رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم
رادیکال 63

رادیکال 63

نوشتن تنها راه نجاتم بود ، نوشتم

وقتی اشتها نداری ولی دلت غذا میخواد یا دوگانه گی بی شخصیت ذهن

ساعت یک کار و تعظیل کردم که یه چرت بزنم اخه دیشب خیلی دیر خوابیدم مجبور شدم برم شهرداری و تا همین الان درگیر بودم اومدم خونه و نهار نداشتیم قبل از اومدن توی راهرو بوی یه غذایی می اومد که خیلی هوسم انداخت ولی احساس گرسنگی نداشتم.الان هم همینطوره درعین حال که گرسنگی دارم ولی اشتها ندارم.دلم میخواد بخوابم ولی باید تا یک ساعت دیگه برم سر کار و تا شب هم مشغول نصبم .اوضاع تخمی جسمی و اوضاع مسخره روحی فقط این چیزاش اذیت میکنه وگرنه ملالی نیست...

وسط هفته ی پر از خستگی

دوشنبه شب که میشه من حالم به شکل عجیبی خوبه.یه سرخوشی احمقانه ی جامونده از یه خاطره ی نمی دونم کی.

با اونکه اوضاع مارتن کاری هنوز نرمال نشده  و فشار کاری زیادی دارم این روزا ولی میشینم و برنامه هفت و میبینم وحسرت دیدن فیلم در ایام جشنواره رفت برای سالی که نمیدونم کی.اگر امسال برم که معلوم نیست کی بر گردم و زنده باشم و هرچی باز بی نصیب شدم از دیدن فیلم ها در جشنواره .

الان هم نود داره و خستگی در من رو هزار و خورده ایه و خواب داره یه تجاوزی ریزی میکنه به پلکهام.میرم تا اگر بتونم خودم و متقاعد کنم امشب هفت نبینم بلکه بتونم بخوابم.

حرفی که نمیزنم

من کلا ادم پر حرفی هستم.مثلا یکی میاد باهام درد ودل کنه اینقدر من حرف میزنم که طرف اصل حرف و دردش یادش میره.

وقتی مست میشم هم خیلی بیشتر حرف میزنم البته اگر فاز غم نگیرم و نرم یه گوشه برای خودم گریه کنم یا فاز شادی بگیرم و مدام رو دور رقصیدن باشم.

حواسم پرت شد واصل حرفم یادم رفت ولش کن...

یه چی گفتم که یه چی گفته باشم.

جمعه هایی که به حساب نمی آیند

دیشب با مستی وصف نشدنی از مهمانی به خانه برگشتیم و سرازیر شدیم در رخت خواب.صبح زود بیدار شدم که به کاری برسم و توی دلم داشتم شادمانی میکردم که حالم بد نشده و کمی هم غر میزدم که این صبح جمعه چقدر مسخره است که باید سر کار بروم و کمی هم استرس کاری داشتم که میشود کار را تا اخر هفته تحویل داد یا نه که حالت تهوع سراغم امد و مجبورم کرد سرازیر شوم در دست شویی و گلاب به رویتان کلیات محتوای معده  را کف دست شویی پهن کردم و این داستان تا ظهر ادامه داشت.

ناچار رفتم و خوابیدم و کارها کلا روی هم تلنبار شد.

فردا یک مارتن دیگر دارم که خیلی حیثیتی است و باید کار را به موقع تحویل بدهم.دست تنها و یک کار سنگین که توی این اوضاع و نزدیک عید همه رفقا دستشان بند است و روی هیچکدام نمی شود حساب باز کرد.و مثل همیشه ته افکارم یک به تخمم خاصی در مخم وول میخورد که باعث میشود اینقدر راحت باشم.طرح تتو ماهی روی ساعد در حال بررسی ست و قبل از سال جدید میاید و جا خوش میکند روی دست راستم . والبته یک جمله که دادم برایم طرح گرفیکی اش را بزنند که معنی اش میشود "صلیبت را به دوش بکش".

این یکی را روی ساعد دست چپم میزنم و زیرش هم یک علامت شاه پیک.کلا میخوام مشق بنویسم رو دستم مثل دوران مدرسه که تقلب مینوشتم روی دست و بالم.

یکم احساس کسلی و بی حالی دارم که احتمالا از خماری مستی دیشب است.خواب دارد چشم هایم را مور مور میکند ولی مرض نخوابیدن ول کنم نیست.

مثل تمام هفته ها این جمعه هم به بی خودی ترین شکل ممکن سپری شد...

زندگی به شرط خستگی

یک مزیت کار زیاد خستگی بدنی است.خستگی بدنی به من یاد اوری میکند که هنوز توان دارم هنوز زنده ام و اندام حیاتی ام دقیق و بی کم کاست کارشان را انجام میدهند.

فارق از ذهنی که این روز ها درگیر تر از همیشه است و خستگی بدنی ام را چند برابر میکند،وقتی کار مکینم اصلا حس نمیکنم که سنم بالا رفته و توانم کم شده وقتی اراده میکنم کاری را انجام دهم حتما می شود.اما باید کاری باشد که ادم در ان بتواند بهترین خودش را ارائه بدهد و من از انها هستم که بلدم در کارهایی که تبحر دارم بهترین عملکرد را از خودم بروز بدهم.

هیچوقت توی این نزدیک بیست سال دوندگی سعی نکردم از زیر کاری شانه خالی کنم.اما شده گاهی واقعا از پسش بر نیایم کم بیاورم متنفرم از اینکه قبول کنم که شکست خورده ام و این روزها مدام به خودم می گویم من میتوانستم کمتر شسکت بخورم اگر خیلی کارها که دلم میخواست را انجام نمی دادم.نه اینکه پشیمان باشم من هرگز انطور که باید از چیزی پشیمان نشدم غیر از چند مورد انگشت شمار که البته انها را هم با نهایت سر افکندگی به خودم یاد اوری میکنم.وبا افتخار از خودم معذرت میخواهم که کوتاهی کردم در حق خودم.

یک موسیقی بیکلام سنتی به رسم هر شب تمام این سال ها در حال پخش است .از دوش اب گرم و لش کردن نهایت لذت را میبرم.و دارم برای جشنواره اواخر اسفند یک سوژه دارم توی سرم ورز میدهم درباره تتویی است که احتمالا در چند روز اینده یا اواخر این اگر بشود میزنم روی ساعدم.

هنوز شام نخوردم و خیلی  احساس گرسنگی نمیکنم.

بیشتر از همیشه احساس دلتنگی و غمگینی دارم و یک بغض مسخره ای که نمی دانم چطور باید از دستش خلاص بشوم؟

تمرین های تنهایی

من سال ها درگیر او بودم

من دائما دلواپسش هستم

با واژه ها جادوگری میکرد

میگفت من تنها کسش هستم

او مثل دریا پر تلاطم بود

من مثل یک برکه پراز پوچی

من مثل عطری سرد و مصنوعی

او گرم و شیرین مثل "بای گوچی"


پ.ن:عطر"بای گوچی" یه عطر زنونه ست که گویا خیلی معروف هم هست.



سعی کردم لحن شعرهام کمی عوض بشه و اگر بتونم این شعر و ادامه بدم

 

 

 

 

 

گیج گنگ یعنی من

معمولا نزدیک به روزهای پایانی سا حجم کار ها و سفارش ها زیاد میشه و خوب امسال چون دست تنهام و برادر وسطی نیست از قبول سفارش ها به معذوریت افتادم .مجبورم یه سری کار ها رو رد کنم.همین تنها بودن سر کار ها هم بی حوصله و بی انگیزه میکنه ادم رو.مجبورم برای طی شدن ساعت ها حین کار موزیک بزارم و این چند وقت هم قفلی زدم روی اهنگ های غمگین و گاهی اونقدر بهم میریزم که هیچکاری نمی تونم بکنم میزنم بیرون و با ماشین چرخ میزنم و سیگار میکشم بلکه فضا و روحیه ام عوض بشه.

سرفه هام بدتر شده و خیلی داره اذیتم میکنه معدم چند وقته که به الکل واکنش منفی نشون میده و من با پرویی تمام بهش محل نمیدم.احساس میکنم دارم بدنم و مصرف میکنمو به شکل احمقانه ای بهش بی اهمیتم.

یه جور گیج گنگم که تا حالا سابقه نداشته .

چرا این روزهای بی خود جاش و به روزهای بهتر نمیده ؟

خلسه های غیر توصیف

نگم براتون که الان چقدر مستم....

جاتون خالی رفتم یه تگری زدم و اومدم.الان تغریبا در بهترین حالت بعد از مستی ام.البته همون طور که مشاهده نمیکنید تمام تلاشم رو میکنم که اشتباه ننویسم.امروز دو تا از دوستامون بهمون خبر دادن که دو قلو بچه دارن.

نمی ددونم نا خدا گاه چرا ایقندر خوشحالم.

عینکم رو عوض کردم.تغریبا میشه گفت بعد از ده سال یا بیشتر رفتم تو یه فرم جدید.

حتی گوشیم رو هم عوض کردم.

کلا همه چیز و عوض کردم.

شاید باورتون نشه ولی باور کنید اینقدر مستم که فقط دوست دارم برم بخوابم....

یه حال خوب با حال دارم

امیدوارم نصیبتون بشه..........................................................

پ.ن:برگشتم ببینم گندی نزدم ...و دیدم زیاد هم گند نزده بودم

یک جا نشینی

مثل کولی ها شدم.یکم میرم تو وبلاگام مینویسم یکم میرم توییت میکنم یکم میرم اینستا استوری میکنم یکم میرم هیچ کاری نمیکنم.

هیچ جوری ،اونجوری که میخوام  اروم نمیشم.

یه ایرادی هست.یه جای کار میلنگه.قطعا که میدونم کجاست وچی . ولی راه حلش هرچی که هست انگار من نمیخوام حل بشه.اینقدر این سال ها توی استرس وول خوردم شده مثل تب خال.برای اولین بار که بهش مبتلا میشی دیگه خوب نمیشه.هر ازگایه بی خود و بی جهت میشینه یه گوشه از صورتت.

دلتنگی هم همینطوره

بی قراری هم همینطوره

بی حوصلگی هم همینطوره

هر کوفت و مرضی که به احساس ربط داره همینطوره

این اخر هفته تهتغاری اومده بود پیشم.وقتی هم سن اون بودم خدا رو بنده نبودم.واسه خیلیا بت بودم و دست نیافتنی .الکی خوش و بد تیپ .هر جور دلم میخواست میگشتم و به حرف و نگاه بقیه اهمیت نمی دادم.موهام و میبستم.و یک عالمه مینوشتم و میخوندم.

ولی این پسر دائم در حال کار و درسه.بهش حسودی میشه خیلی با شعور تر از زمانی که هم سنش بودم.خیلی مردتره.

ولی وقتی باهاش حرف میزنم کلافگی داره.خسته س همش خسته اس.لبریز بغض و آه میشم براش ...ولی کاری ازم بر نمیاد.جالبه که بهم میگه مطمئنه اگر یه جا گیر کنه من اولین نفرم که میتونه روم حساب کنه و من خودم چنین اعتقادی ندارم.

اینکه کلا خیلی رو من حساب میکنن گاهی خیلی کلافم میکنه.

این روزا مثل پیرمردا شدم از تنهایی توی خونه فرار میکنم همش باید یه چیزی تو خونه در حال صدا دادن باشه.خوابم نمیبره.وقتی میخوابم پر از خواب های اشفته ام.صبح ها وقتی بیدار میشم گلوم گرفته و لبم مثل کویر خشکه.انگار توی خواب یک فصل کتک حسابی خوردم.تنم درد میکنه و صورتم پیر شده.

امشب رفته بودم خونه یکی از رفقا که براش طراحی کابینت بکنم.دخترش امسال میره مدرسه.رضا همیشه مردی ارام و صبور بود و هنوزم هست.هیچوقت ندیدم عصبانی بشه همیشه دلم میخواست یکم اون مدلی باشم.البته اینروزا یکم از لودگی هام کم شده.کم حرف تر شدم بیشتر لبخند میزنم تا قه قهه و متاسفانه زبانم نیش دار تر شده.کلا ادم تلخ تری شدم.میدونستم یه روزی اینطوری میشم اما انگار خیلی زودتر از اون که فکرش ومیکرم دارم مزخرف و بد مزه میشم.

امروز فهمیدم صاحب خونه امسالم چند سال پیش صاحب خونه رضا بوده.وقتی رفتارهام و دید و گفتم صاحب خونه کاری به کارم نداره خیلی تعجب کرد که چقدر طرف عوض شده.ادم ها به مرور زمان عوض میشن فقط باید اجازه بدیم زمان کار خودش و بکنه.دقیقا مثل منی که این روزها شده ام.

اخر هفته با یه بابایی قرار دارم که ادم رد میکنه.هنوز تکلیف کشوری که میخوام برم معلوم نیست.خیلی دلم میخواد قبل از سال جدید برم ولی خیلی کارها دارم که اگر برم رو زمین میمونه و باید قبل رفتن انجام بدم و هر روز انگار دارم وقت بیشتری کم میارم.

نمی دونم چرا یه به تخمم خاصی تو رفتارمه و برام مهم نیست چی میشه و یا قراره چی بشه.الان هم دلم میخواد برم سیگار بکشم و توییت بزنم و بعد کم کم برم فوت کنم تا فردا صبح...

مادر شبیه پدر یا یک موجود دوگانه شدیدا تنها

مادر من یک ادم متفاوت از ادم های دیگه ست.با تمام مادرهایی که دیدم فرق میکنه.در نوع خودش منحصر به فرده.وقتی پدرم مرد 36 سالش بو.یادم میاد چهلم پدر که تموم شد یه روز که برادرا مدرسه بودن بهم گفت میخوای چی کار کنی.اون سال کنکور داده بودم و پتروشیمی اصفهان قبول شده بودم و شدیدا سر دو راهی که چه کار کنم.بهش گفتم میخوای چی کار کنم گفت اگر بری دانشگاه برای خرج خونه به مشکل میخورم.بیمه پدرت تکلیفش معلوم نیست و پدربزرگت و عموت هم عین خیالشون نیست و کارخونه هم که فعلا تا دادگاه رای بده کاری نمیشه کرد تازه هزینه عمل عصب دست و فیزیوتراپی و این ها هم هست.ولی اگر میخوای بری یه کاریش میکنم.بهش گفتم اگر برم ناراحت میشی؟گفت نه واقعا ناراحت نمیشم ولی همه توقع دارن تو الان جای پدرت و  پر کنی.خیلی جدی بهش گفتم چرا ازدواج نمیکنی؟گفت همون بابات برای هفت پشتم کافیه...گفتم من کاری بلد نیستم باید برم کارگری ولی اگر تو بخوای میرم پیش فلانی سر ساختمون.بهم گفت کار عار نیست مادر جان و این شد که من رفتم سر کار با روزی دو هزار تومن...از 7 صبح تا 5 بعد از ظهر.کارگر ساختمون.

به سیمان و خاک حساسیت داشتم و وقتی می اومدم خونه تمام بدن کهیر میزد و چشام قرمز میشد.تازه بعد از کار میرفتم تمرین تاتر بعضی روزها هم میرفتم انجمن داستان نویسی و شعر.سعی کرده بودم خیلی با قبل فرق نکنه.

عمده ی نصیحت و صحبت هاش باهام بعد از اون روز فقط این بود که نمازت قضا نشه.پول فلان چیز و بهمان چیز و باید بدیم.فلان روز برادر کوچیکه مدرسه نمیره ببرش خونه فلان کسک و اینها.

کم کم وقتی نسبت به مذهب گارد گرفتم دیگه حتی همون رو هم نمیگفت.بچه ها که بزرگ تر شدن خیلی حرفی برای زدن نداشتیم.گاهی سفر میرفتم و چیزی نمیگفتم و وقتی بر میگشتم نه پرسشی بود و نه سوالی.یه مدت که زیاد سیگار میکشیدم و شبا تا دیر وقت مینوشتم فکر کرده بود که نکنه معتاد شده باشم.دایی کوچیک رو مامور کرده بود که باهام حرف بزنه و مثلا امار بگیره که ببینه خبری هست یا نه.اخه دایی کوچیکه خودش یه زمانی اخرت خلاف بود و چند سالی بود که ترک کرده بود و به اصطلاح پاکی بالا محسوب میشد.

کلا رابطه صمیمیت بین ما مدلش فرق داره.گاهی که بعد از مثلا یک ماه میرم ببینمش طبق عادت این چند سال محکم و با مکش طولانی بغلش میکنم و چند باری هم توی اغوشم گریه کرده البته وقتی کسی خونه نبوده و تنها بودیم و بهم گفته دلم برات تنگ شده.

الان 53 سالش شده.موهاش تقریبا تو این سالها کاملا سفید شده.و هر بار که بهش گیر میدم که موهات رنگ کن دفعه بعد میبینم رنگ کرده.این چند سال اخیر از مدل ریش و سیبیل و موهام شاکیه.اعتقاد داره باید موهام باید کاملا کوتاه باشه و شیش تیغ باشم چون هرطور دیگه ای باشم بهم نمیاد و زشت میشم .والبته من هر بار یه مدلی ام و باب مسخره کردنم.احساس میکنم هرچی داره سنش بالاتر میره خواستنی تر میشه و دلنشین تر.

مادر من شبیه مادر هیچکدوم از همکلاسی ها ودوستام نیست.شبیه مادرایی که میبینم و دائم دلشون شور میزنه یا درحال غر زدنن نیست.لااقل برای من نبوده.انگار از اول توقع داشته من مثل یه ادم 30 ساله باشم یا حتی 40 ساله.شاید امروز اگر با هم سن و سالای خودم کمی فرق دارم یا دیوونه ترم به خاطر اینه که اون هیچوقت برای تربیت من روش خاصی نداشت و اجازه داد خودم تجربه کنم و خوب البته بهتر بگم من اجازه ندادم تربیتم کنه.

اولین بار که جایزه داستان نویسی گرفتم از شب بعدش دیگه در اتاقم و نزد که مثلا بخواب دیر وقته.کتابم که چاپ شد کلی پز نویسنده بودن من و داد به این و اون.وقتی مدرک کارشناسیم و گرفتم برای اولین بار بهم توصیه کرد بخونم ارشد بگیرم و من گفتم دیگه پیر شدم مادر ولش کن و گفت حیفه هرچی درس بخونی کمه.

الانم گیر داده ته تغاری بره ارشد بگیره و پسرک فعلا تکلیفش معلوم نیست که مثل وسطی بخواد بره یا بمونه.این هفته که اومده بود پیشم میگفت اگر تو بری منم میام.گفتم اگر قبل عید برم چی؟گفت اگر پول کم داشتی بگو ماشین و میفروشم بعدا بهم پس بده.کلا این اخری از اون وسطی بدرد بخور تره.

گاهی دلم میخواسته مادرم طور دیگه میبود ولی با خودم میگم اگر اون یه جور دیگه بود شاید منم الان یه جور دیگه بودم و اینی که هستم نبودم.و ترجیح میدم همینی که بود و هست باقی بمونه.

پرونده کارخونه بعد از این همه سال بالاخره امسال حل شد و فکر میکنم با فروشش یکم اروم شده و میتونم لبخند واقعی و تو صورتش ببینم.شاید از امسال به بعد بتونه یکم برای خودش زندگی کنه و خوشحال تر از قبل باشه.و از همه مهمتر دیگه من و تهتغاری میتونیم با خیال راحت بریم و زندگی کنیم و اگر خواست ببریمش پیش خودمون.

.

.

.

امشب خیلی خسته ام.دیشب دیر خوابیدم.ولی باز قفلی زدم رو یه اهنگ که داره مخم و به گا میده.این سکوت و تنهایی گاهی در حد ویران کننده ای من و بی رمق میکنه.