپ بوسنی بودن با یک تاکسی رفت ایتالیا و بعد فرانسه و...هلند که رسید یک ویدئو فرستاد که اینجا امستردام است من رسیدم نگران نباشید.کسی نگرانش نبود همه نگران خودشان بودند و بدهی های کسری که قرار بود به خرج و برجشان اضافه شود.خاله ها شوهرخاله ها و حتی مادر و من.اوایل خیلی زنگ میزد تقریبا هر روز تصویری بعد کم کم فقط یوروهایی بود که سرماه حواله میشد. باز هم کسی نگرانش نبود انگار هیچکس دیگر نگرانی دیگری نداشت جز من که دلم نمی خواست اینجا کنار بیوه ای که روزی عاشقش بودم شبم را صبح کنم.دلم میخواست بزنم به جاده و انقدر بروم که دنیای پشت سرم هیچ چیز جز پونزی روی نقشه نباشد اما توی همان استارت اول مانده بودم.ماشین ریپ میزد و چند باری توی جاده قم دستم را توی حنا گذاشته گذاشته بود.بوی همان حنای عروسی ام را میداد بوی گه وابستگی.

هانیه اسم سگش را گذاشته بود شانتل و مدام شاشا صدایش میکرد.قطعا فقط من و او میدانستیم که چرا اینطور صدایش میزند.برای مرجان یک شرت خریده بودم که روی مارکش زده بود شانتل همان روز که یادم نیست کی بود توی خانه گم شد و دیگر پیدایش نکردم سایز هانیه نبود و میشد فهمید که برای او نخریدم ولی خودم دلم میخواست فکر کند که برای لجبازی و از روی عمد سایزی خریده ام که برای او نیست.یکبار که خانه نبود همه جا را زیر و رو کردم و فقط کاغذ مارکش را لای یکی از کتاب هایش پیدا کردم.

چمدانش را که دستش میدهم دستش را به طرفم میاورد و میگوید مجیدم.کارتی در میاورد و سمت میگیرد و میگوید اگر کاری داشتی بهم زنگ بزن.هرچی،هرررچی.هرچی دوم را خیلی میکشد طوری که انگار میشود از قاچاق ادم تا قطعات ساخت راکتور رویش حساب کرد.دستم را میکشد و در گوشم می گوید کمتر بخور،مشروبای اینجا مزه سگ میده انگار قبل از اینکه پلمپش کنن توش میشاشن.لبخند میزنم و دستش را محکم تر فشار میدهم و میگویم حتما میام پیشت.جلوی در ورودی بر میگردد و بلند میگوید حتما بیا حتما.و باز هم انقدر حتما را میکشد که دلم میخواهد همان موقع بروم کنارش توی هواپیما بنشینم و گورم را گم کنم.

مرجان برای کار رفته گرجستان و اصلا معلوم نیست کی بر میگردد.تمام حس وحال همین چند وقت میشود یک متن ساده ی بی روح توی تلگرام.عکس توی اینستاگرامش با لباس سرهمی بدون پاچه خیلی نشان نمیدهد که برای کاری یدی رفته باشد ولی میتوانم حدس بزنم چقدر قرار است عرق بریزد.لبخند میزنم و پیجش را انفالو میکنم و بعد هم بلاک.

نشسته ایم و با هانیه قرار جدیدی گذاشته ایم.همه چیز را میفروشیم ونصف میکنیم.شانتل را هم قرار شد بدهد به بچه برادرش.حرفی نمیزند نشسته روبرویم و اشک هایش ارام میسرد روی گونه اش.هیچ تلاشی برای پاک کردنشان نمیکند.فقط زل زده به هشت توپر روی ساعدم بدون هیچ دست و پایی بدون هیچ نشانی از هیچ گونه ی عنکبوتی بدون هیچ تاری.

یک بی نهایت پر پیچ و خم و تمام نشدنی.

 


 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
مهربانو شنبه 7 اردیبهشت 1398 ساعت 12:05 http://baranbahari52.blogsky.com/

منظورت مهربانوعه دیگه؟؟

اره اره درسته...عذر تقصیر

مهربانو سه‌شنبه 3 اردیبهشت 1398 ساعت 14:31 http://baranbahari52.blogsky.com/

امین جان ، خوب خوب خیییلی خوووب بود .
تلخ و بسیار زیبا

ممنون دریا جان.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد